#قسمت_ششم
با تعجب نگاهی بهم کردن و فریده زودتر به حرف اومد و گفت: به به هدی خانم!
نه اونقدری هم که فکر میکردیم علیه السلام نیستی!
نه نگاه خوشم اومد!
لبخندی زدم با ژست خاصی گفتم: تازه کجاش رو دیدید!
میخوام ببرمتون یه جایی معجونی بدم بخوردین که هوش از سرتون بپره!
فریده نیم نگاه ریزی بهم کرد و گفت: نه معلومه کم کم داری اون روت رو هم نشون میدی!
بعد با یه حرصی دستش رو زد به زانوش و با حالت تاسف و ذوق(که من واقعا موندم کدوم رو بپذیرم ) ادامه داد: همتون همینطورین!
زیر ریش و چادر قایم میشین تا کارتون پیش بره، اما وقتی به خلوت میرین آن کار دیگر می کنید!!!
با اینکه از حرفهاش و این همه متلک بهم گفتن ناراحت شدم کمی ابروهام رو کشیدم توی هم، گفتم: صبر کن داداش، یه کم ترمز بگیر!
اولا که توی یه کتاب خوندم در هر حالتی همه ی، یه قشر رو با هم جمع نبند، دوما هرچقدر دوست داشتی ما رو متلک بارون کن غمی نیست، ولی جهت اطلاع میگم خدمتتون من یه ویژگی مهمی دارم اونم اینه که از رو نمیرم!
دیدم فریده ساکت شد!
فکر کردم قلدریم براش جواب داده و به قول گفتنی پشت حریف رو به خاک مالیدم، اما نگو که سکوتش بی حکمت نبود!
چون اون شخصی رو دید که من ندیدمش و با برخورد دستش به شونه ام متوجهش شدم!
بله متاسفانه مسئول کتابخونه بود که از پشت سر به شونه ام زد و گفت: معلومه که از رو نمیرید!
هر چی صبر کردم شاید ساکت بشید دیدم نخیر ظاهراً نمیدونید اینجا کتابخونه است،بفرمایید بیرون...
لبخند ملیحی روی چهره ی فریده نقش بست!
مهسا هم داشت لبش رو می گزید...
سه نفری بلند شدیم و اومدیم توی فضای باز
کمی خودم رو به فریده نزدیک کردم و گفتم:فریده خانم ما تو رفاقت خنجر رو پشت سر رفیقمون ببینیم دست کم بهش ندایی میدیم!
تو همین فضا مهسا داشت می گفت: هما جون به دل نگیر!
من که هنوز داشتم با فریده صحبت می کردم و اصلا متوجه این نبودم که مهسا با منه!( آخه واقعا قریب بیست و چند سال من رو به اسم هدی صدا زدن واینکه به این سرعت با تغییر اسمم انس بگیرم برام نامأنوس بود!)
در همین حین فریده بدون اینکه نگام کنه با حرفی که زد سنگ روی یخم کرد و دوباره با کنایه گفت: زود پسر خاله شدی!
هنوز کو تا رفاقت!
ضمنا مهسی جون با شماست سعادت خانم!
دیگه خدایش اینهمه تحقیر یکجا به ستوهم آورد با یه حرکت خشن رو به مهسا و با اشاره به فریده گفتم: مهسا جان واقعا چطوری با فریده کنار میایی اییییییش!
اینقدر آدم نچسب! روی تفلون هم کم شد والا!
فریده که اصلا فکر نمیکرد جلوی خودش صاف صاف به مهسا اینجوری بگم، اخم هاش رفت توی هم اساسی!
مهسا خندش گرفت و گفت: نه اینجوری نبینش و بعد لحنش ناراحت شد و ادامه داد: فقط کمی بخاطر اتفاقات اخیر بهم ریخته است!
گفتم: عه اینجوریاست!
طی یه حرکت که خود فریده هم غافلگیر شد دستم رو انداختم گردنش و گفتم: به قول حشمت فردوس: غصه ی هر اتفاقی رو یه بار باید خورد فریده خانم، نه همه ی عمر!
اینکه خدا گاهی وقتا یه آدمایی رو از زندگیمون حذف میکنه، چون حرفایی میشنوه و کارایی رو میبینه که ما نمیشنویم و نمی بینیم!
هنوز جمله ام تموم نشده بود که فریده با یه حرکت خیلی سریع....
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
مطلع عشق
#قسمت_ششم با تعجب نگاهی بهم کردن و فریده زودتر به حرف اومد و گفت: به به هدی خانم! نه اونقدری هم ک
#سم_مهلک
#قسمت_هفتم
#بر_اساس_واقعیت
دستم رو از پشت سرش به سمت جلو کشید و حالت تهاجمی گرفت، طوری که واقعا دستم پیچ خورد و خیلی ناجور درد گرفت!
همزمان گفت: ممنون از نصایحت خانم!!!
از اینکه فکر می کنی با دو تا بچه طرف هستی حالم بهم میخوره!
قماش شما همیشه همینطوریه! بیشتر از اینکه فکر کنه چطوری خودش رو درست کنه، به فکر درست کردن من و امثال منه!
در حالی که داشتم دستم رو ماساژ میدادم با عصبانیت گفتم: حداقل قماش ما تکلیفش معلومه! شما از کدوم قماشی که با کسی که نمی شناسی اینطوری رفتار می کنی؟!
مهسا هم از رفتار فریده شوکه شد!
طوری که برای دفاع از من هولش داد سمت عقب و گفت: فریده حالیت هست داری چکار میکنی؟!
فریده عصبی تر مثل یه مار زخم خورده به سمت من اومد که حالا مهسا سپرم شده بود!
رو به مهسا گفت: آره من خوب حالیمه چکار دارم می کنم، اما ظاهرا تو حالیت نیست با کی داری می پری؟ این جماعت به اسم جهنم برات جهنم میسازن بدبخت!
راحت بگم و خلاصت کنم، پرپرت می کنن مهسی!
مهسا با یه اغده ای دستش رو طرف فریده بلند کرد و با فریاد گفت: آره من بدبختم!
اصلا بگو ببینم من با تو بودم دیگه تو پری می بینی داشته باشم!
واسه من پری هم باقی مونده که نگران پرپر شدنم باشم!
هان جواب بده لعنتی!
و با همین حالت حمله برد سمت فریده و با هم دست به یقه شدن!
