🔹 #او_را ... ۷۳
وای...
احساس کردم الان دیگه وقتشه که سکته کنم!!
با پرایدش داشت از سر کوچه میومد و با چشمایی که ازش تعجب میبارید مارو نگاه میکرد!
دلم میخواست یهو چشمامو باز کنم و ببینم همه اینا یه خواب بوده!😭
همه ساکت شده بودن و زل زده بودن به اون!
معلوم بود اونم مثل من در مرز سکتهست!
چند لحظه سرشو انداخت پایین
و وقتی دوباره بالا رو نگاه کرد خیلی عادی بود!!
انگار نه انگار که اتفاقی افتاده!
با لبخندی که گوشه ی لبش بود،
از ماشین پیاده شد
و جمعیتو نگاه کرد!
قبل این که صدایی از کسی بلند شه،
رفتم سمتش و با حالت شاکی گفتم
-سلام داداش!!
یه نیم نگاهی به من انداخت و نگاهش رو اون چاق بیریخت ثابت موند!
-سلام،اتفاقی افتاده؟؟
نفهمیدم منظورش با منه یا با اون،
ولی با چرخش دوباره ی سرش به سمتم،فهمیدم که با من بوده!
دوباره صدامو پر از ناراحتی کردم و گفتم
-از این آقا بپرس!
معرکه راه انداخته!😒
مگه من بخوام بیام خونه ی تو باید از کسی اجازه بگیرم؟؟
دوباره به اون چاق بیریخت نگاه کرد!
-نه،مگه کسی مزاحمت شده؟؟!
از یه طرف از اینکه به اون نگاه میکرد و با من حرف میزد حرصم گرفته بود!😤
آخه من شباهتی به اون نکبت نداشتم که بگم اشتباهمون گرفته بود!!
از یه طرفم یه جوری این جمله رو گفت که واقعا احساس ترس کردم!😥
زیادی جدی داشت نقش بازی میکرد!!
قبل اینکه بخوام حرفی بزنم رفت جلو،
از اخمی که کرده بود احساس کردم زانوهام شل شده!!
-اتفاقی افتاده آقای فروغی؟؟
یکم مِن و مِن کرد که دوباره اون پیرزنه پرید وسط
-نه آقاسجاد!
چیزی نشده!
صلوات بفرستید...
همونجور که با اخم داشت اون بیریخت رو نگاه میکرد ،گفت
-ان شاءالله همینطور باشه حاج خانوم!
و یه وقت به گوشم نخوره کسی مزاحم ناموس مردم شده باشه!
اینقدر ترسناک شده بود که حس کردم نمیشناسمش!
جرأت نداشتم حتی یه کلمه حرف بزنم!
ولی اون بیریخت پررو قصد نداشت تمومش کنه!
با پوزخند گفت
-حاجی واسه بقیه خوب ناموس ناموس میکنی!
حرف قشنگات واسه رو منبره!
به خودت که رسید مالید زمین؟؟
اخماش بیشتر رفت تو هم!
-متوجه منظورت نمیشم
دوباره بگو ببینم چی گفتی؟؟😠
-گفتم ما نفهمیدیم بالاخره شما باغیرتی یا بی غیرت!
صورتش از عصبانیت قرمز شده بود!
-نخواستم عصبانیت کنم آقاسجاد!
فقط فکرنمیکردم حاجیمون از این آبجی شیک و پیکا داشته باشه،گفتم شاید دُخـ....
قبل از اینکه حرفش تموم شه،"اون" با مشت زد تو دهنش !!😰
و یه مشت هم خورد تو دماغ خودش!!
یدفعه خیلی شلوغ شد!
از ترس جیغ میزدم و گریه میکردم!
مردا با زور از هم جداشون کردن و "اون" رو بردن سمت خونه!
