eitaa logo
مطلع عشق
276 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
✍ قسمت ۷۵ تلوتلوخوران، به سمت در خروجی دانشکده می‌دوم. نمی‌دانم مقصدم کجاست. می‌خواهم خودم را گم و گور کنم. می‌خواهم جایی بروم که بتوانم چند ساعت گریه کنم؛ انقدر که خوابم ببرد. یک جایی که مادری باشد و موهایم را نوازش کند و برایم لالایی بخواند. به خودم که می‌آیم، نشسته‌ام در تاکسی و آدرس خانه عباس را داده‌ام. نگاه متعجب راننده تاکسی را که می‌بینم، یادم می‌افتد صورتم خیس خیس است و سر و وضعم آشفته. می‌پرسد: _خانم حالتون خوبه؟ -بله؛ فقط سریع‌تر برید جایی که گفتم. دوباره ایمیل اسحاق را باز می‌کنم و یک دور دیگر، خط به خط پرونده را می‌خوانم؛ عباس را از زبان دشمنش. اشک می‌ریزم، نه برای عباس که برای حماقت خودم. کاش زنده بود و خودش به دادم می‌رسید، قبل از این که به دام بیفتم و تبدیل به کسی شوم که عباس از نجاتش پشیمان است. به خیابانی که در آن هستیم نگاه می‌کنم؛ میان ده‌ها ماشین دیگر گیر کرده‌ایم. ترافیک دارد دیوانه‌ام می‌کند. پایم را تند و پشت سرهم، کف ماشین می‌کوبم و به جان پوست‌های لبم افتاده‌ام. قطره‌های ریز باران، آرام و پراکنده می‌نشینند روی شیشه. از راننده تاکسی می‌پرسم: _خیلی مونده تا برسیم؟ -اگه عجله دارید، از میونبر می‌رم. تصویر خیابانِ بارانی و گزارش موساد، پشت پرده اشک تار می‌شوند. حالا چه خاکی به سرم بریزم؟ با چه رویی بروم پیش مادر عباس، وقتی با قاتلان پسرش همدستم؟ تاکسی که در خیابان‌های فرعی می‌پیچد، باران هم شدت می‌گیرد. یک لحظه، پاهایم یخ می‌کنند. نکند راننده، عامل نیروهای امنیتی ایران باشد؟ نکند لو رفته‌ام و می‌خواهد گیرم بیندازد؟ بغضی که در گلویم مانده بود، دوباره می‌ترکد. ضعیف‌تر از آنم که بخواهم راهی برای نجات پیدا کنم. به چهره راننده در آینه چشم می‌دوزم. میانسال است و بی‌ریش. یک پلاک به آینه ماشینش آویزان کرده؛ پلاکی با تصویر یک پیرمرد. غیرممکن است که بتوانم تشخیص بدهم مامور است یا نه؛ که اگر جز این بود جای تعجب داشت. نگاهش به روبه‌روست و بر کمربندش، برجستگی‌ای نمی‌بینم که شبیه سلاح باشد؛ هرچند الان به درجه‌ای از ضعف و بدبختی رسیده‌ام که برای دستگیر کردنم نیازی به سلاح نیست. از خودم بدم می‌آید که انقدر ضعیفم. ذهنم قفل قفل است. هیچ ایده‌ای ندارم که اگر راننده، داخل یک بن‌بست سلاح رویم کشید و دستبند به دستانم زد، باید چکار کنم. کیفم را بغل می‌گیرم و سرم را رویش می‌گذارم. دوست دارم دوباره بچه شوم؛ یک بچه مظلوم سوری. بچه‌ای که دل یکی مثل عباس برایش بسوزد. ولی الان... دل هیچ‌کس برای من نمی‌سوزد. من یک تروریست بالقوه‌ام. سردم شده و بدنم مورمور می‌شود. دست می‌اندازم و دعایی که عباس داده بود را از زیر لباس در دست می‌گیرم. گرم است. انگار ضربان دارد. در دل می‌گویم: خواهش می‌کنم... من از زندان می‌ترسم... من نمی‌خوام دستگیر بشم... نمی‌‌دانم با کی حرف می‌زنم؛ با عباس؟ با خدا؟ به وجود هیچ‌کدام اعتقاد ندارم و ته دلم دوست دارند باشند. دوست دارم یکی این حرفی که در دل زدم را بشنود و با دلم راه بیاید؛ ولی نیست. دوباره اشکم درمی‌آید، بیشتر از قبل. دیگر نمی‌توانم هق‌هق گریه‌ام را کنترل کنم. باران پر سر و صدا خودش را به شیشه می‌کوبد و قطرات درشتش روی شیشه پخش می‌شوند. راننده، با نگرانی به من که مثل مادرمرده‌ها گریه می‌کنم، نگاه می‌کند و می‌پرسد: _دخترم حالت خوبه؟ مشکلی پیش اومده؟ کمکی از دستم برمیاد؟ خوشبینانه‌اش این است که دوباره خورده‌ام به تور یک ایرانیِ مهربان، از همان‌هایی که نمی‌دانند در جهان وحشی چه می‌گذرد؛ و بدبینانه‌اش این است که در تور اطلاعاتی ایرانم. بیشتر گریه می‌کنم، طوری که به سکسکه می‌افتم. شاید اینطوری دلش برایم بسوزد. فقط یک بار دیگر در زندگی به این شدت گریه کردم؛ آن هم وقتی پنج سالم بود و وسط معرکه جنگ، عباس در آغوشم کشید. لباسش را محکم گرفته بودم و داشتم با گریه‌ام از او می‌خواستم که رهایم نکند. راننده، مقابل یک مغازه پارک می‌کند. به سختی زبان می‌چرخانم: _چ... چرا... وایسادین؟ در سمت خودش را باز می‌کند. - الان میام. وارد یک مغازه می‌شود. در خودم جمع می‌شوم و کیف را محکم بغل می‌گیرم. الان می‌توانم فرار کنم؛ ولی پاهایم یخ زده‌اند. تکان نمی‌خورند. نگاهم روی تصویر روی پلاک می‌ماند؛ آن پیرمرد. حالا که ماشین از حرکت ایستاده و پلاک تاب نمی‌خورد، واضح می‌بینمش. 💠ادامه دارد..... ✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
✍ قسمت ۷۶ حالا که ماشین از حرکت ایستاده و پلاک تاب نمی‌خورد، واضح می‌بینمش. قاسم سلیمانی ست. همان که مردم لبنان هم بعد از سیزده سال، دست از سرش برنمی‌دارند و هرجا بتوانند، عکسش را می‌زنند و نامش را می‌برند. انگارنه‌انگار که مُرده. هرچه می‌گذرد، پررنگ‌تر هم می‌شود. راننده از مغازه بیرون می‌آید، با یک آبمیوه در دستش. سوار ماشین می‌شود و آبمیوه را به من می‌دهد: _بخور دخترم. رنگت پریده. با دست لرزان، آبمیوه را می‌قاپم. اگر مسمومش کرده باشد چی؟ راننده تردیدم را که می‌بیند، می‌گوید: _اشکال نداره روزه‌ت رو بخوری. اگه اینو نخوری حالت بدتر می‌شه. یادم نبود امروز اول ماه رمضان است... و فقط ده روز تا آغاز همایش وقت دارم. الان همه وجودم نیاز به قند آبمیوه دارد. آن را می‌نوشم و کمی جان می‌گیرم. می‌نالم: _آقا سریع‌تر برید... عجله دارم. -بهتری دخترم؟ -بله. راه می‌افتد. زیر لب می‌گویم: _ممنون... -قابل نداره دخترم. ان‌شاءالله خدا مشکلت رو حل کنه به حق این ماه عزیز. باران طوری شیشه را پر کرده که بیرون را اصلا نمی‌شود دید. عکس قاسم سلیمانی روی پلاک تاب می‌خورد؛ ولی نگاهش روی من مانده. این حاصل همنشینی با آوید است که توهمِ زنده بودن مُرده‌ها سراغم آمده. دانیال جز یک بار که داشت درباره مداخله نظامی ایران در سوریه حرف می‌زد، دیگر اسم از قاسم سلیمانی نیاورد. انگار از به زبان آوردن نامش واهمه داشت. او را تروریست خواند و قاتل مردم سوریه. من هم سرم را تکان دادم که تو راست می‌گویی؛ ولی در دل به حرفش خندیدم. چطور می‌توانستم تروریست بودن قاسم سلیمانی را باور کنم، وقتی یکی از نیروهای تحت امرش، ناجی زندگی‌ام بود؟ حالا که برمی‌گردم و به صحبت‌های دانیال فکر می‌کنم، می‌بینم دروغ‌هایش به راست‌هایش می‌چربد. نظام ذهنی‌ام درهم ریخته و جای دوست و دشمن دارد عوض می‌شود. حداقل الان مطمئنم هیچ‌کس در این دنیا، دوست من نیست؛ غیر از... غیر از خانواده عباس. غیر از مادرش. -دخترم... دخترم رسیدیم محله‌ای که گفتی. برم توی کدوم کوچه؟ سرم را از روی کیف برمی‌دارم و پلک می‌زنم تا دور و برم را واضح ببینم. با دست، بخار شیشه را پاک می‌کنم و می‌گویم: _کوچه سوم. کرایه را می‌پردازم؛ همراه پول آبمیوه. راننده، پول آبمیوه را پس می‌دهد: _قابل نداره دخترم. بجاش صلوات بفرست هدیه کن به حاج قاسم. قبل از این که بگویم مسلمان نیستم که صلوات بلد باشم، راننده می‌ایستد: _خیلی شلوغه. جلوتر نمی‌تونم برم. خودم را جمع و جور می‌کنم که پیاده شوم و گردن می‌کشم که داخل کوچه را ببینم. انگار همه ساکنان خانه‌ها، توی کوچه ریخته‌اند. پر است از جمعیت. از ماشین پیاده می‌شوم و بهت‌زده، به مردمی نگاه می‌کنم که بدون چتر زیر باران ایستاده‌اند و اشک می‌ریزند. برایم مهم نیست چی شده. الان فقط نیاز به آغوش مادر عباس دارم برای آرام شدن. مردم را کنار می‌زنم تا برسم به خانه عباس. صدای باران، گوشم را پر کرده و گفت و گوی مردم را مبهم می‌شنوم. جلوتر می‌روم؛ اما مرکز اجتماع مردم را نمی‌بینم. بالاخره می‌رسم به آمبولانس بزرگی که با آژیر خاموش، راه میان من و خانه عباس را سد کرده. تازه می‌فهمم مرکز اجتماع، خانه عباس است. صدای هق‌هق گریه با صدای باران درهم آمیخته. باز هم مردم را می‌شکافم تا جلو بروم. من امروز هرطور شده باید مادر عباس را ببینم... تمام جانم زیر باران نم کشیده. به خانه که نزدیک می‌شوم، میان صدای باران و همهمه، صدای دیگری می‌شنوم. صدای ضجه یک زن. 💠ادامه دارد..... ✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1.15M
✅ تکنیکهای اقناع رسانه ای 🔻 تکنیک هشتم: شدت 🔹 یکی دیگر از تکنیکهای اقناعی در رسانه، تکنیک شدت هست که استفاده از پسوندهای تفصیلی تر و ترین و یا به تصویر کشیدن اوج یک موضوع یا حادثه، احساسات مخاطب را در مسیر اهداف خود همراه میکنند. 🔸 اولین، خشن ترین، بهترین، بدترین، شلوغترین، مردمی ترین، آخرین و ... 🔸 دیکتاتور، قاتل، جنایتکار، سفاک و ... 🔸 مهربانترین، عشق، دوست داشتنی و ... ✍️ سید احمد رضوی
🔻 تاثیر فضای مجازی در جامعه ‌❣ @Mattla_eshgh
پاسخ به شبهه .. پخش عکسی مبنی بر اینکه سید حسن نصرالله در حال کشتار مردم ایران در انقلاب سال ۵۷ بوده .. مراقب فهمتان باشید دزد افکار زیاد است ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 صفر تا صد ماجرای آهنگ مبتذل « دافی سورپرایز »
مطلع عشق
✍ قسمت ۷۶ حالا که ماشین از حرکت ایستاده و پلاک تاب نمی‌خورد، واضح می‌بینمش. قاسم سلیمانی ست. همان
💠رمان معمایی، امنیتی و دخترانه ✍ قسمت ۷۷ می‌ایستم و گوش تیز می‌کنم. صدای فاطمه را می‌شناسم که ضجه می‌زند و پشت سرهم تکرار می‌کند: _مامان... مامان... قربونت برم... مامان... قلبم می‌ایستد از حرکت، پاهایم هم. قبل از این که بتوانم تکان بخورم یا فکری به ذهنم برسد، برانکاردی از خانه بیرون می‌آید. چهره و بدن کسی که روی برانکارد خوابیده را با ملحفه سپید پوشانده‌اند. صدای هق‌هق گریه‌ها شدت می‌گیرد. تعادلم را به زور تکیه به دیوار حفظ می‌کنم. قدرت ندارم بروم جلو و ببینم چه کسی روی برانکارد خوابیده. فاطمه ناگهان، با چادر رنگی می‌دود داخل کوچه. جیغ می‌کشد و مادرش را صدا می‌زند. برانکارد را می‌گیرد تا امدادگرها نبرندش. التماس می‌کند و ضجه می‌زند: _نفس می‌کشه هنوز... تو رو خدا یه کاری کنین... مامانمو کجا می‌برین؟ امدادگرها قطرات باران را از صورتشان پاک می‌کنند و بدون این که حرفی بزنند، برانکارد را می‌کشند به سمت آمبولانس. انگار با این که عادت دارند به این اتفاقات، باز هم از این که هیچ‌کاری از دستشان برنمی‌آید شرمنده‌اند. دو مرد از خانه بیرون می‌آیند، بازوی فاطمه را می‌گیرند و با او حرف می‌زنند تا برانکارد را رها کند. فاطمه همچنان التماس می‌کند: _مامانمو احیاش کنین... مردها بالاخره فاطمه را جدا می‌کنند و می‌برند داخل خانه. بدنم بی‌حس شده و نمی‌توانم تکان بخورم. برانکارد را می‌گذارند داخل آمبولانس و درش را می‌بندند. مردم، کوچه باز می‌کنند تا آمبولانس رد شود و من همچنان، مبهوت و بی‌حس، به دیوار تکیه داده‌ام. صدای گفت و گوی همسایه‌ها را می‌شنوم و صدای باران را: - خدا رحمتش کنه. رفت پیش پسر شهیدش. - چه خانم نازنینی بود. هر وقت می‌دیدمش روحیه‌م باز می‌شد. - آزار نداشت که هیچ، خیرش به همه می‌رسید. - خوش به سعادتش. هم مادر شهید بود هم همسر شهید. - باورم نمی‌شه... صداش هنوز تو گوشمه. - پسرش مدافع حرم بود؟ - فکر کنم آره. - خوش به حالش. اول ماه رمضون مهمون خدا شد. زانوانم خم می‌شوند و کنار دیوار، سر می‌خورم روی زمین. آخرین پناهم را هم از دست دادم. من ماندم و یک دنیای بی‌رحم که به نابودی‌ام کمر بسته... دنیای بی مادر و بی عباس... *** -مامان دیدی بالاخره رفتی پیش عباست؟ سلام منو برسون مامان... عباسم مهمون داری... بابا مهمون داری... فاطمه با صدایی که از شدت گریه و شیون، شبیه ناله شده، این‌ها را می‌گوید و بقیه خواهر و برادرهایش را به گریه می‌اندازد. بیل با آهنگی موزون، در خاک فرو می‌رود، مشتی خاک برمی‌دارد و داخل قبر می‌ریزد. همه گریه می‌کنند جز من، که همچنان مبهوت، چند قدمی قبر ایستاده‌ام و نگاه می‌کنم. تمام استخوان‌هایم یخ زده‌اند و ارتباط دستگاه عصبی‌ام با بدنم قطع شده. حتی دیگر اشکی ندارم که بتوانم گریه کنم. فقط با چشمانی که از شدت خشکی می‌سوزند، خیره‌ام به گرد و خاکی که بالای قبر بلند شده و کسانی که برایش زار می‌زنند. آسمان هم گوش تا گوش ابری ست؛ بدون آن که قطره‌ای ببارد. انگار مثل من، هرچه داشته را دیروز باریده و امروز مثل من، بهت‌زده به مادر عباس نگاه می‌کند که قرار است کنار پسرش آرام بگیرد. - به عباس بگو متاسفم که اینطور شد. بگو دلم براش تنگ شده... ✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا