eitaa logo
مطلع عشق
276 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
آقای مقدم توی حرف پسرش پرید و به قصد تذکر گفت : - اون ماجرا فعلا نیازی به گفتنش نیست! هادی رو به پدرش با تحکمی که انگار ذاتی بود گفت : - اتفاقاً الان لازمه که بدونن ماجرا از چه قراره ... ادامه ی صحبت هاش رو به ما که مشتاق شنیدن بودیم گفت : - اصل ماجرا اینه که بابا یکی از گزینه هاییه که دولت برای وزارت پیشنهاد داده پرونده ی گزینِش بابا زیر دست اطلاعاته ...! برای همین توی جزئییاتی که قبلاً ممکنه اصلاً مهم نبوده باشه الان خیلی دقیق میشن. نباید با این ماجرا همه چی رو خراب کنیم ...! خانم مقدم با نیشخند گفت : - پس بازم باید یه عده پاسوز بشن که نکنه جلوی پست و مقام شما باشن! هادی بازم رنگش به کبودی زد و زیر لب گفت : - لا اله الی الله هُدی تو چرا داری مثل بچگی هات فقط لج میکنی؟ میگم الان اصلاً بحث تایید وزارت بابا وسط نیست. افرادی که بابا رو گزینش میکنن اگه نقطه ی سیاهی ببینن ردش میکنن و خبرش رو برای دفتر ریاست جمهوری میفرستن که تایید نشد. بعدشم که خودت میدونی ۵ دقیقه بعد خبرش رسانه ای میشه ... و چند وقت دیگه هم دور جدید مجلس رو داریم بازم اگه‌بابا رو بخاطر تایید نشدنِ وزارت، رد صلاحیت کنن ، میفهمی این یعنی چی؟‌ یعنی پدر ما که یک عمر مردم به حلال و حروم خوری و نداشتنِ هیچ شبهه و اختلاس و زد و بندی میشناسنش ، باید سال های آخر سیاسی خودش رو طوری تموم کنه که انگار یه گند نابخشودنی بالا آورده ...! تو با این لج بازیت آبروی یک عمر بابا رو تحت شعاع قرار میدی میفهمی؟ خانم مقدم سکوت کرد و چیزی نگفت. میدونستم که روی صحبت های بعدی هادی قراره با من باشه ... و پیش بینی که کردم چندان طول نکشید و همون موقع هادی سمت من برگشت. چشمای تیره و پر جذبه و کلام نافذش رو از پدرش به خوبی ارث برده بود. - آقا امیر من میدونم که شما الان بیشتر از ما تحت فشاری. چون یه جورایی آش نخورده و دهن سوخته شدی و توی این ماجرا ناخواسته وارد شدی و الانم که قاطی بدبختی های سیاست مداری شدی. تنها خواهشم به عنوان یه دوست ازت اینه خودت رو جای خانواده ی ما بزاری. میدونم کار سختیه ... تا جایی که من توی کوتاه مدت از شما و خانواده تون اطلاع پیدا کردم اینه که از یه خانواده ی با آبروی نظامی هستی که هیچ نقطه چه بسا خاکستری هم توی زندگیشون نبوده و نیست. آقای مقدم که تعجب من از شنیدن اطلاعاتِ خانواده رو دیده بود رو بهم گفت : - هادی جان جدیدً توی حفاظت اطلاعات مشغول به کار شدن. هادی ادامه داد : - فکر میکنید اگه هر پسری جای شما بود یه پدر و پسر حاضر میشدن خواهش کنن که با دختر و خواهرش نامزدی کنه؟ هُدی کلی خواستگار داره که اصلاً لازم نیست توضیح بدم کی هستن و چی هستن چون جایگاه آدم ها بخاطر پول و پست شون نیست که با ارزشه، بخاطر پاکی شونه و خانواده ای که سر سفره شون نشستن. و پدر شما که سالها خدمت کرده و توی جبهه و جنگ بوده خیلی برای ما ارزشمنده. ایمان داریم شما هم پسرِ همون پدری ...! برای همین اگر شما مایل باشی و قبول کنی خیلی کمک بزرگ در حق ما کردی که این ماجرا رو ختم بخیر کنیم ... یه نامزدی چند ماهه که خود به خود هم بعد از موعدِ خودش تموم میشه و میره پی کارش ...! شما دو تا هم که دانشجوی یه دانشگاه هستین و اینکه به اختلاف بربخورین و بین تون شکرآب بشه چیز دور از انتظاری برای مردم نیست. حالا نظرتون چیه ...؟ فکر میکنید بتونید کمک مون کنید؟ شهریار به اینجای ماجرا که رسیدم بالش رو برام پرت کرد و گفت : - ای جِز جگر بگیری که مخم رو تِلیت کردی از بس که قصه ی کُرد شبستری رو با آب و تاب تعریف کردی ...! حالا توی ناقص العقل بعد از این همه نطق طولانی خانواده ی مقدم چه جوابی بهشون دادی ؟! بالشی که توی سرم خورده بود رو با دست هام گرفتم و بهش چنگ زدم. عرق سردی از پشت گردنم سر خورد و پایین اومد. رو به نمای دوری از حیاط زل زدم و گفتم : - قبول کردم ... قبول کردم که چند ماه دامادِ صوری آقای نماینده بشم ! ادامه دارد ...