همینجوری که داشتن میفرستادنش تو راهرو،
انگشتشو با تهدید تکون داد
و داد زد
-یه بار دیگه دهنتو باز کنی و در مورد ناموس مردم چرت و پرت بگی به ولای علی ....😡
اما فرستادنش تو خونه و نذاشتن بقیه حرفشو بگه!!
اونقدر شوکه شده بودم که نمیتونستم چیزی بگم
یا حتی فکر کنم که الان باید چیکار کنم!
یدفعه یه نفر دستمو گرفت و کشید!
همون پیرزنه داشت منو میبرد سمت خونه ی اون!
منو برد تو خونه و درو بست
و خودشم اومد تو!
از دماغ اون داشت خون میومد!!😥
منو ول کرد و دوید سمتش!
-ای وای آقا سجاد خوبی؟؟
ببین با خودت چیکار کردی مادر!
سرتو بگیر بالا!
الهی دستش بشکنه...
پسره ی بی حیا
بهش گفتم فضولی نکنا!!
گوش نداد که!
سرشو کشید عقب و گفت
- چیزی نیست حاج خانوم!
-نه مادر بذار ببینم شاید شکسته!
-نه حاج خانوم،خوبم
چیزی نیست.
مثل یه مجسمه وایساده بودم و نگاهشون میکردم!
- مطمئنی خوبی مادر؟؟
به من نگاه کرد و گفت
-دخترم برو یه پارچه بیار،
بذاره رو دماغش!!
بی اختیار دویدم سمت کمدی که لباساشو توش گذاشته بود!!
جلوی کمد که رسیدم تازه چشمم افتاد به قاب عکس خورد شده و همونجا ماتم برد!😧
-کجا موندی پس دخترم؟
بچه از دست رفت!!
با عجله در کمدو باز کردم و
یه چیز سفید رو کشیدم بیرون و برگشتم!
با چشمایی که از حدقه داشت بیرون میزد نگام کرد!
دلم میخواست زمین دهن باز میکرد و میرفتم توش!
پیرزن،لباس رو از دستم گرفت و گذاشت رو بینی اون!
یه گوشه نشستم، دلم میخواست از ته دل داد بزنم و گریه کنم.
بعد دو سه دقیقه بلند شد و نگاهم کرد
-دخترم حواست به داداشت باشه!
من برم یکم گوش اون حامد احمقو بپیچونم!
یه شام مقوی براش بپز،
خون زیادی ازش رفته
یچیز بخوره جون بگیره!
من رفتم مادر...
خداحافظ...!
"محدثه افشاری"
❣ @Mattla_eshgh
🔹 #او_را ...۷۴
هر دوتامون با چشمای گشادمون بدرقهش کردیم،
بعد اینکه درو بست تا چند دقیقه همونجوری به در زل زده بودم!
جرأت نداشتم نگاهمو برگردونم!
داشتم دونه دونه گندهایی که زدمو تو ذهنم مرور میکرد!
اول قاب عکس
بعد آبروریزی
بعد دعوا
بعد دماغش
بعد لو رفتن فضولیم
و دیدن قاب عکس شکسته!!😩
از همه بدتر هنوز نمیدونستم چطور تو کوچه اون چرندیاتو از خودم درآوردم!!
و چطور تونستم اونجوری پشت سر هم دروغ بگم!
با صدای خنده ی ریزی که شنیدم ناخودآگاه سرم چرخید طرفش!
سرشو تکیه داده بود به دیوار و دستشو گذاشته بود رو سرش و میخندید!!
یه لحظه ترسیدم بخاطر ضربه ای که به سرش خورده،دیوونه شده باشه!!
-چیشده؟؟😰
-ببخشید خیلی مظلومانه به در نگاه میکردین !
خندم گرفت!😅
-من...
من...واقعا معذرت میخوام!
همش براتون دردسر درست میکنم!
دوباره اخماش رفت تو هم
-حقش بود!
تا یاد بگیره نباید هر مزخرفی که به ذهنش میرسه رو بگه!