فریده جیغ میزدددد: چیه ایندفعه چی زدی که حالیت نیست چکار داری می کنی؟
مهسا جیغ که چه عررررض کنم! در حالی که عربده می کشید گفت:
هنوز نزدم ولی ایندفعه نیت کردم عامل بدبختیم که تویی رو درست بزنم تا حالم درست جا بیاد!!!
منم وسط این معرکه گیر افتاده بودم و نمی دونستم جلو برم؟! جلو نرم؟!
پیش خودم حرص میخوردم و می گفتم: هدی عجب غلطی کردی داشتی زندگیتو می کردی!!!
اما در حقیقت این هنوز شروع غلط من نبود و من هنوز وارد معرکه ی اصلی که به غلط کردن بیفتم نشده بودم!
وسط جیغ و گیس و گیس کشی فریده و مهسا دلم رو زدم به دریا و گفتم خدایا من که فقط بخاطر تو وارد این ماجرا شدم بالاخره باید یه کاری بکنم و بعد خودم رو انداختم بینشون...
حالا فریده مشت و لگد میزد من میخوردم!
مهسا میزد من میخوردم!
خلاصه اینقدر ضربه خوردم که دیگه دوتاشون دلشون برام سوخت و بی خیال دعوا شدن!
منم اون وسط مثل جنازه افتاده بودم!
مهسا به سمتم اومد و کمک کرد که بشینم فریده هم هنوز با حالت تمسخر داشت نگاه میکرد!
از وضعیت موجود حالم خیلی بد شد و یکدفعه داد زدم: لعنتیا من گفتم بریم با هم آب هویج بخوریم، نه اینکه بِخُوردَم کتک و کتک کاری بدین!
یه لحظه از جمله ای که گفتم خودم متعجب شدم!
یعنی این من بودم که گفتم لعنتیا!!!
آره خودِ من بودم!
ولی من هیچ وقت این مدلی حرف نمیزدم که!
ذهنم درگیر شد که نکنه من اینقدر تاثیر پذیرم که کمتر از دو ساعت کمال همنشین در من اثر کرد و لحنم عوض شده! توجیه کننده ی درونم سریع وارد عمل شد و گفت: نه هدی چی میگی تو با خودت!
تاثیر پذیری چیه!
تو قدرت تاثیر گذاریت خیلی بیشتره!
حالا گیرم این وسط چهار تا کلمه هم بگی که تو رو قبول کنن و بپذیرن تا کارت راحت تر پیش بره و زودتر به هدفت برسی....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#قسمت دوازدهم
تنها جمله ای که مدام تکرار میکرد یا بهتر بگم جمله نبود، کلمه بود که بریده ... بریده... می گفت: فریده! فریده!
همینجور که داشت دستم رو می کشید!
از بستنی فروشی اومدیم بیرون...
دیدم درست حرف نمی زنه، منم که نمی دونستم چی شده؟! دستش رو محکم گرفتم و گفتم: مهسا جان فریده چی؟!
درست بگو حداقل بدونیم باید چکار کنیم؟
سرش رو تکون داد و گفت: باور کن خودمم نمیدونم چی شده! فریده از پشت گوشی حالش خوب نبود فقط گفت: مهسا تا دیر نشده با هدی بیا شاید این آخرین بار باشه که می بینمت!
اشکهای مهسا ریخت و با هق هق گفت: فک کنم فریده دوباره زده به سرش و یه کاری دست خودش داده! هدی خواهش می کنم فقط بدو ....فقط بدو....
ترس و وحشت تمام بدنم رو فرا گرفت و مثل یه تکه یخ منجمد شدم!
مبهوت نگاه مهسا می کردم که یعنی چی!
نکنه فریده چیزیش بشه!
اما خیلی زود با تکونی که مهسا دادم و داد میزد هدی نجنبیم از دست میره، به خودم اومدم...
هزار تا فکر توی ذهنم موج میزد...
دلشوره ی عجیبی گرفته بودم!
نمیدونم چرا احساس خطر میکردم!
نمیدونم چرا ترسیده بودم!
شاید بخاطر ماجرای امروز اگر اتفاقی برای فریده می افتاد خودم رو یه بخشی مقصر میدیدم!
من که آدرس را هم بلد نبودم پشت سر مهسا تا رسیدن به خیابون اصلی فقط دویدیم، نفس نفس زنان یه تاکسی دربست گرفتیم و راه افتادیم به سمت مقصدی که معلوم نبود قراره با چی مواجه بشیم!
مدام توی دلم خدا خدا میکردم اتفاقی برای فریده نیفته، اینکه دوباره یه کار احمقانه به سرش نزده باشه، اینکه زندگیش رو به بدترین شکل ممکن تموم نکنه و راهی جهنم نکرده باشه که اینطوری تازه اول مصیبته!!!
مهسا خیلی استرسش بیشتر بود، این رو از ناسزاهایی که داشت به زمین و زمان زیر لب میداد میشد قشنگ فهمید! شاید چون یه بار این اشتباه بزرگ رو کرده بود و میدونست نجات ازش فقط یه معجزه میخواد که برای هر کسی اتفاق نمی افته!
و وقتی زندگی تمام شد دیگه همه فرصت ها تمامه...!
با همون حال خراب و پر از اضطراب به مهسا گفتم: مهسا نصیحتت نمیخوام بکنماااا ولی این حرفها الان دقیقا چه فایده ای داره! مگه غیر از اینه ما هر کدوممون مسئول رفتار خودمونیم!
حالا چه رفتار اشتباه، چه درست!
در هر صورت خودمونیم که سرنوشت خودمون رو رقم می زنیم!
الانم به جای این همه فحش دادن به زندگی و دنیا، حداقل یه بار دیگه به فریده زنگ بزن و شمارش رو بگیر ببین در چه حالیه؟
مهسا سریع پیشنهادم رو قبول کرد و شماره فریده رو گرفت اما هر چی بوق خورد فریده جواب نداد!
و این جواب ندادن فشار عصبی من و مهسا رو هزار برابر بیشتر کرد!
تا رسیدن به جایی که فریده به مهسا گفته بود، بیست دقیقه ای با ماشین فاصله بود و ما هیچ چاره ای جز صبر برای رسیدن به محل مورد نظر نداشتیم!
