eitaa logo
مطلع عشق
275 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
✍ قسمت ۸۷ واقعا دوست دارم یکی من را ببرد خانه؛ ولی اصلا خانه‌ای وجود ندارد. ناخودآگاه سرم را بالا می‌گیرم و به چشمانش خیره می‌شوم: _می‌تونید برسونیدم؟ لبخند زن پهن‌تر می‌شود و گردن کج می‌کند: _معلومه که می‌تونیم. بفرمایید... باران جلو می‌آید و دستم را می‌گیرد: _بیا دیگه! ما می‌رسونیمت. بالاخره آن انگیزه‌ای که برای جدا شدن از نیمکت لازم داشتم، پیدا می‌شود. از جا بلند می‌شوم و پشت سر باران و مادرش، راه می‌افتم. مادر باران می‌پرسد: _اگه اشکال نداره، می‌تونم بپرسم چه مشکلی برات پیش اومده؟ بی‌اختیار، آهی از میان لبانم بیرون می‌دود و خودم را بغل می‌کنم تا از سرما در امان بمانم. ای زن ساده... فکر می‌کند مثلا من دختر فراری‌ام و می‌تواند به آغوش گرم خانواده برم گرداند؟ بله من دختر فراری‌ام. همیشه فراری بوده‌ام؛ از مرگ، از کابوس‌هایم، از ناامنی... زن می‌گوید: _اگه دوست نداری نگو؛ فقط پرسیدم چون فکر کردم شاید کاری از دستم بر بیاد. به سختی لبخند می‌زنم و بغضم را می‌خورم: _ممنونم... چیز خاصی نیست. اگر یک کلمه بیشتر حرف بزنم یا سوال دیگری بپرسد، بغضم دوباره می‌ترکد و دیگر نمی‌شود جمعش کرد. تمام عضلات صورت و فک و گردنم را منقبض می‌کنم تا دوباره اشکم درنیاید. این چند روز، به اندازه کافی با گریه کردن به شکست و بیچارگی‌ام اعتراف کرده‌ام، دیگر بس است. سوار ماشین‌شان می‌شوم و پدر باران، آدرس خانه‌ام را می‌پرسد. اولین جایی که به ذهنم می‌رسد، خانه عباس است. راه می‌افتیم و بخاری ماشین روشن می‌شود. گرمای آرامش‌بخش ماشین، مثل یک مادر مهربان در آغوشم می‌گیرد و چشمانم را گرم خواب می‌کند. باران که کنارم نشسته، دستم را می‌گیرد: _دیگه غصه نخور. الان میری خونه. باز هم یک لبخند زورکی زدم به خوش‌بینی کودکانه‌اش و آرام می‌گویم: _خوش به حالت باران. -چرا؟ -چون خیلی خوبی. و در دلم ادامه می‌دهم: عوضش من سهم بد بودنِ تو و خیلی‌های دیگه رو برداشتم. یه آدمِ بدِ بدبختم که هیچ راهی برای خوب شدن نداره. باران آرام دستم را نوازش می‌کند و می‌خندد: _خب تو هم خوبی. از خودم بدم می‌آید؛ از این که تاریک‌ترین بخش وجودم را از همه پنهان کرده‌ام. از این که همه روی خوب بودنم حساب می‌کنند، بدون آن که بدانند قرار است قاتل باشم. و از این که اگر به همین آدم‌ها، خودِ واقعی‌ام را نشان بدهم، از من متنفر خواهند شد... گرمای ماشین، چشمانم را گرم خواب کرده است که می‌رسیم به خانه عباس. حجله و پارچه‌های جلوی در، به من و حسرت‌هایم دهن‌کجی می‌کنند و قلبم درهم فشرده می‌شود. هم من پیاده می‌شوم، هم باران و مادرش. مادر باران نگاهی به کوچه و پارچه‌های سیاهش می‌اندازد و می‌گوید: _کدوم خونه ست؟ به خانه عباس اشاره می‌کنم؛ جایی که حجله جلویش زده‌اند. عکس عباس و پدر و مادرش را با هم جلوی حجله گذاشته‌اند و دیوارها از بنر تسلیت همسایه‌ها پر شده‌اند. باران اشاره می‌کند به تصویر اعلامیه و می‌پرسد: _اون کیه؟ مادرش درحالی که زیر لب فاتحه می‌خواند، پرسشگرانه به من نگاه می‌کند. سرم را پایین می‌اندازم و می‌گویم: _مادربزرگم... چشم‌هایم را می‌بندم که اشکم دوباره سرازیر نشود. صدای مادر عباس در سرم می‌پیچد که به فاطمه می‌گفت: -ببین نوه‌م چقدر خوشگله...! مادر باران، دست دور شانه‌ام می‌اندازد و همدلانه فشارش می‌دهد: _عزیزم... خدا رحمتشون کنه. چرا زودتر نگفتی؟ سرم را پایین و چشمانم را بسته نگه می‌دارم. دوست ندارم حرف بزنم. دوست ندارم توضیح بدهم. باران مقابلم می‌ایستد و دستانش را دور کمرم حلقه می‌کند: _ناراحت نباش، مامان‌بزرگ منم رفته پیش خدا. منم مثل تو گریه کردم، ولی وقتی فهمیدم توی بهشته دیگه غصه نخوردم.
✍ قسمت ۸۸ دست می‌کشم روی سرش: _باشه، منم دیگه غصه نمی‌خورم. چه دروغ بزرگی. قبل از رفتن، مادر باران، با دست گرمش دستم را فشار می‌دهد و لبخند می‌زند: _تسلیت می‌گم. مواظب خودت باش. سرم را تکان می‌دهم، در می‌زنم و بعد از چند لحظه، مردی در را باز می‌کند؛ همسر فاطمه. من را که می‌بیند، بدون هیچ حرفی از جلوی در کنار می‌رود تا وارد شوم. باران و مادرش همچنان ایستاده‌اند تا مطمئن شوند من داخل خانه رفته‌ام. قدم به حیاط خانه می‌گذارم و صدای فریاد و گریه تمام آجرها و اجزای خانه را می‌شنوم. قبلا هم صدای شکایت‌کردنشان را از نبودن عباس می‌شنیدم؛ ولی حالا غمگین‌ترند. باغچه و درخت‌ها خزان‌زده‌تر از قبل‌اند و فروافتاده‌تر. یک حسی در دلم می‌گوید این باغچه هم مثل باغچه خانه سوریه‌مان، دیگر نمی‌تواند سبز شود. مثل همان باغچه‌ای که خون مادر پای گل‌هایش ریخت و مادر در آن دفن شد. خانه بوی اسپند می‌دهد و اتاق بیشتر. فاطمه به استقبالم می‌آید. چند سال پیر شده و صورتش رنگ‌پریده‌تر و تکیده‌تر از قبل است. در آغوشم می‌گیرد و در گوشم می‌گوید: _می‌دونستم میای، دورت بگردم. این‌بار جلوی ریختن اشک‌هایم را نمی‌گیرم. سرم را می‌گذارم روی شانه فاطمه و انقدر گریه می‌کنم که لباسش نم‌ناک شود. فاطمه اما دیگر گریه نمی‌کند؛ شاید چون اشک‌هایش تمام شده‌اند و دیگر رمق ندارد. می‌نشاندم و می‌گوید: _برای منم سخته؛ ولی خوشحالم که دیگه دلتنگیش تموم شده. در دل از خودم می‌پرسم: پس ما چی؟ پس من چی؟ با پشت دست، اشک‌هایم را پاک می‌کنم. فاطمه دو سوی صورتم دست می‌گذارد و آن را آرام بالا می‌آورد. به چهره‌ام دقت می‌کند و می‌پرسد: _شام خوردی؟ خیلی رنگت پریده. جنس مهربانی و نگرانی نگاهش مثل عباس است؛ اما از نوع مادرانه. انگار روح عباس دوباره در فاطمه حلول کرده تا من را از میان مهلکه‌ای بدتر از جنگ سوریه نجات بدهد. سرم را به چپ و راست تکان می‌دهم. فاطمه از جا بلند می‌شود: _بچه‌ها یکم حاضری خوردن و خوابیدن... دارم برای سحر غذا درست می‌کنم ولی نمی‌دونم کی آماده می‌شه. می‌مونی؟ می‌تونی بمونی؟ یادم می‌افتد به آوید خبر نداده‌‌ام و تا الان از نگرانی دلش هزار راه رفته. پیام می‌دهم به آوید که خانه عباسم و امشب همان‌جا می‌مانم. به فاطمه می‌گویم: _اشکالی نداره که بمونم؟ -معلومه که نه. اگه بمونی هم من رو خوشحال می‌کنی، هم مامان و عباس رو. طوری حرف می‌زند که انگار زنده‌اند و الان در یکی از اتاق‌های خانه را باز می‌کنند و به استقبالم می‌آیند. کاش می‌توانستم من هم زنده بودنشان را باور کنم؛ آن وقت می‌توانستم مثل فاطمه، راحت با این قضیه کنار بیایم. فاطمه از جا بلند می‌شود و می‌گوید: _صبر کن، الان یه چیزی میارم برات. قبل از رسیدن به آشپزخانه، در جا می‌ایستد و می‌گوید: _اگه دوست داری، برو توی اتاق مامان که راحت باشی. شوهرم توی اتاق خودشونن، اگه بخوان بیان بیرون یا الله می‌گن که اذیت نشی. آرام زمزمه می‌کنم: اتاق مامان... اتاق مامان... اتاق مامان... خانه دارد گریه می‌کند؛ بلند. حتی فاطمه هم گریه می‌کند؛ بدون این که اشک بریزد. تمام اعضا و جوارحش دارند گریه می‌کنند. همه خانه دارند داد می‌زنند که مادر را برگردانید؛ و این میان تنها عباس و پدر و مادرش از داخل قاب عکس می‌خندند. روی طاقچه، بجای عکس‌های پرسنلی جدا، یک عکس سه‌نفره از عباس و پدر و مادرش گذاشته‌اند. مادر و عباسِ جوان، ایستاده‌اند در تپه‌ای پر از لاله‌های واژگون و عباس ویلچر پدرش را گرفته. باد موهای عباس و پدرش را و چادر مادرش را بهم ریخته و آفتاب، چهره‌های خندانشان را کمی درهم کشیده. برمی‌خیزم و چند قدم به عکس نزدیک‌تر می‌شوم تا دقیق‌تر ببینمش. هردو جوان‌تر از چیزی هستند که من دیدم. -این عکس رو خودم ازشون گرفتم. رفته بودیم گلستان‌کوه. می‌دونی کجاست؟ 💠ادامه دارد..... ✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
AUD-20220606-WA0000.mp3
9.83M
💞 ۱۴ مهربانی؛ یک میدانِ مسابقه حقیقی در دنیاست! کسانی که در مهربانی سبقت میگیرند؛ برنده ی دو رتبه ی باارزش اند؛ ۱- جامِ محبتِ دیگران ۲- جامِ لبخند و محبتِ خداوند @ostad_shojae
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
«کارگاه مهارت‌های زندگی ۲» دیروز لیلی و مجنون‌وار، دست به دست هم دادند و زندگی را آغاز کردند! و امروز به یکسال نرسیده در دادگاه خانواده روبروی هم قرار می‌گیرند! و این فاجعه‌ای‌ست که پیشگیری از آن نه هزینه‌ای داشت و نه کارِ پیچیده و شقّ‌القمری بود. • این که عروس خانم و آقا داماد هنوز خود حقیقی‌شان را نشناخته‌اند و به مدیریت روح خودشان مسلط نیستند، وارد حریم خصوصی انسان دیگری از جنس مخالف و سطح فرهنگی و تربیتی متفاوت می‌شوند، که از ساختار روحی او نیز هیچ شناختی ندارد، بسیار طبیعی است که به چنین بن‌بستی