eitaa logo
مطلع عشق
276 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مطلع عشق
#خانواده_موفق قسمت پنجاهم: یه خانواده ی نورانی... 🔻🔘🔻⚫️🔵🔲 استاد پناهیان: 🔹السلام علیکم یا اهل بیت
قسمت پنجاه یکم: عزیزان دل پیامبر... 🔻🔘🔻⚫️🔵🔷🔹 استاد پناهیان: 🔻همه میدیدن پیامبر اکرم وقتی به خانه علی وارد میشه چجوری وارد این خانه میشه... چجوری از این خونه خارج میشه یه چشمه اش رو عرض بکنم عرضم تمام 😔 دیدن رسول خدا خیلی داره گریه میکنه ... سلمان برگشت گفت میدونید چجوری میشه پیغمبر رو آروم کرد؟؟؟ 👈 بگیم "فاطمه" بیاد صدا بزنه بابا... پیغمبر ص لبخند میزنه 💠⚜ همین کار رو کردن همینجورم شد؛ تا صدا زد بابا چرا داری گریه میکنی رسول خدا لبخند زد.. فاطمه ی من تویی!!!؟؟ 🔹گریه ام برای آیات عذاب بود؛ تعبیر نمیدونم قشنگی یا نه! کاملیه یا نه! عشق پیامبر اکرم این خانواده بودن...❤️ عزیز دلش بودن... پاره جگرش بودن... موقع جان دادن حسنین رو میخواستن از رو سینه ی پیامبر بردارند. 👈 فرمود نه علی جانم !!! بگذار راحت باشن! عرضه داشتن یا رسول الله شما فرمودید کسی که محتضره روسینه اش چیزی نباید باشه، میخوایم سینه ی شما سبک باشه.. فرمود نه حسنین یه چیز دیگه اند .. اینا آرام قلب منند😔 بزار لحظات آخر سرشون رو سینه من باشه... 😭😭⚫️ 🔷🔹🔶🔘🔶🔷🌺 خانواده متعالی روزهای یکشنبه و چهارشنبه در👇 🌹🆔 @Mattla_eshgh
🌹اولین موضوع در بحث ازدواج انتخاب همسره. در این زمینه چند تا نکته قابل توجه هست. ⭕️یکی تخیلات پسران و دختران در مورد همسر آیندشون هست 🔷یکی هم ملاک هایی که باید در نظر گرفته بشه برای انتخاب همسر ✅ یکی هم نگاه درست به ازدواج و تقدیر در این زمینه ها صحبت هایی خواهیم داشت.☺️
تخیلات قبل از ازدواج.m4a
4.94M
۱ ⛔️ نابجای دختران و پسران در مورد همسر آینده. انتظارت رو واقعی کن تا آسیب نبینی... 🔵حاج آقا حسینی ❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#روانشناسی #قسمت سوم 🔰لمسی ها 🔸بدن کمی شلی دارند، نه شق و رق می شینند و نه شق و رق می ایستند، ه
دوم 🔰سمعی ها : 🔹 بسیار محکم، شمرده و رسا صحبت می کنند، بهترین سخنران های عالم سمعی ها هستند، بسیار شمرده و محکم صحبت می کنند، انسان دوست دارد به آنها گوش فرا دهد. سمعی ها وقتی به تنهایی مشغول انجام یک کار هستند، زیر لب زمزمه می کنند، هرچه تندتر بخوانند، تندتر کار می کنند وهرچه کندتر بخوانند کندتر کار می کنند. سمعی ها صدای آدم ها را خوب به حافظه می سپارند، اطراف سمعی ها پر از سی دی و کاست های صوتی است. سمعی ها در طبیعت یا دنبال منشا سر و صدا می روند یا نوار میذارن، یا میزنن زیر آواز، یا بازی های پرصدای کم تحرک می کنند. ┏━━━🍃💐🍃━━━┓ @Mattla_eshgh ┗━━━🍃💐🍃━━━┛
هدایت شده از 💖لذت مشاوره💖
4_5960660273151869099.mp3
2.18M
💟 😍👆 ✅ هر کی میخواد ایمانش قوی بشه گوش بده!☺️✌️ http://eitaa.com/joinchat/51183628C8c65f16172 *┄┄┄••❅💞❅••┄┄┄*
مطلع عشق
#او_را.... 126 ابروهاش رو انداخت بالا. -اینم مسخره بازی جدیدته؟؟ -مممـ...مگه چیکار کردم؟؟😓 -بیا