-آخه شما بخاطر من...
-هرکس دیگه ای هم جای شما بود ،همین کارو میکردم!!
یه جوری شدم!
سریع خودمو جمع کردم و مثل خودش اخم کردم و سرمو انداختم پایین!
ادامه داد
-مگه الکیه کسی رو ناموس مردم عیب بذاره و راست راست بگرده؟
-هیچوقت فکر نمیکردم آخوندا هم دعوا بلد باشن!!
با تعجب نگام کرد و دوباره مسیر نگاهشو عوض کرد!
-مگه طلبه ها،یا به قول شما آخوندا،چشونه؟؟
-هیچی!ولی در کل فکر میکردم فقط بلد باشین سر مردمو شیره بمالین!!
-بله؟
و دوباره خندید!
-یعنی اینقدر از ما بدتون میاد؟؟
-راستش...
ببخشیدا ولی...
بهتر نیست یکم تفکراتتونو عوض کنید؟
میدونید الان تو قرن چندم داریم زندگی میکنیم؟؟
-اولا راجع به سوال اولتون،
طلبه و غیر طلبه نداره!
آدم اگه آدم باشه باید سر وقتش عصبانی بشه
و سر وقتش دل رحم!
سر وقتش جدی،
سر وقتش مهربون!
بعدم در مورد سوال دومتون
بله میدونم قرن چندم هستیم!!😊
و اگر بفرمایید دقیقا کدوم قسمت افکارم پوسیدگی داره،سریعا بهش رسیدگی میکنم!
و با لبخند به دیوار رو به روش نگاه کرد!
-دقیقا فکر میکنم کل افکارتون!
یا حداقل همون افکاری که توی اون دفترچه نوشتید!!
و سریعا لبمو گاز گرفتم!!
این که تو دفترچش فضولی یا کنجکاوی یا هر کوفت دیگه ای کرده بودمم لو دادم!
با بیچارگی دستمو گذاشتم رو چشمام تا اون لبخندش که از قبل هم پررنگ تر شده بود رو نبینم!!
-عه دستتون درد نکنه ،شرمنده
کتابامو جمع کردید؟؟
دیشب داشتم دنبال چندتا نکته توشون میگشتم،
اما از خستگی خوابم برد و موندن رو زمین!!
انگار زحمت پرت کردن دفترچه هم افتاده رو دوش شما!☺️
میخواستم از خجالت آب بشم و برم زمین
-ببینید باور کنید من دختر فضولی نیستم،
فقط...
فقط....!!
احساس کردم زل زده بهم،ولی وقتی رد نگاهشو گرفتم
دیدم داره به قاب عکس خورد شده جلوی کمد نگاه میکنه!!!
نمیدونم چجوری تونسته بودم طی چند ساعت اونهمه گندکاری بالا بیارم!!
ولی فقط دلم میخواست زودتر همه چی تموم بشه!!
-من...من...
پرید وسط حرفم
-ببخشید که همسایه ها براتون مزاحمت ایجاد کردن.
من واقعا شرمنده ام!
راستش قصد نداشتم بیام
ولی چندبار با گوشیتون تماس گرفتم ولی جواب ندادین.
واسه همین نگران شدم و اومدم ببینم اتفاقی افتاده که دیدم بله...!
متاسفم که آرامشتون بهم خورد!
با دهن باز نگاهش میکردم!
واقعا این موجود زیادی عجیب غریب بود!
شرمنده سرمو انداختم پایین
-ممنون که به روم نمیارید
باورکنید من فضول نیستم
فقط واقعا...
چجوری بگم!
شما خیلی عجیب غریبی برام!!
-من؟؟
چرا؟
بلند شدم و رفتم سمت قاب عکس و شروع کردم به جمع کردن!
-نمیدونم!
یه جوری ای!
بعدم ماشینت،خونت،پر از آرامشه!
-مواظب باشید دستتون نبره!