گرفتار شوند. اگر زوج‌های عاشق‌پیشه؛ • خودشناسی • راه‌های مدیریت خویشتن در شرایط گوناگون • راهکارهای مدیریت همسر در شرایط گوناگون • و دایرۀ وظایف‌شان در قبال همسرشان را بیاموزند؛ اولاً که انتخاب درستی خواهند داشت و ازدواج‌شان از انتخاب اشتباه مصون می‌ماند. ثانیاً بعد از ازدواج با مقوله‌هایی از جنس دلزدگی، عدم تفاهم، خیانت، طلاق عاطفی و… روبرو نخواهند شد. تمام این موارد، در کارگاه «مهارت‌های زندگی۲» آموزش داده شده که در لینک زیر در دسترس شماست. 👉 media.montazer.ir/?p=22923 Media.montazer.ir
📛 صد در صد کسانی که خودارضایی جنسی و می‌کنند، از طریق گناه این عمل شنیع را انجام می‌دهند! 🗓 بیست و‌ هشتم ماه می، در برخی تقویم‌های بین‌المللی و میلادی، خودارضایی نامیده شده است و برای عادی‌سازی این گناه در جهان است! چنین روزی نقض فاحش و است! 🗽در انحطاط تمدن غرب همین بس که برای گناه خودارضایی، قانون تصویب می‌کنند و یک روز را در تقویم تدارک می‌بینند! ⭕️ خودارضایی در طول سال، قربانیان زیادی می‌گیرد و باعث امراض و پشیمانی‌های غیرقابل جبرانی می‌شود که حتی گاهی فرد را به دیوانگی و آسایشگاه‌های روانی می‌کشاند! ‌❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞یک مراسم ازدواج فلسطینی روی آوار..! 💐 باور برخی تصاویر برای انسان سخت است مهم این است که با کدام مبانی به این صحنه بنگری .... مبانی غربی یا الهیات اسلامی .... راجع به این صحنه حرفها باید زد و کتابها باید نوشت ..... شهامت و جسارت .... امید و اعتقاد ... هدفمندی و خداباوری موج میزند در این فیلم..... واقعا چه میتوان گفت از شور این زوج که شاید لحظه ای بعد در این دنیا نباشند !!!.... زندگی و تلاش برای خوشبختی همچنان در غزه جاری و ساری است... صحنه جشن و ازدواج یک مسلمان در این شرایط سخت به نظرم بیشترین هجمه و ترس را به دشمن القا می کند .... ما قوی و پرصلابت هستیم زندگی می کنیم و نسل ما تکثیر خواهد یافت... ما تمام شدنی نخواهیم بود!!!!.... زهی خیال باطل!!! اگه جوانی بهتون گفت دوست دارم ازدواج کنم ولی شرایطم خوب نیست این کلیپ رو نشونش بدین با شرایط خودش مقایسه کنه
امام زمان 079.mp3
2.44M
( عج) ۷۹ کوچیک نَمون❗️ ✴️اندازه افکار و دغدغه های تو، اندازه واقعیِ تو رو نشـون میدن! دغدغه های بزرگی رو انتخاب کن، و برای رسیدن بهش، نقشه بکش! عمرت امانته، تلفش نکن ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
مطلع عشق
#امام_زمان ( عج) #صوت ۷۹ کوچیک نَمون❗️ ✴️اندازه افکار و دغدغه های تو، اندازه واقعیِ تو رو نشـون م
ببخشید اشتباه فرستادم میخواستم کانال سنگر شهدا بفرستم اینجا فرستادم😅 اگه علاقمندین دسترسی به بقیه صوتها با موضوع امام زمان عج ، داشته باشین کانال سنگر شهدا عضو شین وهشتک مربوطه رو سرچ کنین
هدایت شده از آنتی‌بیوتیک