.... 127 از همون اول میفهمیدم یه الدنگ از حماقتت سوءاستفاده کرده و مغزتو پر کرده! -من با آخوندا کاری ندارم! من فقط حرف خدا رو گوش دادم. همین. از قهقهه ی عصبیش بیشتر ترسیدم. -چی چی؟؟یه بار دیگه تکرار کن!!خدا؟؟ دوباره هلم داد -آخه گوسفند تو میدونی خدا چیه!؟ تو تو این خونه حرفی از خدا شنیدی!؟ دختره ی ابله!کدوم خدا!؟ سعی کردم تعادلم رو حفظ کنم. -همون خدایی که من و شما رو آفرید!همون خدایی که تو همین خونه به من کمک کرد تا بشناسمش! همون خدایی که اینهمه مال و ثروت بهتون داده! دوباره خندید -عههه؟آهان!!اون خدا رو میگی؟؟ بلندتر خندید و یدفعه ساکت شد و با حرص نگاهم کرد -احمق بیشعور!حیف اونهمه زحمت که برای تو کشیدم! پس بین من و مامانت و تمام این ثروت که قرار بود بعد از من به تو برسه و خدا،یکی رو انتخاب کن!! اگر ما رو انتخاب کردی،همه چی مثل قبل میشه و همه اینا رو یادمون میره، ولی اگر اون رو انتخاب کردی،هم دور ما رو خط میکشی،هم دور ثروت مارو. چون یه قرون هم بهت نمیدم و از ارث محرومت میکنم!برو گمشو تو اتاقت و قشنگ فکر کن! هلم داد سمت پله ها و داد زد "برو تو اتاقت" خسته و داغون به اتاقم رفتم و در رو بستم و با گریه رو تختم افتادم فکرنمیکردم اینقدر بی رحمانه برخورد کنن؛ یا بهتره بگم فکر نمیکردم بخوان همه چی رو ازم بگیرن! تو دوراهی سختی مونده بودم. میدونستم خدا از همه بهتره اما اون لحظه یه ترسی به دلم چنگ میزد. چون علاوه بر مامان و بابا،باید قید تمام امکانات رو هم میزدم! از بی رحمیشون دلم بدجور گرفته بود... میدونستم عهد بستم،اما گذشتن از این ثروتی که تا چند ساعت پیش مال من بود،از اونی که فکرش رو میکردم سخت تر بود! مغزم قفل کرده بود. ترجیح میدادم بخوابم تا مجبور نباشم به چیزی فکر کنم! صبح با سر درد شدیدی از خواب بیدار شدم. حوصله ی دانشگاه رو نداشتم. رفتم حموم و دوش رو باز کردم. قطرات آب با قطرات اشکم مخلوط میشد و روی تنم میریخت.😭 اما آب هم نتونست دلم رو آروم کنه! 😞😞 موهام رو لای حوله پیچیدم و از حموم بیرون اومدم. تمام طول روز یه گوشه بق کرده بودم و تو خودم بودم. دلم نمیخواست فکرکنم. یعنی میترسیدم که فکرکنم! گاهی میخواستم تمام دیروز رو از یاد ببرم. حتی خودم رو به اون راه میزدم که متوجه زمان نماز نشم! دیروز متولد شده بودم و امروز نمیدونستم باید مثل یه جنین بی جون سقط بشم، 😭 یا قوی باشم و برم به استقبال روزهای سخت.... 😓 جواب زنگ های زهرا رو هم ندادم! سرم رو پایین میگرفتم تا با جملات روی دیوار،رو به رو نشم! 😞 قبل از اومدن مامان و بابا زنگ زدم تا برام غذا بیارن. قصد نداشتم امشب از اتاق بیرون برم،چون هنوز تصمیمم رو نگرفته بودم! و اون شب بعد از مدت ها با قرص آرامبخش خوابیدم.... من بخاطر نپذیرفتن این رنج،دوباره به عقب برگشته بودم و این احساس ضعف،برام از همه چیز بدتر بود! "محدثه افشاری " 🌹🆔 @Mattla_eshgh