دوشنبه👇
📚 جمعیت زیادی توی عمارت شاهنشاهی آقای مقدم حاضر بودن. شهریار که انگار از حضور توی این جماعت که اکثراً هم صاحب منصب بودن و مال و منالی داشتن خوشحال بود، سبیل چخماغی جدیدش رو تابی داد و رو به من گفت : -‌ مردشورِ این قیافه ی پوکر فیسِت رو ببرن! تو چرا انقدر یوبسی؟ یه لبخندی ... یه بگو بخند و معاشرتی! من نمیدونم چرا اون روز کذایی توی قُزمیت رو در دانشگاه ول کردم کاش‌ خودم میرفتم و جزوه میگرفتم بعد الان بجای توی بی خاصیت که عین سیب زمینی اینجا نشستی، دست خانم مقدم رو گرفته بودم و عقد کرده بودیم اونم نه عقد موقت و چندماهه ... از اون عقد دائمی ها که با لباس سفید میری با کفن برمیگردی ...! بعد دستش رو به سمت آسمون دراز کرد و با لحن طنز همیشگیش گفت : - ای قربونت برم خدا ... شانس و بخت و اقبالت رو در خونه ی کی میزاری ...؟ نگاش کردم و گفتم : - خب هنوزم دیر نشده ، خانم مقدم ظاهراً کلی دخترخاله و دخترعمو داره که جملگی دنبال بچه زرنگی مثه تو میگردن. پاشو برو باهاشون معاشرت کن شاید مورد پسند واقع شدی و هفته دیگه تو هم قاطی مرغا شدی. شهریار صداش رو پایین آورد و گفت : - من که مثه تو نیستم شتر اقبال خودش سر وقتم بیاد دارم تلاش میکنم اخوی! اینا جماعت نسوانشون اهل معاشرت نیستن ندیدی همه چه حجابی و دم دستگاهی دارن؟ یه BMW آخرین مدل تو باغ وارد شد خدامیدونه فکر کردم شاه برگشته! دیدم یه دخترجوون به چشم خواهری خوش بر و رو ... چنان از ماشین پیاده شد که نگو! دیدم یهو یه چادری سرش کرد ... چادرش مشکی بودها ولی مشکی نبود ...! چهار برابر وزن خود چادر ملیله و منجق بهش آویزون بود. نزدیک بود برم دنباله چادرش رو بگیرم که نکنه حاج خانوم به گردنش از شدت وزن اون سنگ های قیمتی فشار بیاد ...!!‌ آقا اینا دین شون با ما فرق داره فکر کنم. خو شانسم نداریم که تا من شیعه شدم همش گفتن ایمان، تقوا ، عمل صالح! اما از نوع بسوز و بساز و دم نزن چون حکمت خداست. ولی اینا رو نگاه کن؟! لامصب ها ایمان و تقوا و عمل صالحشون هم خوشگله ... انقدر که امشب دختر چادری دیدم عاشق شدم اگه خارج رفته بودم و کلی زن بی حجاب میدیم عاشق نمیشدم. با نیشخند بهش گفتم : - کلاً شرم و حیا هم نداری نه؟ زشته بابا چشمات و درویش کن! این حوری پری های چادری که اینجا دیدی همه شون بابا هاشونم با خودشون آوردن ... یه گندی بالا نیاری ها؟ میندازنت تو گونی. شهریار جلیقه ی زیر کتش رو مرتب کرد و در حالی که از روی صندلی عروس بلند میشد گفت : - دِ همین دیگه ... منم از غروب در به در دنبال باباهاشون میگردم ببینم کی به کیه! شاید محض رضای خدا دنبال دوماد مهندس و نخبه بودن و منم یهویی از وسط آسمون پریدم بغلشون حاجت رواشون کردم! اما این آقای مقدم هم خوب زرنگیه ها ... بین این همه دختر فکر کنم تنها دختر ترشیده و داغون شون دختر این باشه. من که هر چی سر کلاسش رفتم نه قیافه و تیپی ازش دیدم نه دلبری ...! لامصب انگار با مرد کلاس داشتم. انقدر خشک و مقرّراتی بود! خب دیگه من برم الان هاست که مراسم شروع بشه. راستی این داداش‌ عروس خانم کجاست؟ از کنار هر کی رد میشی داره در مورد اون حرف میزنه که چرا خبری ازش نیست. با تعجب به شهریار نگاه کردم و گفتم: - همون کت شلوار مشکی ست دیگه، که دم در خوشآمد میگه ...! شهریار رو به من گفت : - خره این که هادی خانه ، من داداش کوچیکه رو میگم. خب من رفتم فعلا آقا پای عقد دعا کن از این لقمه های چرب و چیلی خدا به ما هم بده ... باقی صحبت های شهریار رو نشنیدم و به رفتنش خیره شدم گرچه تمام مدت ذهنم درگیر جمله ی آخرش بود : - داداش کوچیکش رو میگم! مگه خانم مقدم برادر دیگه ای داشت ...؟‌ پس چرا شب خواستگاری وقتی مامان با سادگی شهرستانی خودش از " مهری خانم " پرسید فقط همین ۲ بچه رو دارین ؛ مادر خانم مقدم با لبخند جواب داد : - کوچیکتونن! هر چی فکر کردم از روابط این مدتم با خانواده ی مقدم چیزی دستگیرم نشد که در مورد بچه ی دیگه ای حرف زده باشن. یکی تریبون رو گرفت و با صدای بلند گفت : - مدعوین عزیز لطفاً نظم رو رعایت کنید و بشینید. عاقد تشریف آوردن! حس کردم یه سطل آب یخ روی سرم خالی شد. پس عروس این نمایش صوری کجا بود؟ عروسی که من حتی برای آرایشگاه دنبالش نرفته بودم و مامان حتی خبر نداشت روزی که فکر میکرد ما برای نامزدی به خرید رفتیم، کارخونه رفته بودم که بخوابم. از شب خواستگاری ، خانواده ی مقدم با احترام و عزّت فراوان از خانواده من پذیرایی کرده بودن. نگم از واکنش مامان و بابا که چقدر خوشحال شده بودن که پسر بزرگشون بالاخره میخواد ازدواج کنه!‌‌ ای کاش میتونستم واقعیت رو بهشون بگم! چند دقیقه بعد پیکر سفیدپوش یه دختر جوان خیلی آروم و بی سر و صدا کنار من نشست. اونقدر آروم که حتی جرات نکردم نگاهی بندازم 👇
یهو سالن پر رفت و آمد رو سکوت فرا گرفت و با ذکر صلوات محمدی پسند همگی آروم گرفتن و روی صندلی های لوکسشون نشستن. صدای آشنایی به سمت من برگشت و گفت : - فکر کنم حالا دیگه‌ زمان اجرای نمایش دلخواهِ بابا و هادی شروع شده ...! بفرمایید آقای بازیگر نقش اول ! به سمت صداش برگشتم. یه لحظه چشم مون به هم گره خورد سرم رو پایین انداختم عادت نداشتم خانم مقدم رو با آرایش و لباس پلوخوری ببینم ...! انگار فکر میکردم قراره خانم مقدم مثه همیشه همون لباسای عادی دانشگاهی رو تنش کنه! نه این چادر سفیدی که به قول شهریار فقط چند کیلو منجق و نگین روش بود ...! عاقد روی صندلی مخصوصش نزدیک ما نشست. زل زدم به تصویر یه پسر رنگ پریده که به اصرار شهریار کت و شلوار پلوخوری تنش کرده بود. چقدر غریبه بودم باهاش. حس میکردم یه نفر اومده و حق طبیعی مو ازم دزدیده ...! حس آدمی رو داشتم که راهزن بهش حمله کرده! عشقی که یک عمر دنبالش میگشتم رو گم کرده بود و علیرغم میل باطنی، الان قاطی این تجملّات داشتم خفه میشدم. عاقد با صدای بلندتر پرسید : - دوشیزه خانم! سرکار خانم هُدی ثابتی مقدم ، برای بار سوم عرض میکنم ... آیا وکیلم شما را به عقد جناب آقای امیر نعمتی با مهریه و صداقی که خوانده شد در آورم؟ یهو انگار سیلی به صورتم خورد. دو بار دیگه رو کی خوند که من نشنیدم؟ خانم مقدم سرش رو از روی قرآنی که بین مون بود وظاهراً مشغول خوندنش بود بلند کرد و گفت : - با توکل به خدا و اجازه ی بزرگترها بعللله ...! جمعیت شروع کردن به کف زدن و نقل پاشیدن. اینبار وسط شلوغی ها عاقد چیزایی از من پرسید که درست نشنیدم و فقط " بله" نهایی رو دادم. یکی از خانم هایی که قند میسابید گفت : - حلقه نامزدی تون رو دست هم بکنید دیگه. یهو نفسم تو سینه حبس شد. یکی از کنارم آروم گفت : - جعبه های سرمه ای. از روی سفره عقد جعبه های کوچیک سرمه ای مخمل رو برداشتم. دو جفت حلقه ی نقره ای توش بود که نگین هاش می درخشید ...! دستای لرزونم رو سمت انگشتر کوچیک بردم و درش آوردم با دست هایی که انگار صد کیلو شده بودن انگشتر رو به سختی به دست خانم مقدم کردم. اونقدر سخت که نکنه دستم باهاش تماس داشته باشه و حس کنه عجب پسر فرصت طلبی هستم. خانم مقدم انگشتر بزرگتر رو برداشت و محتاط تر و سخت تر از من به دستم کرد. صدای کف و سوت بلند شد. و صدای مامان که با خوشحالی عروس جدیدش رو بغل کرد و بوسید. سینه ریز قدیمی که میدونستم سالها توی خانواده میچرخید و برای مامان خیلی با ارزش بود رو به گردن خانم مقدم انداخت. چند دقیقه بعد آقای مقدم و همسرش هم تبریک جانانه و صمیمی گفتن. آقای مقدم در گوشم زمزمه کرد : - لطف امشب فراموشم نمیشه و مطمئن باش که خیلی بیشتر از قولی که بهت دادم جبران میکنم. رو به جمعیت جعبه کوچیکی رو به عنوان هدیه ی داماد به سمت من گرفت. جعبه ای که بعدها فهمیدم داخلش سوئیچ یه ماشین لوکس بود که قیمتش خیلی بیشتر از پولی بود که پیشنهاد داده بود. و من نپذیرفته بودم. با دیدن جناب سروان عماد پیکارجو که باعث و بانی تمام این بدبختی ها بود باعث شد که دندون هام رو محکم به هم فشار بدم. همراه همسرش و بچه هاش تبریک گفت و یکی به پشت من زد و با نیشخند گفت : - نه چک زدیم نه چونه !‌ عروس اومد به خونه ... و بعدش قهقهه ی جانانه ای سر داد. رو به خانم مقدم تبریک گفت و چشمکی زد و گفت : - حامد کوچولو رو امشب ندیدم ... راستش رو بگو بابات کجا قایمش کرده؟ ادامه دارد ...
هدایت شده از کانال حسین دارابی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاشق یا راهی میساخد یا ساخی می راهد ابتکار و خلاقیت در محبت | عضوشوید 👇 http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
7.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شب اول ماه رمضان چه اتفاقاتی میوفته استاد عالی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلااااااام☺️ صبحتون همین قدر👆شیرین و بامزه و بخیر😍😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👌نمازی که در هر شب از ماه مبارک خوانده می شود 🔰بسیار عظیم و پر اثر در سلوک معنوی ⏰ زمان خواندن : از اول اذان مغرب تا اذان صبح ✅ نمازهای مستحب که دارای زمان می باشند را اگر قضا کردیم،می توانیم به نیت رجاء (به امید ثواب) در زمان های دیگر هم بخوانیم،مثلا اگر امشب نخواندیم، می توانیم فردا یا فرداشب قضایش را بخوانیم 👌بیاییم امسال واقعا هر ۳۰ شب این نماز مهم را بخوانیم ،حتی نشسته 👈 حتما به دیگران هم یاداوری کنیم
4.49M
🔰 تبعیت از ولایت فقیه بر مدار ⁉️ چرا می گوئید هرجا گفت باید رفت ⁉️ آیا این خلاف عقلانیت و تفکر آزاد نیست ⁉️ برای رهایی از فتنه های آتی باید چه کرد تبعیت محض از در امور سیاسی و حکومتی نه تنها تقلید کورکورانه و تعطیل عقل نیست ، بلکه عین عقلانیت است 🎤عبادی