توی این بیست دقیقه نمیدونم مهسا توی چه حالی بود! ولی من با توسل به تک تک چهارده معصوم و اهل بیت علیه السلام ازشون عاجزانه می خواستم که کمکمون کنن و چیزی که فکر میکنیم پیش نیاد و صحنه ای که تصور میکردم رو نبینم!
وقتی به محل مورد نظر رسیدیم آپارتمان سه طبقه ای بود که ظاهرا فریده توی یکی از واحدهای طبقه ی سوم بود. چون آسانسور هم نداشت با عجله و دست پاچگی تمام پله ها رو بالا رفتیم ولی هر چی به واحد مد نظرمون نزدیک تر میشدیم یه اتفاق عجیب و غیر عادی نظرم رو جلب کرد که...
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
مطلع عشق
#قسمت دوازدهم تنها جمله ای که مدام تکرار میکرد یا بهتر بگم جمله نبود، کلمه بود که بریده ... بریده.
#سم_مهلک
#قسمت_سیزدهم
#بر_اساس_واقعیت
که احساس کردم طبیعی نیست!
راه پله ها شلوغ بود اما عجیب اینجا بود که اکثر افرادی که داخل راه پله ها در رفت و آمد بودن نوع تیپشون خیلی شبیه فریده و مهسا بود!
و عجیب تر از اون انگار که مقصد همشون طبقه ی سوم بود!
در هر صورت سعی کردم بی اعتنا و با سرعت از کنارشون رد بشم و پشت سر مهسا حرکت کنم تا زودتر به فریده برسیم...
فریده ای که معلوم نبود الان در چه وضعیتیه!
پله ها رو دو تا، یکی بالا رفتیم وقتی رسیدیم جلوی خونه ی مورد نظر دیگه نفسی برامون نمونده بود ولی وقتی زنگ خونه رو زدیم و در باز شد دختر جوانی به سن و سال خودمون در رو باز کرد و به اتاقی که فریده داخلش بود راهنماییمون کرد...
خونه شلوغ بود اما ما بی توجه به محیط اطراف با سرعت به سمت فریده رفتیم....
با رودر رو شدن و دیدن فریده توی اون حالت، ته مونده ی نفسمون حبس شد توی قفسه ی سینه!
من کاملا شوکه شده بودم و باورم نمیشد این فریده است!
مهسا هم انتظار دیدن چنین صحنه ای رو نداشت!
نگاه بهت زده اش به من، حکایت از همین گیجی می کرد!
فریده با دیدن ما صدای قهقهه اش توی کل اتاق پخش شد!
رفت سمت دختر جوانی که مهری صداش زد و با یه غرور خاص بهش گفت: مهری دیدی شرط بندی رو من بردم سینه ریزت رو رد کن بیا!
من که کلا از حرفهاش چیزی نمی فهمیدم!
اما کمی که حواسم رو جمع کردم دیدم بععععله ما وسط یه مهمونی مختلط یا بهتر بگم یه پارتی مختلط ایستادیم!
مهسا عصبانی شده بود و انگار بار اولی نبود که فریده اینجوری غافلگیرش میکرد، ولی من هنوز توی شوک بودم فرض کنید یه دختر چادری محجبه وسط یه مهمونی که شبیه همه چی بود الا مهمونی!
تنها کاری که اون لحظه مغزم فرمون داد و به سرعت انجام دادم این بود سریع از اتاق خارج بشم و از اون فضا بیام بیرون...
صدای فریده بلند شد که هدی خانم کجا با این عجله بودی حالا!!!
یه بارم با ما باش و خوش بگذرون!!!
من به حرفهاش هیچ توجهی نکردم چون توی اون لحظه تمام ذهنم به یکباره درگیر فضای وحشتناکی شده بود که توش قرار گرفته بودم !!!!
با همون سرعت به مسیرم ادامه دادم و فکر کنم برای من از در اتاق تا در خروجی، به اندازه ی بزرگترین جاده ی زندگیم که طولش تموم نمی شد گذشت!!!
مهسا هم در حالی که داشت به فریده هر چی از دهنش در می اومد می گفت، پشت سر من با همون سرعت راه افتاد که چند باری فریده مانعش شد و می گفت حالا باشین باهم دور هم خوش میگذره!!!!
جنبه شوخی داشته باشین بابا!!!!
مگه حالا چی شده!!!!
نمیدونم بگم با چه سرعتی ولی موقع برگشت ضریب سرعت حرکتم صد برابر موقع رفتن بود اگر موقع رفتن استرس داشتم الان وضعیتم شاید نزدیک سکته بود پله ها رو واقعا نفهمیدم چطوری اومدم پایین!
ولی هر قیافه ای که توی راه پله میدیدم وحشت زده تر میشدم و دوست داشتم هر چه زودتر از این آپارتمان بیام بیرون و اینقدر ازش فاصله بگیرم که خیالم راحت بشه!
توی همون لحظات تصمیم گرفتم یه بار به خودم بگم غلط کردم و بی خیال فریده و مهسا بشم که یه اتفاق ...
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#قسمت هفدهم
اما خودش گفت اگه مشکلی پیش بیاد بهم خبر میده حتما مسئله ی خاصی نبوده که زنگ نزده!
این حرفها به خودم مدام می گفتم، ولی دلم رو آروم نمی کرد...
گاهی از توی ذهنم رد میشد نکنه مهسا خلافکار باشه و هیچی به من نگفته باشه!
بعد شیطون رو لعنت می کردم و خودم جواب خودم رو میدادم که نه خدایش به قیافه اش این یکی نمی خوره!
هر چی که بود دلشوره بی خیالم نمیشد و پارازیت های مغزم که هر از گاهی روی اعصابم راه می رفت دست بردار نبود!
شب به سختی گذشت با تمام تشویش ها و اتفاقاتی که در طول روز برام افتاده بود ولی چیزی که آرامش رو ازم گرفته بود بی خبری از مهسا بود!
تصمیم گرفتم صبر کنم تا خودش بهم زنگ بزنه اما در کمال ناباوری دو، سه روز گذشت و خبری از مهسا نشد!
از تجربه ی فریده ، در مورد مهسا دچار دوگانگی شده بودم نمیدونستم اتفاقی افتاده و توی بازداشتگاه که خبری نداده یا اینکه مسئله ی مهمی نبوده نبوده روال عادی زندگیش رو داره می کنه و میخواد ببینه واکنش من چیه؟!