.... 128 صبح با صدای زنگ گوشیم،چشمام رو باز کردم. شماره ناشناس بود. -بله؟ -سلام خانوم. وقت بخیر. -ممنونم .بفرمایید؟ -من از بیمارستان تماس میگیرم،ممکنه تشریف بیارید اینجا؟ سریع نشستم.😰 -بیمارستان؟برای چی؟ -نگران نشید. راستش خواهرتون رو آوردن اینجا،خیلی حال خوبی ندارن. -من که خواهر ندارم خانوم! -نمیدونم. شماره ی شما به اسم آبجی سیو بود. بدنم یخ زد! -مرجان؟؟؟ -نگران نباشید؛ممکنه تشریف بیارید بیمارستان؟ اینجا همه چی رو میفهمید. -بله بله،لطفا آدرس رو بهم بدید. از دلشوره حالت تهوع گرفته بودم،خدا خدا میکردم که اتفاقی براش نیفتاده باشه! سریع مانتوم رو پوشیدم و از خونه زدم بیرون. فاصله ی خونه تا اونجا زیاد بود. فکرم هزار جا رفت،مردم و زنده شدم تا به بیمارستان برسم. سریع ماشین رو پارک کردم و دویدم داخل. مثل مرغ سرکنده اینور و اونور میرفتم و از همه سراغش رو میگرفتم تا اینکه پیداش کردم. ولی روی تخت و زیر یه پارچه ی سفید... دنیا دور سرم چرخید. به دیوار تکیه دادم و همونجور که نفس نفس میزدم با بهت و ناباوری بهش خیره شدم... یه جوری خوابیده بود که انگار هیچوقت بیدار نبوده! دستم رو گذاشتم لبه ی تخت و از ته دل زجه زدم. 😭😭😭😭 بیمارستان رو گذاشته بودم روی سرم. هر دکتر و پرستاری رو که میدیدم یقش رو میگرفتم و فحشش میدادم.😭 جمعیت زیادی دورم جمع شده بودن. مرجان رو بغل کردم و بلند بلند گریه میکردم. لباس مناسبی تنش نبود،دوباره پارچه رو کشیدم روش تا تنش مشخص نشه! تمام غم های عالم ریخته بود رو دلم... یکم که آرومتر شدم یکی از پرستارها اومد کنارم و دستش رو گذاشت رو شونم. -متاسفم. ولی باور کن کاری از دست ما برنمیومد؛ قبل از اینکه برسوننش اینجا،تموم کرده بود...! سرم رو به دیوار تکیه دادم و با چشم های اشکبار نگاهش کردم. -چرا؟؟ -دیشب... خبرداشتی کجاست؟ با وحشت نگاهش کردم -فکرکنم پارتی... سرش رو انداخت پایین.😓😞 -متاسفانه اوور دوز کرده...! بدنم یخ زد. یاد دعوای پریروز افتادم. با حال داغون رفتم بالای سرش و موهاش رو ناز کردم. "محدثه افشاری " 🌹🆔 @Mattla_eshgh
.... 129 دیدی گفتم نرو؟مرجان دیدی چیکار کردی!؟ کنارش زانو زدم و دستش رو گرفتم. مرجان تموم شده بود. صمیمی ترین دوستم تو تمام این سالها...! 😭❤️😔 روزی که بدن همیشه گرمش رو به دست سرد خاک دادیم، احساس میکردم من روهم دارن کنارش دفن میکنن... 😞 دلم به حال گریه های مامانش نمیسوخت. دلم به حال پشیمونی بابای ندیدش نمیسوخت. دلم فقط به حال داداشش میلاد میسوخت که بهش قول داده بود یه روزی این کابوس هاش رو تموم میکنه! روز خاکسپاریش،خبری از هیچ کدوم رفیق‌های هرزه و دوست پسراش نبود. اونایی که بهش اظهار عشق میکردن.... هیچ‌کدوم از اونایی که اون مهمونی رو ترتیب داده بودن تا باهم خوش بگذرونن نیومدن.... دیگه اشک‌هام نمیومدن! شوکه شده بودم و خروار،خروار خاکی که روی بدنش ریخته میشد رو نگاه میکردم. به کفنی که شبیه هیچکدوم از لباس هایی که میپوشید نبود! به صورتی که خیلیا برای بار اول آرایش نشدش رو میدیدن و به بدن بی جونی که حتی نمیتونست خاک ها رو از خودش کنار بزنه... 