نرگس که منظور او از "نمیشنوم" را نفهمیده بود ، نگاهی به او کرد و دید در گوشش هندزفری
است ! نرگس حسابی گیج و کلافه بود ولی صالحی از آمدن و نشنیدن نیما خیالش راحت شده و
کاملاً آرام بود!
صالحی آرام و زیر لب گفت: خانوم اشرفی حرف بزنیم؟!
- در مورده...؟!
- بهش میگن امر خیر ! سنت پیامبر !
نرگس دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و نگاهی سرشار از تعجب به او کرد.
اما با دیدن نیما که میخندد و لب هایش را تکان میدهد نگاهش را از صالحی برداشت و به نیما دوخت!
- داره نقششو بازی میکنه!
- چی؟!
-پدرتون همه چیزو بعد بهتون میگن ! فقط به من گفتن حتماً باید خودم این پیشنهادو مطرح کنم !
نرگس لبخند عصبی ای زد و گفت : پس همینه که همه میدونستن و من نمیدونستم !
- همه نه .... ففط ایمان و داداشتون و پدر و مادرتون و سودابه خانوم ....
پوزخندی زد و گفت: و مهتا
- ایشون اتفاقی فهمیدن ! مگه چیزی گفتن بهتون ؟!
- نه !
و دوباره نیما همان کار چند لحظه ی قبل را تکرار کرد ! نرگس که هنوزم متعجب بود و نمیتوانست این رفتار عجیب او را هضم کند با خود گفت: باید داداشمو به یه روان شناس معرفی کنم!
- یه قرار بذاریم واسه فردا؟!
صدای صالحی او را از افکارش بیرون آورد.
- چرا؟!
پدرتون گفتن باید حرفامونو با هم بزنیم !
- بیاین خونه مون !
- گفتن بیرونه خونه !
نرگس متعجب شد و پرسید : چرا ؟!
- گفتن خودشون همه چیزو براتون توضیح میدن !
- پس این همه فیلم و نقشه فقط واسه گذاشتنه یه قرار بود ؟! چرا خودش یه قرار نذاشت ؟!
- توضیح میدن بهتون ! ولی قرار نبود تا اینجا کش پیدا کنه !
- نمیفهمم !
نرگس کلافه و عصبی گفت : هِی میگین توضیح میدن توضیح میدن...شما خودتون چرا توضیح نمیدین؟!
- گفتن من فقط درخواست رو مطرح کنم و یه قرار تعیین کنیم با هم برای حرف زدن ! فقط همین !
- خیلی خب... فقط من نمیتونم روزا بیرون بیام به خاطر گرما !
- اوهوم ! پس قرارمون باشه فردا شب ، مسجد امیر المؤمنین، بعد از نماز !
- باشه !
دیگر هیچ کدامشان حرفی نزد و هر سه در سکوت مشغول خوردن شامشان شدند.
به خانه که رسیدند ساعت حدود یک شب بود. نرگس گیج و کلافه بود ! تنها حس هایی که از بعد
از ظهر داشت همین گیجی و کلافگی بود ! سر به زیر و بدون حرف به اتاقش رفت. پر از سؤال
های بی جواب بود. یاد حرف صالحی افتاد : پدرتون همه چیرو بعد بهتون میگن ! خواست تا برود و
از پدرش توضیح بخواهد اما با به یاد آوردن اینکه الان نصف شب است از فکرش پشیمان شد.
لباسش را عوض کرد و یک تی شرت زرد و یک شلوار صورتی پوشید. لامپ اتاقش را خاموش
کرد. وبال را باز کرد و روی تختش دراز کشید. سرش را در میان بالش فرو برد و پوفی کرد و ..
و سعی کرد مغزش را از آن همه سؤال که بی امان درگیرشان شده بود خالی کند: فردا بعد از نماز صبح از
بابا میپرسم!
در اتاق به صدا درآمد : بیداری بابا ؟!
نرگس صاف روی تخت نشست و تمام کلافگی اش را با نفس عمیقی بیرون داد و لبخندی زد و
گفت : آره بابا عیسی !
عیسی خان وارد شد و لامپ را روشن کرد. چشمان نرگس از نور ناگهانی بسته شد و اخمی به
پیشانی اش نشست. عیسی خان آمد و کنار نرگس روی تخت نشست. نرگس که دیگر چشمانش
به نور عادت کرده بودند، نگاهی به چهره ی پدرش انداخت. آرام و جدی بود و لبخند مطمئنی به
لب داشت. نرگس که میدانست پدرش برای توضیح اتفاقاتی که افتاده به اتاق او آمده است و از
اینکه پدرش نگذاشته او با سؤالاتش تا فردا تنها بماند، خوشحال شد.
صدای خندان عیسی خان نرگس را از افکارش بیرون کشید. سرش را پائین آورد، گونه هایش گل انداخت و لب پائینی اش را از خجالت به دندان گرفت.
عیسی خان خندید و گفت: همه ی دخترا وقتی خواستگار میاد واسشون خجالتی میشن؟!
نرگس خنده ی شرمگینی کرد و گفت :ا ِ! بابا !
- جان بابا ؟ میدونم کلی سوال داری .... خب بپرس دیگه
نرگس نفس آرامی کشید و کمی فکر کرد. باید از میان سؤالات مغزش مهمترین را انتخاب میکرد تا اول بپرسد
- چون من که تو رو دارم بابا جان ! اون تو رو میخواد ! هر کسی هم هر چیزی رو میخواد بایدخودش بگه و واسه به دست آوردنش تلاش کنه!
نرگس متعجب شد و با اعتراض گفت: من هر چیزیَم بابا ؟!
عیسی خان خندید و گفت : تو مهمترین چیزی دخترم ! وقتی آدم حتی برای خوردن آب هم خودش
میگه و تلاش میکنه که به دستش بیاره، برای به دست آوردن مهمترین چیز زندگیَم خودش باید پا
پیش بذاره! و چی مهمتر از ازدواج و سر و سامون پیدا کردن؟!
- خب پس چرا قدیما دختر و پسر حتی همو قبل ازدواج نمیدیدن؟! مادر و پدراشون اونا رو واسه
هم میگرفتن!
توقعات کم بودن ! پسرا به اینکه زن و زندگی داشته باشن راضی بودن و به دخترای غریبه کارینداشتن ! دخترا هم به اینکه شب گرسنه نخوابن و بی کس و کار نباشن راضی بودن ! تازه قبل از
اینکه دختر و پسر ساده دلیشون با دروغ و دو رویی عوض شه ازدواج میکردن ! ولی الان زمونه
طوره دیگه ای شده ! پسرا زن و زندگی دارن ولی راضی نیستن و بیشتر میخوان! دخترا هم به کمتر
از تحصیالت عالی، خونواده ی عالی و پولدار، خونه و ماشین و ویلای شمال و مهریه ی آن چنانی
راضی نمیشن! همین چیزام باعث شده خیانت و دو رویی زیاد شه ! واسه همینه که دیگه نمیشه
مثله قدیما زندگی کرد...الان باید حتما طرفتو بشناسی اگر نه کلات پس معرکه س ! اصن واسه
همین بود که گفتم باید اول با تو حرف بزنه...هر چی باشه من جوونه دیروزم و تو جوونه امروز ! تو
هم عاقلی و هم جوون، پس میتونی از حرفاش به رفتاراش و نیت قلبیش پی ببری!
گ
نرگس از این حرف های پدرش آرام شده بود و از این همه درایت و اطمینان پدرش بی نهایت
خوشحال بود.
- خب پس چرا گفتین بیرونه خونه خرف بزنیم ؟!