بذارید خودم جمعش کنم!
-نه خودم دوست دارم جمع کنم!
-باشه.
پس من میرم،شما راحت باشید.
با ماجرای امروزم دیگه فکرنکنم کسی جرأت کنه مزاحمتون شه!
-نه نه!
نرو!
میدونم بخاطر من داری ،
یعنی دارید میرید بیرون!
اما نیاز نیست من دارم میرم،دیرم میشه!
-مطمئنید؟
نمیخواید بیشتر بمونید؟
-نه!
انگار امروز قرار نیست حال من خوب باشه کلا!
فقط یه سوال!
اون جمله ها...
اون دفترچه...
واقعا چرا اینارو مینویسی؟
چرا وقتتو براشون میذاری؟
حیف تو،یعنی شما نیست؟؟
سرشو انداخت پایین و به طرف دفترچه نگاه کرد!
-کدوم جملش بیشتر نظرتونو جلب کرده؟
-نمیدونم...
همونا که راجع به خدا بود!
کدوم خدا؟
تو خدایی میبینی؟؟
"محدثه افشاری"
❣ @Mattla_eshgh
سلام شبتون بخیر😊
ازدوستان گلِ کانال ، اگه هستن کسایی که عضوحدودا ۵گروه یا بیشتر و کمتر هستن
بیان پی وی من 👈
@ad_helma2015
مرسی🌹
کار خاصی نیست ،فقط بیزحمت یه تُکِ پا بیاین ،یه کار کوچولو دارم☺️☺️
مطلع عشق
#آقای_خونه صبر و بردباری همسر خود را وظيفه ندانيد! بلكه به طور متقابل در موارد مشابه، با گذشت و م
ریپلای پستهای روزیکشنبه (خانواده وازدواج)👆
شروع پستهای روز دوشنبه(حجاب وعفاف ) 👇👇👇
✍ جانم،آرام است...خدا
من زیر نگاه تو،چشم گشوده ام
وپایان همه قدم هايم را،به تو سپرده ام.
❣ویقین دارم که تو؛
برای همه قدمهاي من
بهترین سرانجام را نقاشی میکنی.
#سلام ، دوستت دارم؛خدا
💓 @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#عبور_از_لذتهای_پست 6 ✔️" چرا مبارزه نمیکنیم...؟ "✔️ 🔸 تنها کاری که ما در دنیا باید بکنیم اینه که
#عبور_از_لذتهای_پست 7
☢ چرا این همه در مورد رنج صحبت کردیم؟
برای اینکه گیرِ اصلی آدم ها👈 رنج هست ؛
🔹اگه حرفای خوب آسون بود که کسی مشکلی باهاش نداشت،
🔹اگه مبارزه با نفس مثل شکلات خوردن، شیرین بود که همه سراغش میرفتن...!!
به خاطر همین هست که ما همون اول کار "رنج" رو گذاشتیم وسط
و داریم در موردش صحبت میکنیم😊
تا بالاخره انسان ها اینقدر "قوی" بشن
⬅️ که "بخاطر فرار از رنج" بی خیال مبارزه با نفس نشن....
✔️👆👆🌷
🔔 البته علاوه بر اینکه ما نباید از رنج بترسیم
باید "سراغِ برخی رنج ها" هم بریم؛🚶
(خیییلی مهم👆)
🔸🌺◽️
💠 شما دیگه میدونید این رنج اینقدر مهم هست که اگه دنبالش نری ایمان رو هم بهت نمیدن....🚫
⭕️ این عامل هست که اگه ازش بترسی،دیگه نمیتونی از عقلت اطاعت کنی....
✅🔹➖☄💖
🌹🆔 @Mattla_eshgh
#تقوا_در_فضای_مجازی
خدا همیشـــــہ ما رو میبینہ و حواســــش بہ ما هست ...
اینو یادت باشہ
💓 @Mattla_eshgh
بسمالله...