😔 بعد از اینکه خاک ها رو روش ریختن،دونه به دونه همه رفتن! هیچکس نموند تا از تنهایی نجاتش بده. هیچکس نموند تا کنارش باشه. هیچکس نموند... تنهایی رفتم کنار قبرش. دستم رو گذاشتم رو خاک ها، "اگر به حرفم گوش داده بودی،الان...." گریه نذاشت بقیه ی حرفم رو بگم! احساس میکردم همه ی این اتفاق ها افتاد تا دوباره یاد درس های چندماه اخیرم بیفتم. بلند شدم که برگردم خونه. نیاز به خلوت داشتم. نیاز به آرامش داشتم. تو ماشینم نشستم. نگاهم رو داخلش چرخوندم. یعنی این ماشین و اون خونه میتونستن برام جای تمام اون آرامش،جای خدا و جای تمام لذت های واقعی رو بگیرن؟! از حماقت خودم حرصم گرفت. من از وسط همین ثروت،به خدا پناه برده بودم. چی رو میخواستم کتمان کنم؟ به این فکرکردم که اگر پارسال کسی من رو نجات نداده بود،شاید حالا من هم یه درس عبرت بودم! روم نمیشد سرم رو بالا بگیرم. بدجور خراب کرده بودم!شرمنده اشک میریختم و خیابون گردی میکردم چجوری باید برمیگشتم و دوباره به خدا قول میدادم؟! روم نمیشد اما به زهرا زنگ زدم. نزدیک یه هفته بود که جوابش رو نداده بودم... -خب دیوونه چرا جواب منو نمیدادی؟بی معرفت دلم هزار راه رفت! -حالم خوب نبود زهرا. ببخشید...😔 -فدای سرت. واقعا متاسفم ترنم!امیدوارم خدا بهش رحم کنه و ببخشتش! -اوهوم. یعنی منم میبخشه؟ -دیوونه اگر نمیخواست ببخشه،به فکرت مینداخت که برگردی باز؟ بابا خدا که مثل ما نیست. تمام این هفته منتظرت بوده تا برگردی! 😭😭😭 گوشی رو قطع کردم و دوباره هق هق زدم.😭 به حال مرجان،به حال خودم،به مهربونی خدا،به بی معرفتی خودم! به امتحانی که خراب کرده بودم و به امتحان هایی که مرجان خراب کرده بود،فکر کردم. به اینکه باید برگردم سر خونه ی اول و از ها شروع کنم... صبح با آلارم گوشی از خواب بیدار شدم. قلب عزادارم کمی آروم تر شده بود و باید میرفتم دانشگاه. "محدثه افشاری" 🌹🆔 @Mattla_eshgh
سلاااام شبتون بخیر😊 ارادت ☺️
قراربود درباره زندگی و مرگ و اینا صحبت کنم یادمه هااا ، دعوامـ نکنینااا 🙄 میدونم خیلی وقته قول دادم😥 توفکر اینم که چن قسمتی راجع بهش بنویسم وبراتون بذارم هرچن شب ایشالا که فرصت بشه😊
یه مطلبیه میخوام دربارش صحبت کنم ، خیلی ذهنمو درگیر کرده واذیت میشم از این اتفاقها
عاقاااا چرا اینقدر ضعیفیم بعضی از ماها !؟ تا دری به تخته میخوره ، میگه ، من دیگه نمیتونم ، من خسته شدم ، من زندگی رو نمیخام و.... اووووو بیا ببین ، افسردگی میگیره در حد لالیگا چی شده مگه؟ (البته طرف صحبتم بیشتر با دختراست ) خواستگار اومده ، تورو دیده ،رفته که رفته ،( اصلا کاری به رسوم غلط خواستگاری ندارم ) ، تو چرا اینقدر ضعیفی که بااین رفتار وا میری ، میشکنی! ؟ چرا فک میکنی مشکل از قیافته ، مشکل از اینه ، کسی دوستت نداره ، کسی ازت خوشش نمیاد و ... عاقا هرکس یه سلیقه ای داره ، عیب از تونیست که تو خیلیم خوشگلی خیلیم همه چی تموم اینکه یه نفر رنگ زرد رو دوست داره و رنگ ابی رو دوس نداره رنگ ابی ،باید ناراحت شه که چرا منو دوست ندارن ؟ خب سلیقست دیگه