از این کلافگی و معضل ذهنی حسابی خسته شده بودم! آخرش دلم رو زدم به دریا و شماره اش رو گرفتم....
دو _سه تا بوق که خورد گوشی رو وصل کرد!
وقتی صداش رو شنیدم بدون مقدمه با شدت گفتم: مهسا کجایی دختر خبری ازت نیست؟! نگرانت شدم گفتی خبری بهم میدی ولی بی خبرم گذاشتی...
تنها کلمه ای که با صدای گرفته گفت: هدی! فریده!
حالا دوباره من بودم و یک گره ذهنی که باید بازش می کردم!
سعی کردم سعه ی صدر نشون بدم و گفتم: مهسا اگر بخاطر ماجرای چند روز پیشه، من باید بگم با اینکه خیلی برام تلخ بود ولی سعی کردم فراموشش کنم، فریده رو هم همین طور...
صدای گریه امانش نداد شروع کرد زار زدن و جملات نامفهومی می گفت: فریده دیگه تموم شد! دیگه فریده ای نیست که بخواد فراموش بشه!
فریده.... هدی.... فریده....
نمیدونستم چی می گه هر چی هم می گفت درست بگو ببینم چی شده حرف نمی زد که فقط گریه می کرد!
گفتم شاید دوباره سرکارمون گذاشته مهسا گریه نکن!
گفت: نه! هدی نه! فریده مرده... فریده مرده!
اون لعنتی کشتش!
چقدر بهش گفتم دست بکش! نکن!
از شنیدن حرفهای مهسا، حال ذره ی اورانیومی رو داشتم که در حال انفجار بود، انفجاری با شدت بمب اتم!
آخه این چه وضعی بود این همه اتفاق توی این چند روز برای من آخه چرا؟!
حالاها با این هق هقش اصل قضیه رو هم نمی گفت بفهمم ماجرا چیه!
گفتم: تو مطمئنی؟!
به سختی وسط حال خرابش گفت: اون روز که رفتم کلانتری برای همین قضیه بود اونجا افسر پلیس بهم گفت!
چون شماره ی من آخرین شماره ای بود که فریده باهاش تماس گرفته بود!
ظاهرا توی مهمونی زیادی کنترل چشم و دست و عقلش رو از دست داده و بعد هم....
و دوباره زد زیر گریه و گفت: هدی کاش از اون مهمونی لعنتی آورده بودیمش بیرون..
کاش نمی گذاشتم اونجا بمونه....
کاش به پلیس زنگ زده بودیم اون مهمونی رو جمع میکرد...
خاک توی سر من که نفهمیدم چکاری درسته!
وقتی داشت اینجوری می گفت یه جمله ای از حاج آقای مسجدمون توی ذهنم پر رنگ و پر رنگ تر میشد اینکه: خیلی خوب شدن لیاقت میخواد اما کمک از خدا برای اینکه خیلی بد نشیم کار ساده ایه، ممکنه به سادگی توفیق عبادت های بزرگ به ما ندهند ولی خدا به راحتی جلوی معصیت های نابود کننده بنده اش رو می گیره فقط کافیه واقعا به خدا پناه ببریم و ازش راستکی بخوایم...
و کاش فریده این رو می خواست اما حیف...
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#قسمت هجدهم
حیف که فرصت ها زودتر از آنچه فکر می کنیم تموم میشن!
خیلی منقلب شدم اما دیدم مهسا دیگه داره از کنترل خارج میشه...
مدام خودش رو مواخذه میکرد طوری که از پشت گوشی نگرانش شدم! سعی کردم کمی دلداریش بدم اما افاقه ای نکرد باید میدیدمش چون این همه نبخشیدن خودش ممکن بود کار دستش بده!
بهش گفتم: میخوام ببینمت مهسا...
گفت: نه نمی تونم!
یعنی الان نمی تونم اصلا حالم خوب نیست، روحم داغونه...
دیدم نخیر به قول گفتنی با زبون آروم نمیشه کاری کرد! ناچار با زبون تهدید خیلی جدی گفتم: میخوام ببینمت وگرنه من رو هم مثل فریده مرده حساب کن!
جدیتم رو که از لحنم فهمید هر چند اصلا انتظارش رو نداشت اما قبول کرد، می تونست قبول نکنه ولی خدا روشکر قبول کرد....
و این دیدار بود که شروع ماجراهای عجیبی برای من و مهسا رو رقم زد...
قرار گذاشتیم برای یک ساعت بعد سر یه خیابون اصلی...
تا پوشیدم و رسیدم دیدم با ماشین اومده و خودش نشسته پشت فرمون!
تعجب کردم و رفتم سمت ماشین صدای ضبط بلند بود...
صدایی که می خواست شیشه های ماشین رو از شدت بلندی از جا بکنه!
صدایی که داد میزد: وایستا دنیا میخوام پیاده شم...
رفتم جلو نمیدونستم توی این دیدارمون باید چه جوری باشم! چی بگم! و چقدر برام این لحظات سخت بود! از بچگی یکی از سخت ترین کارهای دنیا برام رو به رو شدن با کسی بود که کسی رو از دست داده!
با کلی ذکر و دعا و صلوات توی دلم گفتم خدایا خودت راهم بنداز...
با احتیاط رفتم جلو، سر تا پا مشکی پوشیده بود، سرش رو هم گذاشته بود روی فرمون ماشین و داشت گریه میکرد...
صحنه اش شده بود عین این فيلم سینمایی ها! فقط من نمیدونستم نقشم این وسط چیه!
آروم زدم به شیشه، تا متوجه ام شد قفل در رو باز کرد نشستم روی صندلی و خیلی آروم گفتم: سلام!
دستم رو محکم گرفت و با یه نفس عمیق جواب سلامم رو داد...
از دستمال کاغذی جلوی داشبورد ماشین برداشتم و دادم سمتش...
منظورم رو متوجه شد. اشک هاش رو پاک کرد و ماشین رو روشن کرد و راه افتاد...
سکوت محضی که بین من و مهسا وجود داشت در عین سر و صدا، و بلندی ولوووم ضبط کاملا محسوس بود!
از اون صحنه های پارادوکس و متناقض دنیا که خیلی وقتها باهاش روبهرو میشیم!
من نمیدونستم داریم کجا میریم شرایط هم طوری بود که نمیشد ازش بپرسم!
اما وقتی به مقصد رسیدیم باورم نمیشد بیایم اینجا!