🔴عملیات توئیتری : روشنگری پیرامون مبحث پاسخگویی نمایندگان مبنی بر چرایی موافقت یا مخالفت با #FATF
🔴 هشتک عملیات : #تضمین_نمیدهیم
🔴 شروع عملیات : امشب مورخ یکشنبه ۷/۲۲ ساعت ۲۰ و لغایت سهشنبه شب ۷/۲۴
توییت و ریتوییت به صورت هماهنگ و پر حجم از راس ساعت ۲۰
امروز ایران اسلامی در یکی از پیچ های مهم تاریخی خود قرار دارد!
بعد از خسارتهای جبران ناپذیر #برجام نافرجام بر پیکر ملت #ایران،مجلس با تصویب FATF تیر خلاص بر جان نیمه جان اقتصاد و امنیت کشورمان خواهد بود.
@amrebemarofesiyasi
هدایت شده از روشنگری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 تصاویر دوربین مداربسته از #احترام به عقاید دیگران و #آزادی_بیان در غرب
#مترویآلمان 🇩🇪
#حجاب
🆘 @Roshangari_ir
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂✧✦•﷽ ✧✦•
🌸
🌹
#دختر_باحیای_بابا
#پیشنهاد_ویژه
❤️داستانی براساس واقعیت ها...
یه روز که مهمونی داشتیم و هرکسی مشغول گپ و چاق سلامتی خودش بود یه هو دیدم صدای گریه و هق هق دختر 7 ساله ام ریحانه جون بلند شده ، راستش منم خیلی روی گریه دخترم حساسم...چه کار کنم دیگه ،دل نازکم...
سراسیمه من و مامانش و سایر فامیل رفتیم توی اتاقی که ریحانه داشت زار زار گریه میکرد.
وقتی ازش دلیل گریه اش رو پرسیدم نمیدونم چی شد که اشک تو چشمان خودم هم حلقه زد...
آره ،ریحانه داشت با گریه اش تعریف میکرد و من ومامانش از شوق به خودمون میبالیدیم که خداوند چه ثروت و نعمت بزرگی رو به ما عطا کرده ..
ریحانه گفت:
باباجون داشتم با عارفه(دخترعمه اش) بازی میکردم که گره روسریم شل شد، اومدم گره روسریم رو باز کردم که دوباره محکم تر ببندم، نمیدونم چی شد که باد پنکه روسری رو از دستم کند و موهام رو علی آقا(شوهر عمه اش )
دید...اون هی گریه میکرد و میگفت حالا چه کار کنم ؟؟؟
منم که از حیاء و عفت دخترم شگفت زده شده بودم سعی داشتم آرومش کنم..که البته بعدا با کمی توضیح بیشتر از شرایط حجاب برای دخترم اون رو آروم و متقاعدش کردم که این یک اتفاق نخواسته بوده...
باور کنید که ما اصلا حجاب رو برای اون بصورت اجباری توضیح ندادیم ،فقط داستانهای رقیه کوچولو و عمو جونش رو زیاد براش خوندم .(شبیه سازی واقعه کربلا و ارزش حجاب و عفت در خاندان عصمت و طهارت) .
حالا اون دیگه تو ذهنش یه رقیه کوچولو داره که چقدر برای چادرش اهمیت قائل میشده..
بله به نظرم این میتونه برای ما بالاترین لطف و نعمت و ثروت باشه که دختر 7 ساله ام ارزش حجاب رو خوب متوجه شده باشه بدون اینکه هنوز به سن تکلیف الهی رسیده باشه...
با ما همراه باشید با داستانهایی از ارزش حجاب وعفت یک زن مسلمان و شیعه ایرانی...
#بالاترین_ثروت_معنوی
#حجاب_عفاف_دخترم_ریحانه
🌿❣ @Mattla_eshgh
🌾🍂
🍃🌺🍂
💐🌾🍀🌼🌷🍃🌼