eitaa logo
مطلع عشق
275 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
شانزدهم متعجب یه نگاهی به شماره کرد، یه نگاهی به من! بعد گفت: این چه شماره ای؟! و سریع تماس رو وصل کرد... وقتی فهمیدم از کلانتری بهش زنگ زدن حقیقتا انتظار این یکی رو نداشتم و جا خوردم! درست مثل خود مهسا که حسابی جا خورده بود! من واقعا حوصله ی دردسر دوباره رو نداشتم! هیچ واکنشی نشون ندادم چون بخاطر قضیه امروز حداقل چند روز به استراحت مغزی نیاز داشتم بابت خطری که از بیخ گوشم گذشت و می تونست یه مشکل بزرگ بشه! ترجیج دادم نسبت به این قضیه بی توجه باشم که مسائل زندگی شخصی با دوستی هامون قاطی نشه ولی برام سوال بود که چرا پلیس باید به مهسا زنگ بزنه بگه بیا کلانتری؟ البته این سوال برای خود مهسا بیشتر بود!!!! وقتی هم از افسر پرسید برای چی باید بیام؟ تنها جوابی شنید این بود شما تشریف بیارید اینجا براتون توضیح میدیم! مهسا بعد از قطع کردن گوشیش ،خیلی استرس داشت و می خواست بدونه ماجرا چیه؟ برای همين زود از همدیگه خداحافظی کردیم. چند قدمی که ازم دور شد، یکدفعه برگشت سمتم و گفت: هدی! تو خودت گفتی از اون دوستایی نیستی که وقتی یه نفر توی دردسر افتاد رهاش نمی کنی به حال خودش درسته؟! یه کم نگاهش کردم وبعد از چند لحظه هر چند با تردید سرم رو به نشانه ی تایید تکون دادم و گفتم: تا جایی کاری از دستم بر بیاد دریغ نمی کنم. فقط مواظب خودت باش اگر مشکلی هم بود که من بتونم کمکت کنم بی خبرم نذار... مهسا انگار که مطمئن شد تنها نیست با عجله قدم برداشت و رفت، همزمان بلند می گفت: بی خبرت نمیذارم همااااا... بعد از رفتن مهسا حالا من بودم و یه عالمه فکر و خیال پریشون! احساس خستگی میکردم... خستگی شبیه یه آدم که از صبح تا غروب یک تنه کار کرده! با خودم فکر میکردم یعنی این راهی که من دارم میرم درسته! یعنی این دوستی به کجا ختم میشه؟! اصلا با وضعیت امروز که دیدم واقعا عاقلم این مسیر رو ادامه بدم؟ این سوالهای بی پاسخ ذهنم بیشتر بهمم می ریخت! تنها جوابی که داشتم به خودم بدم این بود: صبر کن و یه روزه تصمیم نگیر! اما خیلی جدی با خودم اتمام حجت کردم و گفتم اگر دوباره چنین وضعی تکرار شد دیگه ادامه نده هدی! نفس عمیقی می کشم... با اینکه معمولا کمتر به چنین نتیجه ای میرسم ولی کاملا احساس می کنم چه روز بدی بود امروز! چقدر اون خونه با آدم هاش وحشتناک بودن! چقدر غفلت راحت انسان رو به ناکجا آباد می کشه! سریع میگم خداروشکر که تموم شد... خداروشکر که بخیر گذشت... دوست ندارم این فکرها رو کشش بدم و میخوام ولش کنم، ولی ناخودآگاه یاد اون موقعیت می افتم ترسش میاد سراغم! یعنی فریده الان توی چه وضعیتیه! بعد به خودم میگم اون که به قول مهسا خودش انتخاب کرده! ولی معلوم نیست مهسا در چه حالیه! چه گره توی گرهی شده این پروژه! انتظار داشتم مهسا خیلی زود بهم خبر بده که چی شده، ولی در کمال تعجب دیدم شب شده و خبری از مهسا نیست! خیلی برام عجیب بود! می خواستم بهش زنگ بزنم ببینم براش مشکلی پیش نیومده باشه، اما خودش...