مهسا همچنان ساکت بود...
من کم کم داشتم مضطرب میشدم!
هر چی جلوتر می رفتیم نفسم بیشتر به شماره می افتاد!
یه لحظه چیزی به ذهنم خطور کرد که مثل آب روی آتیش آروم شدم!
یاد حرف حاج قاسم افتادم که باید از تهدیدها فرصت ساخت!
با خودم گفتم: حالا که مهسا من رو تا اینجا آورده بهتره که....
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
مطلع عشق
#قسمت هجدهم حیف که فرصت ها زودتر از آنچه فکر می کنیم تموم میشن! خیلی منقلب شدم اما دیدم مهسا دیگه
#سم_مهلک
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_نوزدهم
گفتم بهتره که منم یه حرکتی بزنم!
ولی باید کمی صبر می کردم قلبم از شدت تپش داشت از جا کنده میشد!
برای منی که کمتر از چند روز بود فریده رو دیده بودم ایستادن سر قبرش نفس گیر بود نمیدونم با این وضعیت حال مهسا چطور بود که مدت طولانی با هم دوست بودن؟!
موقعیت خوبی نبود و اصلا دوست نداشتم چیزی از فریده رو به یاد بیارم ولی آخرین تصویر ذهنم که صدای قهقهه ی خنده اش بود، روی دور تکرار مغزم در حال چرخش بود!
با خودم از بیمارستان تا اینجایی که ایستاده بودم رو یه بار مرور کردم !
و به چه نکته ی تلخی رسیدم که خدا خواست و فریده با سم دارو نمرد و فرصتی دوباره بدست آورد!
ولی خودش خواست و با سم نگاه (منظورم نگاههای حرام ) رفت زیر خروارها خاک وفرصت داده شده اش رو از دست داد!
عاقبتی که شاید هیچ وقت فکرش رو نمیکرد! حقیقتا منم فکرش رو نمی کردم!
بیشتر از این جای تحلیل و تجزیه نبود، چون مهسا داشت خودش رو روی قبر فریده می کشت از بس که گریه کرد و جیغ زد!
به بیچارگی بلندش کردم و دستش رو گرفتم و آروم آروم، از قبر فریده فاصله گرفتیم...
فاصله ای به وسعت یه زندگی دوباره...
حرفی بینمون رد و بدل نمی شد و فقط راه می رفتیم سعی کردم به قدم هام جهت بدم و مسیری که داریم می ریم رو هدفمند انتخاب کنم بالاخره باید از یه جایی شروع می کردم!
و چه شروعی بهتر از دیدن پایان کار!
هفت، هشت دقیقه ای گذشته بود که رسیدیم به مزار شهدا...
مهسا که حواسش نبود و هنوز حالش خراب بود، اشاره کردم که روی اولین نیمکت بشینیم...
قبول کرد.
وقتی جمله ی روی عکس مزار شهید رو دیدم یقین پیدا کردم معجزه فقط عصای موسی و دم مسیحایی عیسی نیست!
معجزه گاهی کلامی می شود نورانی مثل قرآن...
تا دریای متلاطم وجود را بشکافد و مرده ای را دوباره زنده کند!
مثل من و مهسا!
حالا کلامی معجزه آسا رو به روی ما راهی را نشان میداد روشن و واضح و پر معنی!
از وقتی حاج قاسم شهید شده بود خیلی از عکس های شهدا با جملاتی از حاجی یا عکسی همراهش تغییر کرده بود تا همراهی این راه رو نشون بدن...
عکس شهید رو به رو هم حکایت از همین قصه همراهی داشت با جمله ای که از حاج قاسم که با خط نستعلیق نوشته شده بود:
(همیشه بهترین آدم ها اگر بدترین همراهان را داشته اند ، شکست خورده اند، بالعکس هم بوده ، بدترین آدم ها بودند ، بهترین همراهان را داشته اند، پیروز شدند.)
حرف دقیقی از وضعیت فعلی فریده ، من و مهسا....
مهسا هنوز توی حال خودش بود، بدون اینکه حرفی بزنم تنها به جمله ی روی قاب اشاره کردم...
سری تکون داد و نگاهش رو از روی قاب به سمت من چرخوند و با حال زار گفت: هدی من یه بازنده ام!
حتی یه همراه خوب مثل تو هم،نمی تونه من رو توی این زندگی پیروز کنه!
جدی نگاهش کردم و با اینکه حال خودم دست کمی از حال خودش نداشت اما گفتم: مهسا یادت باشه برنده، بازنده ای که یه بار دیگه هم تلاش کرده!
ضمنا اون همراه خوب هم من نیستم و با چشم هام متمرکز شدم به قاب شهید رو به روم و گفتم: همراهی که می تونی روش حساب باز کنی اینها هستن نه من و امثال من!
اما مهسا با حالت گارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#قسمت بیست وچهارم
چند نفر آقا که تقریبا به فاصله ی ده _ دوازده تا مزار شهید اومدن توی ردیف ما ایستادن ، خوب برای من که طبیعی بود و بدون توجه بهشون اومدم حرفم رو ادامه بدم که مهسا با یه هیجان خاصی گفت: همااااا! هماااا! نگاه کن اون آقا پسر وسطیه چقدر شبیه همون شهیدیه که تو خیلی دوستش داری!
بعد با همون حالت خودش ادامه داد: واااای جل الخالق این همه شباهت!!!!
من خیلی عادی گفتم: جدی نگیر مهسا!
ببین بعدش دیگه بگی بگو، نمیگما!
بی توجه به حرف من دوباره اصرار کرد، بابا تو یه نگاه کن ، همونی که ماسکش رو کشیده پایین رو می گم، پیراهن خاکستری پوشیده، باور کن خوده همون شهید فک کنم زنده شده...
ولی من مقاومت کردم....
دوباره اصرار کرد در نهایت آخرش گفت: هما!
من که نمیگم زل بزن توی چشماش!
میگم ببین چقدر شبیه اونی که تو دوستش داری !
نمیدونم چی شد که در مقابل اصرارش تسلیم شدم و مقاومتم شکست....
سرم رو آوردم بالا سه نفر بودن !
درست روبه روی ما، اما با فاصله....
نگاهم که به چهرهی اون آقا افتادن یه لحظه احساس کردم مرتضی (همون شهید مورد علاقم و همراه زندگیم)رو به رومه!