سه تا دلیل داشت : یک اینکه گفت بابا و مامانش شهرستانن و میخواد تا مطمئن نشده بهشون چیزی نگه؛ واسه ی همین فعال تا حرفاتونو نزنین و آشناییه اولیه ایجاد نشه هیچ مراسم رسمی ای در کار نیست و بهتره تا مراسمات رسمی پاشون به خونه باز نشه ! دو اینکه توی خونه من و
مامانت هستیم و اونوقت شما زیر نگاه ما بزرگترا نمیتونین حرفاتونو راحت بزنین بابا جان ! هر
قراری که گذاشتین نیما رو میفرستم باهات که از دور حواسش بهت باشه! ولی از دور !
سه اینکه
این پسر اول اومد و با خوده من صحبت کرد پس ینی قصدش واقعا خیره و من به قصد و نیت
خیرش اعتماد کردم ! مطمئن باش اگه یه درصد احتمال میدادم این پسر نیتش نیت خیری نیست
نمیذاشتم حتی بهت پیشنهادشو بده و خودم ردش میکردم! ولی وقتی خودش اومده و به من گفته
ینی واقعا نیتش ازدواجه ! میتونست فقط باهات دوست بشه مثه بقیه ی جوونا که دوستیای بد
بینشون مد شده ! البته من روو دخترم اطمینان دارم و میدونم اهل اینجور دوستیا نیست!
نرگس گونه ی عیسی خان را بوسید و گفت : قربون بابای خوبم بشم که اینقدر دقیق و ریز بینه!
عیسی خان خندید و گفت: خدا نکنه نرگس جان ! در ضمن خودتم لوس نکن مثال قراره عروس
بشیا !
از این حرف عیسی خان نرگس دوباره خجالت زده شد.
- خب سؤال دیگه ای نداری بابا؟!
- دارن
- خب بپرس دیگه بابا جان !
- این همه فیلم بازی کردن و نقشه کشیدن لازم بود بابا ؟! خب خودتون یه قرار میذاشتین برامون دیگه
- من دو روز پیش با این آقای صالحی حرف زدم نرگس جان ! بهش گفتم یه قراری میذارم ببینتت
سودابه خودش درخواستشو بهت میگه و یه قرار باهات میذاره ! منم دیدم فکر بدی نیست قبول
کردم ! نرگس واسطه ی ازدواج شدن رو که بلدی بابا نه؟!
- معلومه که بلدم... خودم دو جفت آدمو بهم رسوندما! (خندید)
- وقتی داشتی این دو جفت آدمو بهم میرسوندی رفتی همه جا جار زدی؟!
- نـــــه!
چرا ؟
- خب چون اونا هنوز حرفاشونو باهم نزده بودن و حتی خودشونم نمیدونستن با هم تفاهم دارن یا نه
وقتی هنوز معلوم نشده که به درد هم میخورن یا نه که نمیشه همه جا جار زد
اونوقت اگه باهم حرف میزدن و میدیدن تفاهم ندارن آبروشون میرفت و تازه ممکن بود کلی حرف و نقل و شایعه
پشت سرشون راه بیوفته!
ادامه دارد ...
جاتون خالی ، زیر بارون کمی قدم زدم
از ماشین پیاده شدم و یه مسیری رو پیاده رفتم زیر بارون
خیلی حس قشنگیه هااا😍
پیشنهاد میدم شمام امتحان کنین 😊
چترها را باید بست
زیر باران باید رفت
فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد
دوست را، زیر باران باید دید
عشق را، زیر باران باید جست
زیر باران باید چیز نوشت،حرف زد ، نیلوفر کاشت
زندگی تر شدن پی در پی
زندگی آب تنی کردن در حوضچه اکنون است.
یه چند بیتی مرتبط با باران هست که فردا ایشالا میفرستم براتون
میپرسین ، چرا فردا ؟
بخاطر اینکه شب قبلش باید بارون باریده باشه و بخونیمش تا دروغ نباشه
😁😜
مطلع عشق
🌱 میگفت وسط شهر به یاد امام زمان بودن هنره #امام_زمان
امام زمان عج _ ظهور 👆
#خانواده_و_ازدواج ⬇️