هفدهم اما خودش گفت اگه مشکلی پیش بیاد بهم خبر میده حتما مسئله ی خاصی نبوده که زنگ نزده! این حرفها به خودم مدام می گفتم، ولی دلم رو آروم نمی کرد... گاهی از توی ذهنم رد میشد نکنه مهسا خلافکار باشه و هیچی به من نگفته باشه! بعد شیطون رو لعنت می کردم و خودم جواب خودم رو میدادم که نه خدایش به قیافه اش این یکی نمی خوره! هر چی که بود دلشوره بی خیالم نمیشد و پارازیت های مغزم که هر از گاهی روی اعصابم راه می رفت دست بردار نبود! شب به سختی گذشت با تمام تشویش ها و اتفاقاتی که در طول روز برام افتاده بود ولی چیزی که آرامش رو ازم گرفته بود بی خبری از مهسا بود! تصمیم گرفتم صبر کنم تا خودش بهم زنگ بزنه اما در کمال ناباوری دو، سه روز گذشت و خبری از مهسا نشد! از تجربه ی فریده ، در مورد مهسا دچار دوگانگی شده بودم نمیدونستم اتفاقی افتاده و توی بازداشتگاه که خبری نداده یا اینکه مسئله ی مهمی نبوده نبوده روال عادی زندگیش رو داره می کنه و میخواد ببینه واکنش من چیه؟! از این کلافگی و معضل ذهنی حسابی خسته شده بودم! آخرش دلم رو زدم به دریا و شماره اش رو گرفتم.... دو _سه تا بوق که خورد گوشی رو وصل کرد! وقتی صداش رو شنیدم بدون مقدمه با شدت گفتم: مهسا کجایی دختر خبری ازت نیست؟! نگرانت شدم گفتی خبری بهم میدی ولی بی خبرم گذاشتی... تنها کلمه ای که با صدای گرفته گفت: هدی! فریده! حالا دوباره من بودم و یک گره ذهنی که باید بازش می کردم! سعی کردم سعه ی صدر نشون بدم و گفتم: مهسا اگر بخاطر ماجرای چند روز پیشه، من باید بگم با اینکه خیلی برام تلخ بود ولی سعی کردم فراموشش کنم، فریده رو هم همین طور... صدای گریه امانش نداد شروع کرد زار زدن و جملات نامفهومی می گفت: فریده دیگه تموم شد! دیگه فریده ای نیست که بخواد فراموش بشه! فریده.... هدی.... فریده.... نمیدونستم چی می گه هر چی هم می گفت درست بگو ببینم چی شده حرف نمی زد که فقط گریه می کرد! گفتم شاید دوباره سرکارمون گذاشته مهسا گریه نکن! گفت: نه! هدی نه! فریده مرده... فریده مرده! اون لعنتی کشتش! چقدر بهش گفتم دست بکش! نکن! از شنیدن حرفهای مهسا، حال ذره ی اورانیومی رو داشتم که در حال انفجار بود، انفجاری با شدت بمب اتم! آخه این چه وضعی بود این همه اتفاق توی این چند روز برای من آخه چرا؟! حالاها با این هق هقش اصل قضیه رو هم نمی گفت بفهمم ماجرا چیه! گفتم: تو مطمئنی؟! به سختی وسط حال خرابش گفت: اون روز که رفتم کلانتری برای همین قضیه بود اونجا افسر پلیس بهم گفت! چون شماره ی من آخرین شماره ای بود که فریده باهاش تماس گرفته بود! ظاهرا توی مهمونی زیادی کنترل چشم و دست و عقلش رو از دست داده و بعد هم.... و دوباره زد زیر گریه و گفت: هدی کاش از اون مهمونی لعنتی آورده بودیمش بیرون..‌ کاش نمی گذاشتم اونجا بمونه.... کاش به پلیس زنگ زده بودیم اون مهمونی رو جمع میکرد...‌ خاک توی سر من که نفهمیدم چکاری درسته! وقتی داشت اینجوری می گفت یه جمله ای از حاج آقای مسجدمون توی ذهنم پر رنگ و پر رنگ تر میشد اینکه: خیلی خوب شدن لیاقت میخواد اما کمک از خدا برای اینکه خیلی بد نشیم کار ساده ایه، ممکنه به سادگی توفیق عبادت های بزرگ به ما ندهند ولی خدا به راحتی جلوی معصیت های نابود کننده بنده اش رو می گیره فقط کافیه واقعا به خدا پناه ببریم و ازش راستکی بخوایم... و کاش فریده این رو می خواست اما حیف... ادامه دارد.... نویسنده:
هجدهم حیف که فرصت ها زودتر از آنچه فکر می کنیم تموم میشن! خیلی منقلب شدم اما دیدم مهسا دیگه داره از کنترل خارج میشه... مدام خودش رو مواخذه میکرد طوری که از پشت گوشی نگرانش شدم! سعی کردم کمی دلداریش بدم اما افاقه ای نکرد باید میدیدمش چون این همه نبخشیدن خودش ممکن بود کار دستش بده! بهش گفتم: میخوام ببینمت مهسا... گفت: نه نمی تونم! یعنی الان نمی تونم اصلا حالم خوب نیست، روحم داغونه... دیدم نخیر به قول گفتنی با زبون آروم نمیشه کاری کرد! ناچار با زبون تهدید خیلی جدی گفتم: میخوام ببینمت وگرنه من رو هم مثل فریده مرده حساب