فقط اشک بود که از چشمهام می بارید...
نمیدونم چقدر بهش خیره شده بودم، فقط در این حد بود که مهسا با آرنج دستش زد بهم و گفت: دختر من گفتم یه نگاه بنداز، نگفتم که طرف رو میخکوب کن!
عه! عه! نگاه اون هم داره خیره تو رو نگاه می کنه!!!
بلند شو تا آبرومون نرفته بلند شو...
بلند شدم و با هم راه افتادیم توی بهشت زهرا دیگه کلا یادم رفت چی می خواستم به مهسا بگم!
یادم رفت بگم که حمله ی شیطان از سمت چپم هست، که دعوتت می کنه به انجام گناه های متفاوت!
حمله از سمت راستم هست یعنی با صورت ها مقدس وارد عمل میشه!
اولش نه حتما با گناهان بزرگ و کبیره که کوچیک کوچیک و ریز ریز قدم ها رو و فکرها رو منحرف می کنه!
همینطور که با مهسا قدم میزدیم و مهسا با هیجان صحبت میکرد گفت: واقعا خیلی شبیه اش بود نه!
منتظر تایید من نموند و ادامه داد من بارها این چند نفر رو توی این قسمت که پیش سید رضا می نشستم(شهید همراه خودش) دیده بودم ولی همیشه ماسک هاشون بالا بود، البته برام مهم هم نبود که کین ولی ایندفعه جالب بوداااا....
من ساکت بودم و با خودم داشتم فکر میکردم این همه شباهت واقعا چطور ممکنه!!!!
ذهنم درگیر شده بود و بیشتر تصویر شهید مرتضی می اومد توی ذهنم....
سعی کردم بدون واکنش خودم رو جلوی مهسا نشون بدم اما بعد از جدا شدن از مهسا همون روز مغزم گرفتار این شباهت شده بود و تا آخر شب متحییر از ماجرای امروزم بودم!
اما روز بعد چون مشغول انجام کارهام شدم یادم رفت... یادم رفت تا... هفته ی بعد دقیقا همون روز که مهسا بهم زنگ زد و گفت: بیا بریم بهشت زهرا....
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
مطلع عشق
#قسمت بیست وچهارم چند نفر آقا که تقریبا به فاصله ی ده _ دوازده تا مزار شهید اومدن توی ردیف ما ایست
#سم_مهلک
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت بیست وپنجم
تا این جمله رو گفت یکدفعه یاد ماجرای هفته ی گذشته افتادم !
بی توجه به اون ماجرا، ایندفعه هم مثل همیشه با مهسا قرار گذاشتیم و آماده شدم و راه افتادم ولی سعی کردم زودتر از مهسا نرسم!
نمیدونم چی یا کی! ولی یه حسی درونم می گفت: تنها نرو صبر کن!
اینقدر طولش دادم که وقتی رسیدم، مهسا یه ربعی بود منتظرم ایستاده بود. با حالت اخم اما با لبخند و یه پلیدی ریزی گفت: هدی خانم مشکوک میزنی! از کی تا حالا دیر میای سر قرار؟!
منم تنها به جمله ی اینکه گاهی پیش میاد ببخش اکتفا کردم و با هم راه افتادیم سمت مزار شهدا...
توی دلم یه حس خیلی بدی داشتم !
یه حس نگرانی! یه آشوب!
همینطور که قدم هام به مزار سید رضا نزدیک و نزدیکتر میشد این حالت رو بیشتر و بیشتر درون خودم احساس میکردم!
و بالاخره رسیدم ...
هنوز ننشسته بودیم که بعععععله دوباره همون آقایون اونجا پیداشون شد!
و مهسا با همون حالت دفعه ی قبل و و حتی با هیجان بیشتر رو به من گفت هددددی: شهید مرتضی اومد...
و امان از نگاهی که دوباره تکرار بشه!
و امان از سمی که دوباره به بدن و فکر تزریق بشه!
و بیچاره من...!
ایندفعه بدون مقاومت ، نگاهش کردم و دیدمش!
وقتی دوباره نگاهم بهش افتاد احساس حرارت عجیبی توی بدنم کردم!
احساسی در حد سوختن از شدت داغی این حرارت!
انگار یه کسی توی وجودم آتش روشن کرده بود و این آتش داشت شعله می کشید و تمام وجودم رو راستی ، راستی می سوزوند...
و منِ گرفتار، توی اون لحظات یادم رفته بود شیطان از جنس آتشه!
اینقدر درونم شعله ور شده بود که از سرخی صورتم مهسا متوجه حالم شد و به شوخی گفت: می بینم که سرخ و سفید میشی خانم!
چی نکنه دلتو برده!
با این حرفش کمی خودم رو جمع و جور کردم و خیلی سریع بلند شدم و مثلا با حالت ناراحتی و خیلی جدی گفتم: از این حرفها بزنی کلاهمون میره تو هم ها!
شاید اون لحظه منم فکر کردم این دلم که داره میره اما بعد ها فهمیدم اشتباه فکر کردم!
با همون حالت ناراحتی گفتم: من میرم پیش شهید مرتضی...
مهسا شیطنتش رو ادامه داد و با حالت اشاره چشم هاش به سمت رو به رو گفت: این طرفی یا اون طرفی؟!
بهش اخم کردم و تنها راه افتادم...
سر مزار شهید مرتضی که رسیدم و نشستم بی اختیار زدم زیر گریه...
واقعا توی اون لحظات نمیدونستم علت گریه ام چیه! ولی از شهیدمرتضی می خواستم این غوغای به پا شده ی درونم رو آروم کنه....
گریه ای که داشت کم کم این حرارت درونی رو با قطرات اشک چشم خاموش میکرد اما... اما... امان از وقتی که شیطان نقطه ضعفت رو پیدا کنه!
و چه راه نفوذی بهتر از نقطه ضعف!
نیم ساعتی شد توی حال خودم و غرق اشک و گریه بودم درست وقتی احساس سبکی کردم و چادرم رو از روی صورتم کنار زدم با صحنه ای که دیدم برای لحظاتی نفس توی قفسه ی سینه ام حبس شد !
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
مطلع عشق
#قسمت_سی_ام گفت: سلام خانم و در حالی که برگه کاغذ رو به سمتم گرفته بود ادامه داد: ببخشید شما حالت
#سم_مهلک
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سی_ویکم
در حدی که مهسا شروع کرد باهم حرف زدن...
