eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
در این مرحله خاک روی پوست میوه ها ریخته و بپوشونید
به همین راحتی ☺️ هم زباله تولید نکردیم هم کود برای باغچه تولید کردیم شما هم میتونین همینکارو بکنین اگر باغچه دارین اگر ندارین ، میتونین پوست میوه رو خشک کنین و پودرش کنین و توی گلدون بریزین
تا درسی دیگر از دوستی با محیط زیست خدانگهدااار 😅 ✋
مطلع عشق
#کاردینال #قسمت_هفتم *امیر شهریار که تازه چونه ش گرم شده بود گفت : - صدف خانم بزنم به تخته چه
شهریار یهو برگشت و با شور و حرارت گفت : - اون یکی دستشویی وسطی هم که پره شماره دخترونه ست. یه بار به یکی شون زنگ زدم یه مرد با صدای نکره جواب داد از ترس تا دو روز خوابم نمیبرد! صدف با تاسف گفت : - به شماره تو دستشویی هم زنگ میزنید؟! شهریار که فهمید چه گندی زده در صدد دلجویی گفت : - نه بابا غلط بکنم. آخه یه طومار نوشته بود بچه پرورشگاهیه و داره کلیه شو از دست میده، منم زنگ زدم بگم آبجی من دو تا کلیه دارم بیا یکی رو ببر! ندونستم که این مرتکیه خر صدا جواب میده! رو به صدف گفتم : - حالا شما کدوم دانشگاه درس میخونید؟ صدف لبخند عمیقی زد و گفت : - کارگردانی رودهن شهریار رشته کلام رو از من قاپید و گفت : - باریکلا پس هنرمندین مگه میشه هنرمند زبان بلد نباشه؟ من که دیگه تو کتم نمیره اگه شده هر روز بیام در دانشگاهتون و بساط پهن کنم میام تا بالاخره شما زبان رو مثه بلبل حرف بزنی! رو به صدف خانم گفتم : - خیلی ممنون همینجا باید پیاده بشیم. شهریار که تازه فهمیده بود به مقصد رسیدیم گفت : - خره این که در دومه ، باید بریم در اصلی! رو بهش گفتم : - الان وقت ناهاره آقای عقل کل! باید در دوم بریم که به سلف نزدیک تره! شهریار سری تکون داد و علامت خاک بر سرت رو به صورت ریز درآورد و گفت : - ای بابا ... غذای سلف که نشد غذا! معلوم نیست چه کوفتی توش ریختن! رو به صدف گفت : - البته من معمولاً غذای سلف نمیخورم بیشتر امیر غذای منم میخوره همینه یه کم روحیاتش ملیح و دخترونه ست میدونید دیگه یه کم رو هورمون ها اثر بد داره شما هم غذای سلف نخورین. میگم بد شد ها صدف خانم. ان شاالله بار بعدی دعوتتون میکنم به یه رستوران عالی این دور و برا هست ... یهو صدف با خجالت گفت : - ای وای من اصلاً فراموشم شد برای ناهار دعوتتون کنم شما کلی بخاطر من دیرتون شد از کلاساتون جا موندین. در حالی که در ماشین رو باز میکردم گفتم : - این چه حرفیه! ما رو هم مثه برادر خودتون بدونید. یهو شهریار پرید وسط حرفم و گفت : - آره واقعا ... مطمئنم امیر خیلی داداش خوبی میشه آخه خواهر نداره! ولی من تا دلتون بخواد خواهرای سلیطه دارم دیگه واقعاً توان برادری و داداشی بودن رو ندارم. صدف هم همراه ما از ماشین پیاده شد. شهریار رو بهش گفت : - خیلی زحمت کشیدین واقعاً ...! اه راستی نگفتین بیام در دانشکده تون بساط پهن کنم یا ...؟ یهو صدای بوق گوشخراش یه کامیون نیم متر همه مون رو از جا پروند! به سمت کامیون برگشتیم ... اما به جای کامیون یه پراید درب و داغون که شیشه های جلوش هم شکسته بود نمایان شد! دختر جووونی سرش رو از شیشه درآورد و با فریاد گفت : - هوووووووی ... کوری یا عاشقی؟ مرتیکه روانی نزدیک بود له ت کنم ... نِفله! بعدشم پاش روی گاز گذاشت و وارد دانشگاه شد! شهریار نگاهی به صدف خانم انداخت و گفت : - دیدین چقدر بی ادب و نزاکت بود؟ هنوز دوست دارین همچین دانشگاهی قبول بشین؟ خدامیدونه من که به غلط کردن افتادم کاش اصلاً منم دانشکده هنر میزدم هی ... شانسم نداریم که. دست شهریار رو گرفتم و رو به صدف خانم گفتم : - خب خیلی از آشنایی تون خوشبختیم ان شاالله که موفق و سلامت باشید. یهو شهریار دستش رو کشید بیرون و گفت : - چی چی موفق و سربلند باشید. اه منظورم اینه من هنوز در مورد جلسه اول کلاس زبان شون حرف نزدم که!! میخواین فردا بیام دانشگاه تون اونجا صحبت کنیم ...! صدف که مشخص بود میدونه شهریار ول کن نیست و تا شماره تماسی ازش نگیره ول نمیکنه گفت : - یه لطف میکنید شماره تماستون رو بدین؟ من ان شاالله فکرامو میکنم بهتون اطلاع میدم. شهریار با عجله از تو کیف من خودکاری درآورد و لای کاغذ کج و کوله شماره شو نوشت. صدف لبخندی زد و کاغذ رو گرفت و گاز داد و رفت! شهریار یکی محکم به پهلوم زد و گفت : - مرغ از قفس پرید معلومه که زنگ نمیزنه دیدی چطور کاغذ رو ازم گرفت؟ انگاری دستمال نجس بود ...! هی ... ای که مردشور تو رو هم ببرن آدم حسابی‌حداقل میذاشتی یه ناهار مهمون مون کنه ...! بفرما! باز چمن های باغچه ها رو زدن اگه امروز قرمه سبزی نداشتیم ... ادامه دارد ...
📚 رو به آقای معروفی گفتم : - حقیقتاً مسیر از دانشگاه خیلی دوره و چون وسیله نداریم و ماشینی هم این پیدا نمیشه که ما رو به دانشگاه برسونه مداوم از کلاس و درس و دانشگاه جا می مونیم. آقای معروفی به آبدارچی اشاره کرد که چایی رو جلوی ما بزاره و گفت : - تنها کاری که میتونم بکنم اینه که یه مقدار حقوق تون رو بیشتر کنم تا شاید بتونید راحت تر رفت و آمد کنید. ببین پسرجون ، تو این موقع از سال واقعاً گیر آوردن نگهبان خیلی سخته ... پس باید یه مدت تحمل کنید تا یه نگهبان جدید پیدا کنم. شایدم خودتون موندگار شدین. گوشی آقای معروفی زنگ خورد و باعث شد که وقفه ای بین صحبت هامون بیفته! به اطراف دفتر نگاهی انداختم، اتاق مدیر در مرتب ترین حالت خودش بود. چند تا کاپ که نشون میداد چندین سال متوالی تولید کننده ی برتر بودن خودنمایی میکرد. لوح های تقدیری که با قاب های نفیس روی دیوار نصب شده بود. با صدای آقای معروفی به خودم اومدم : - البته این لوح تقدیر هایی که می بینی، برای سال هاییه که تولید ارزشمند بود! برای روزایی که مردم برای چشم و هم چشمی دنبال مارک و مدل های اینستاگرامی نبودن ...! اون وقت ها مدل لوازم خونگی های همه یه مدل و یک شکل بود! شاید باور نکنی که هنوز که هنوزه خونه ی خودم یه دونه از اون آبمیوه گیری ها دارم که وقتی روشن میکنی میخواد راه بره و آدم رو گاز بگیره ...! چندبار خانم میگه عوضش کنیم میگم نه باید اینا بمونه که من یادم باشه یه روزی جوون های ایرانی با دستای خودشون اینا رو سر هم کردن تا امیدوار باشم با این همه سختی بازم باید ادامه بدم و دل خوش کنم به تولید داخلی! سرم رو پایین انداختم و گفتم : - هنوز خونه ی خیلی از مردم همین تولیدات داخلی رو داره اما دلیل نمیشه که دلشون جنس با کیفیت نخواد. گاهی وقتا باید قبول کنیم که کیفیت خارجی ها بیشتره و مردم حق دارن که پول شون رو برای جنسی بدن که بیشتر کار میکنه و عملکرد بهتری داره اما قول میدم اگه قیمت و کیفیت یکی باشه حتماً مردم اون جنسی رو انتخاب میکنن که ایرانیه و هم وطن خودشون ساخته ...! آقای معروفی از جاش پاشد و یکی از تندیس های توی کمد رو برداشت و گفت : - میدونی این لوح برای چیه؟ برای ۱۰ سال پیش که جنسی تولید کردیم که از کیفیت رو دست نداشت. کلی سفارش خارجی گرفتیم و چقدر تقدیر و تمجید برای اینکه بازم تولید کن و صادر کن! اما فکر میکنی چی شد؟ سال بعد و سال های بعدش اومدن یه قانون گذاشتن که مثه جنس ما رو وارد کنن! عین هم جنس رو با قیافه ی خوشگلتر وارد کردن اونم با چه قیمتی؟ نصف قیمت ما ...!!! تازه خدا میدونه چند تا دلال پای این جنس خورده بودن که تا دست مشتری میرسید ، نصف قیمت ما بود! چطور میرفتیم به مردم التماس کنم اون جنسی که خریدی ۲ سال عمر میکنه؟ اون جنسی که من تولید کردم ۲۰ سال!! جیب مردم کوچیکتر شد ... اون جوری شد که رفتن و آت آشغال های چینی رو خریدن که ارزونتر شد. خط تولید این جنس ما هم خوابید. اشک ریختن مرد رو دیدی؟ من اون روز که در کارگاهش رو بستم گریه کردم. دلم یه جوری شد. حس میکردم هر لحظه ممکنه منم مثه آقای معروفی بغض گلوم به چشمام فشار بیاره و چشمام نمناک بشه! آقای معروفی تندیس رو سرجاش گذاشت و با لبخند گفت : - ولی الان میخوام بهت مژده بدم که همین امسال، بعد سالها که خاک روی اون دستگاه ها نشسته بودن بازم راهشون انداختیم. این اتفاق هم فقط واسه یه بخش نامه بود! اینکه میشه وارداتش رو از سر بگیریم. با خودم گفتم مرد پاشو و راهش بنداز. حداقل صادرش کن. یه روزی مردم مون میفهمن و سراغِ همون جنس قدیمی رو میگیرن که گرونتر بود ولی با کیفیت تر بود! با لبخند گفتم : - خداروشکر ... مطمئنم که این اتفاق میفته و قدر زحمات تون رو میدونن. آقای معروفی به چایی اشاره کرد و گفت : - حرفمون گرم شد و چاییت یخ کرد. بزار بگم برات چایی تازه دم بیارن. چایی سرد شده رو سر کشیدم و گفتم : - نه ممنونم همین خوبه. منم دیگه باید رفع زحمت کنم و به کلاسم برسم. فقط خدمتتون رسیدم که از مشکل رفت و آمد بگم. حالا ان شاالله یه نگهبان بهتر پیدا کنید. آقای معروفی هم با من از جاش بلند شد و در حالی که بدرقه م میکرد گفت : - روز اول که دیدمتون و گفتین کجا درس میخونید با خودم گفتم دوتا جوجه فکلی هستن که اومدن بخونن و بزارن برن. اما این مدت حس کردم تومنی صدهزار با جوون های الان فرق دارین. من که راضی به رفتن تون نیستم اما بازم اجازه میدم خودتون تصمیم بگیرید. ان شاالله که خیره‌ از آقای معروفی خداحافظی کردم و از دفتر بیرون زدم. گوشیم زنگ خورد شهریار بود . - امیر کدوم گوری، زود خودت رو برسون که گاومون زایید ... ادامه دارد ...
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
ایشون حاج مهدی رسولی عزیز هستند بیینید👆 نه بیکاره و نه پروژه بگیر و این حرفاست اما دغدغه داره رفته وسط مردم ، رفته کف خیابون و داره با مردم حرف میزنه و از اعتبارش خرج میکنه و برای مشارکت حداکثری در انتخابات تلاش میکنه. ماشاءالله خدا خیرت بده ان‌شاءالله همیشه موفق باشی برادر🌹 ✍ کانال @Mohamadrezahadadpour
سلاام سلام علیکم و رحمه الله و برکاته Hola a todos Hello منو بازه ، هر کدومو خواستی جواب بده ☺️ ولی جواب سلام واجبه هاا 🙃
هفته ی پر خیر و برکتی داشته باشین منو باز خدا براتون خیر بچینه شمام همه رو بردارین 😍
عیدتون مبارکک🎈🎉🎊
یه چیزی میخواستم بگم یادم رفت😢
بارون قشنگی میباره 😍 جاتون خالی🙂