کن! جدیتم رو که از لحنم فهمید هر چند اصلا انتظارش رو نداشت اما قبول کرد، می تونست قبول نکنه ولی خدا روشکر قبول کرد.... و این دیدار بود که شروع ماجراهای عجیبی برای من و مهسا رو رقم زد... قرار گذاشتیم برای یک ساعت بعد سر یه خیابون اصلی... تا پوشیدم و رسیدم دیدم با ماشین اومده و خودش نشسته پشت فرمون! تعجب کردم و رفتم سمت ماشین صدای ضبط بلند بود... صدایی که می خواست شیشه های ماشین رو از شدت بلندی از جا بکنه! صدایی که داد میزد: وایستا دنیا میخوام پیاده شم... رفتم جلو نمی‌دونستم توی این دیدارمون باید چه جوری باشم! چی بگم! و چقدر برام این لحظات سخت بود! از بچگی یکی از سخت ترین کارهای دنیا برام رو به رو شدن با کسی بود که کسی رو از دست داده! با کلی ذکر و دعا و صلوات توی دلم گفتم خدایا خودت راهم بنداز... با احتیاط رفتم جلو، سر تا پا مشکی پوشیده بود، سرش رو هم گذاشته بود روی فرمون ماشین و داشت گریه میکرد... صحنه اش شده بود عین این فيلم سینمایی ها! فقط من نمیدونستم نقشم این وسط چیه! آروم زدم به شیشه، تا متوجه ام شد قفل در رو باز کرد نشستم روی صندلی و خیلی آروم گفتم: سلام! دستم رو محکم گرفت و با یه نفس عمیق جواب سلامم رو داد... از دستمال کاغذی جلوی داشبورد ماشین برداشتم و دادم سمتش... منظورم رو متوجه شد. اشک هاش رو پاک کرد و ماشین رو روشن کرد و راه افتاد... سکوت محضی که بین من و مهسا وجود داشت در عین سر و صدا، و بلندی ولوووم ضبط کاملا محسوس بود! از اون صحنه های پارادوکس و متناقض دنیا که خیلی وقتها باهاش روبه‌رو میشیم! من نمیدونستم داریم کجا میریم شرایط هم طوری بود که نمیشد ازش بپرسم! اما وقتی به مقصد رسیدیم باورم نمیشد بیایم اینجا! مهسا همچنان ساکت بود... من کم کم داشتم مضطرب میشدم! هر چی جلوتر می رفتیم نفسم بیشتر به شماره می افتاد! یه لحظه چیزی به ذهنم خطور کرد که مثل آب روی آتیش آروم شدم! یاد حرف حاج قاسم افتادم که باید از تهدیدها فرصت ساخت! با خودم گفتم: حالا که مهسا من رو تا اینجا آورده بهتره که.... ادامه دارد... نویسنده:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5872712786177427064.mp3
7.17M
💞 ۲۵ گاهی قفلِ درهایِ بسته، یهو به روت باز میشه! فقط بخاطرِ یه مهربونیِ یهویی! یه مهربونیِ بی توقع! یه مهربونیِ ساده! که اصلاً بحساب نیاوردیش! تو حریص باش، در مهربانی کردن... خدا اونی رو که خوشش بیاد؛ خوب میخره! ‌❣ @Mattla_eshgh
‌‌ نباید از پسر مردم چیزیو انتظار داشته باشی که بابات بعد سی سال زندگی هم نداره.
🌀در دیکتاتوری رسانه‌ای غرب شما باید پورن ببینید 🔺نمونه‌ای از تبلیغات در یک برنامه ساده کم‌حجم‌سازی ویدئو! 👈 Amin Mosavi 2 ‌❣ @Mattla_eshgh
سلام و عرض ارادت 📣📣📣 در آستانه ی میلاد پر نور حضرت زهرا سلام الله علیها ✅ کاشت ناخن و مژه توسط صیانه های امام زمان رایگان پاک می شود ✅ یادتون هست چندی قبل در شناسایی صیانه های خدا محور ظهور ساز رسانه شدید و صیانه را کشوری کردید ، هم اکنون همان صیانه های امام زمان در ترویج سبک زندگی اسلامی حماسه می آفرینند. ✅ دختر عزیز ایرانی ، گلبانوی سرزمین مقدس ایران چنانچه به هر دلیلی کاشت داشتی و پشیمان شدی ، ما با از این تصمیم با ارزش تو استقبال می کنیم و جهت ارتباط تو با خدا و ائمه پیش قدم می شویم و کاشت تو را رایگان پاک می کنیم تا در آغوش مهر و محبت خداوند قرار گیری و ما هم شریک در این ارتباط تو و خود خدا جهت رزرو پاک کردن کاشت ناخن و مژه به صورت کاملا رایگان به آیدی ریر پیام دهید @Hanif_114 ✅ لطفا در نشر این پیام سهیم باشید👌 @Majmae_Mahya
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از اثرات فیلمهای ترکی هم این که خیانتها یه همچین چیزی شده! 😞
مطلع عشق
از اثرات فیلمهای ترکی هم این که خیانتها یه همچین چیزی شده! 😞
اگه فرصت بشه ، اخر شب دربارش حرف میزنیم ☺️ حول و حوش ۱۱:۳۰ نه بنظرم این موضوعو بذاریم یه روز دیگه امشب کمی باهم شعر بخونیم نظر مثبتتون چیه ؟🙃 👇اینجا بگین @ad_helma2015