حرف زدن از همون واقعیتی که برای من شنیدنش سخت بود !
و امان از چشم و دلی که واقعیت رو نمیخواد ببینه! و حاضر نیست بشنوه!
شنیده بودم از آقامون امام علی عليه السلام که : عَينُ المُحِبِّ عَمِيَّةٌ عَن مَعايِبِ المَحبُوبِ ، وَ أُذُنُهُ صَمّاءُ عَن قُبحِ مَساويهِ ؛
چشم عاشق از ديدن عيب هاى معشوق ، كور است و گوش او از [شنيدن ]زشتىِ بدى هايش كر .
ولی حالا دقیقا توی موقعیتش قرار گرفته بودم!
موقعیتی خطرناک که ذر ذره با یه سم مهلک بهم تزریق شده بود!
می دیدم اون آقا خیلی راحت با خانم های اطرافش که اکثرا جووون هم بودن گرم میگیره و حسابی مشغوله!
ولی همین که فهمیدم متاهل نیست برای من کافی بود!
مهسا که دیگه تقریبا از رفتار من ماجرا رو فهمیده بود اولش با من من، خجالت شروع کرد باهام صحبت کردن...
که چنین توقعی از من نداشته و این آقا طبق گفته های قبلی خودم مطمئنا نمی تونه یه فرد نرمال مذهبی باشه و فقط پشت یه ظاهر خوب
خودش رو پنهان کرده و از این دست حرفهایی که هیچ وقت فکر نمیکردم کسی به خودِ من بزنه...
حرفهایی که توی اون موقعیت متاسفانه عملا هیچ تاثیری روی من نداشت!
بیچاره مهسا هر جوری که تلاش کرد به من بفهمونه که دارم اشتباه میرم کاری نتونست بکنه!
در نهایت ایستاد جلوم و در حالی که حالتی بین التماس و تحییر نسبت به من داشت گفت: هدی باورم نمیشه این تویی، همای من داری اشتباه میری!
من این راه رو تا آخر رفتم تا آخر آخر ...!
آخرش هم همونجایی که فریده رفت....!
از حرفهای مهسا خیلی ناراحت شدم و گفتم: این چه قیاس مسخره ای می کنی! این کجا و اون کجا!
و برای اینکه دیگه ادامه نده سعی کردم مثلا آرامش خودم رو حفظ کنم و بحث رو عوض کنم و گفتم: این حرفها رو ولش کن من حواسم به خودم هست(ولی نبود) نگران نباش!
و بعد ادامه دادم: ببینم تو اصلا به من نگفتی اون روز یکدفعه چی شد حالت بد شد؟! دکتر رفتی ببینی خدای نکرده چیزیت نباشه؟!
مهسا خیره شد به چشمهام و گفت: حال بدِمن نیازی به دکتر نداشت!
خیلی جدی گفتم: خوب پس علتش چی بود دختر، که من رو تا مرحله ی سکته بردی؟!
نفس عمیقی کشید و گفت: علتش اون شعری بود که خوندی!
متعجب گفتم: شعری که من خوندم!!!!
سری تکون داد و با یه حسرتی ادامه داد: آره اون شعر برای من طعم تلخی داشت خیلی تلخ...
بعد با یه حالت خاصی گفت: آخه شعری بود که ورد زبون من و فریده بود و قبل از اون کار احمقانه با هم می خوندیم، من کشته ی عشقم، خبرم هیچ مپرسید...
یکدفعه بد عصبانی شد!
و به شکل غیر منتظره ای با شدت زد توی سر خودش و گفت: هدی همش تقصیر منه!
من باعث شدم تو نگاه کنی!
منه نفهم، فریده رو بخاطر نگاه از دست دادم! خودم، زندگیم متلاشی شد!
بعد نمیدونم چرا اینقدر اصرار کردم و این پیشنهاد ابلهانه رو به تو دادم!
من فکر میکردم توی این مسیر جدید همه ی نگاهها پاکه!
من باورم نمیشد این ماجرا ادامه دار بشه!
هدی! توی اون موقعیت وحشتناک تنها کسی که کمکم کرد برگردم تو بودی!
من از نگاه نابه جا بد خوردم!
بد زجر کشیدم!
نمیخوام تو رو هم از دست بدم می فهمی!
بدون توجه به اصل حرفهای مهسا با اینهمه هجمه حرفهای تند و تیزش، طاقتم طاق شد و...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#قسمت سی وششم
هنوز تصمیمم رو قطعی نگرفته بودم و در حد فکر بود که اشکهام جاری شد ...
بی اراده و بی اختیار!
امان از دلی که عنانش دست خود آدم نباشه....!
اما نه ! نباید اینقدر ضعیف باشم!
به خودم با تاکید بیشتری گفتم: من می تونم...
من با کمک خدا می تونم...
من با کمک شهید مرتضی می تونم
و تا اسم شهید مرتضی رو بردم دوباره اشک...
نفس عمیقی می کشم و از روی تخت بلند میشم و میشینم نگاهی به پنجره میندازم و محکم به خودم میگم: شده شیشه ی شکسته ی احساسم رو عوض کنم، می کنم! اما من این راه نفوذ خطرناک رو می بندم!
من نمیذارم یک عمر حسرت، فقط به خاطر یه لحظه نگاه زندگیم رو نابود کنه هر چند تا الان ...
مهم نیست... مهم نیست تا الان چقدر فشار رو تحمل کردم!
مهم اینه اولین قدم رو برای نجات زندگیم بر دارم ، این پادزهر هر چقدر هم درد داشته باشه من رو نجات میده و من دردش رو تحمل می کنم!
و چقدر تحمل اولین قدم سخته و چه درد زجر آوری داره ...
ایندفعه مرور گر ذهنم باهام همراهی کرد و یاد حدیثی افتادم که روزهای اول آشنایی به مهسا گفتم از آقامون امام علی (ع ): که هر وقت از سختی کاری ترسیدی
در برابر آن سرسختی نشون بده،
رامت میشه!
و حالا نوبت سرسختی من بود با برداشتن اولین قدم...
اولین قدم این بود نبینمش!
نباید توی موقعیتش قرار می گرفتم!
اینطوری یادم می رفت البته شاید!
با اینکه مطمئن نبودم ولی یه امیدی توی دلم بود...
به خودم میگم اصلا این شاید، هم حرف شیطانه! من مطمئنم نبینمش یادم میره...
دوباره اشکهام میریزه...
بی توجه به سردی که صورتم رو خیس می کنه، سرم رو تکون میدم و میگم :
من می تونم فراموشش کنم.....!
بعد با خودم آروم زمزمه می کنم:
ز دست دیده و دل هر دو فریاد...
که هر چه دیده بیند دل کند یاد...
بسازم خنجری نیشش ز فولاد...
زنم بر دیده تا دل گردد آزاد...
اشکهام می ریخت ولی دیگه اونقدر حالم بد نبود! با دستم اشکهای صورتم رو پاک کردم ولی چشمم امان نمیداد و دوباره...
تصمیمم رو گرفته بودم
اشک که هیچ! از آسمون سنگ هم بباره
دیگه فعلا بهشت زهرا نمیرم!
دیگه نباید ببینمش!
من اینقدر ها هم ضعیف نیستم
فقط کافی یه یاعلی بگم و بلند شم!
من می توانم...
احساس کردم پر از انرژی ام
پر از نور
پر از سبکی
اما .... اما....
مگه شیطان قسم خورده به این راحتی میگذاره من راحت از نفسم بگذرم!
ادامه دارد.....
نویسنده : #سیده_زهرا_بهادر
#قسمت چهلم
که با تمام سادگی و صداقتش به آدم منتقل میکرد احساس کردم نیاز برم پیش شهید مرتضی و ازش تشکر کنم. به مهسا لبخندی زدم و گفتم: من یه سر پیش شهید مرتضی برم و بیام تا تو بله رو نگفتی! اشکهاش ریخت و گفت منتظرم زود بیا الان عاقد شروع میکنه ها!!! بعد توی حلقه ی خانواده از نگاهم محو شد...
توی دلم غبطه خوردم که چقدر خوب مهسا حملات شیطان رو در همه ی ابعاد فهمیده بود بدون اینکه من چیزی بهش بگم ؟!
و شاید اینکه امروز من برگشتم از دعای مهسا بوده و یا شاید نیت خالصی که داشتم و خواستم مهسا رو نجات بدم، شاید هم اینکه بفهمم ما مبرا نیستیم و هر لحظه ممکنه بخاطر گناهی که دیگران انجام میدن و ما نمیدیم احساس غرور بی جا کنیم و اونوقته که گرفتار بشیم...
نمیدونم ولی علتش هر کدوم از اینها که باشه من بیچاره سخت فهمیدم! ولی مهم این بود فهمیدم! و این فهمیدن زمانی بود که میشد هنوز یه کاری کرد!
نگاهم که به قاب شهید مرتضی می افته از خودم خجالت می کشم...
هنوز چند لحظه ای بیشتر از حضورم نمیگذره که
یه احساسی بهم گفت کنارم شخصی ایستاده!
نفسم حبس شد توی سینه ام!
چون تاریخ و ساعت دقیقا همون زمان ثابت ما بود که همیشه می اومدیم و می اومد احتمالا حدسم درست بود!
حالا نوبت من بود!
نوبت قدم سوم! یعنی مبارزه من با خودم!
چه جنگ وحشتناکی!
یاد حدیث پیامبرمون افتادم که همین چند روز پیش خونده بودم که: اي فرزند آدم! ... و اگر چشمت بخواهد تو را به حرام وادار كند، من پلك ها را در اختيار تو قرار داده ام پس آنها را فرو بند.
محکم پلکهام رو بهم فشردم و بدون اینکه برگردم و نگاه کنم، به سرعت برگشتم سمت مزار سید رضا پیش مهسا!
خوشحال بودم چون به قول گفتنی: هنر انسان اینه كه با خواسته های اشتباه دلش مبارزه كنه و من اولین قدم رو با کمک خودش تونستم بردارم.
من توی این مدت خوب فهمیدم نبايد چشم رو كور كرد تا هر چيزي را نبينه بلکه باید کمکش کرد تا بفهمه هر چیزی ارزش دیدن نداره.
به خودم میگم شاید این اولین قدم بود و هنوز مسیر طولانی در پیش دارم و و پر خطر!
اما هدی از اینکه به سمتِ خدا آهسته حرکت میکنی نترس؛ از این بترس که برای رسیدن بهش هیچ کاری نکنی و وقتی برسه که دیگه نتونی کاری کنی!
مثل ریحانه!!!
میون حرفهای خودم با خودم سیر می کنم که صدای کِل و صلوات بلند میشه...
با حالت خاصی نگاهی به مهسا می کنم که نگاهش خیره به قاب سید رضاست طوری که انگار خیلی مدیون رفیق شهیدشه...
مثل برق تمام خاطراتم باهاش مرور میشه و یاد عاقبت فریده که هر چند تلخ بود اما برای من تجربه وعبرت شد و سرنوشت مهسا با مسیری که پشت سرگذاشت و ناامید نشد می افتم ، اشک از چشمهام می باره اما زود پاکشون می کنم...
کمی که دور و برش خلوت تر میشه، اروم اروم از بین جمعیت خودم رو بهش نزدیک می کنم وقتی بهش رسیدم فوری نقلی رو گذاشت توی دهنم و گفت: همااا جونم ان شاءالله بختت سبز باز بشه...
بعد هم به قرآن دستش اشاره کرد و گفت: هددددی...! موقع خطبه ی عقد برای تو ویژه دعا کردم و در حالی قطره اشکش از چشمهاش سر خورد، صفحه ی قرآن رو نشونم داد که همون لحظه باز کرده بود ، معنی آیه ی رو به روم نوشته بود: ای کسانی که به خود ظلم کرده اید! هرگز از رحمت خدا ناامید نشوید...
«قُلْ یا عِبَادِی الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَی أَنْفُسِهِمْ لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ» زمر/۵۳.
ادامه داد: من خیلی وضعم خراب بود خودت بهتر میدونی ولی ناامید نشدم...
با لبخند میگم: چه جمله ی نورانی...
شیرینی نقل با شیرینی آیه روحم رو پر از شعف می کنه و خوب میدونم منم با این نور مسیر برام روشنه، روشن تر از همیشه هر چند سخت ولی میشه از تاریکی ها عبور کرد فقط نباید نا امید شد و ادامه داد....
#پایان
والعاقبه للمتقین
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر