#طب_اسلامی
💠 افراد فربه یا عریض نیز دو گروهاند :
🔰🌸 بلغمی ها :
گروهی که فربهیشان بیشتر از پیه (بافت چربی) است و بافت عضلانیشان کم میباشد و پوست سفید رنگ، نرم دارند و مفاصلشان در زیر بافتهای سطحی پوشیده، و رگهایشان باریک است و معمولا گروه خونی آن ها B می باشد ⬅️ این افراد مزاج سرد و تر دارند.✅
🔰🌺 دموی ها :
گروه دیگر افراد فربه کسانیاند که فربهایشانo بیشتر از گوشت است و رنگ پوستشان به سرخی و گندم گونی میزند و پرخون و دارای رگهای گشاده و فراخ هستند و معمولا دارای گروه خونی O هستند ⬅️ اینها دارای مزاج گرم و تر میباشند.✅
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
#عکس_متن
در مهمانی ها مراقب خلوت و بازیهای خاص کودکان باشیم ...
#عکس_بازشود
╔═.🍃.🌸══════╗
@Mattla_eshgh
╚══════.🍃.🌸═╝
مطلع عشق
🔸🔹💎🔹💎 #خانواده_متعالی خیلی از افراد یه اشتباه بزرگ رو مرتکب میشن چی؟ بیش از حد از "ایمان به غیب
#خانواده_متعالی
👌راهش اینه که بهش مبارزه با نفس رو یاد بدی!
بگی که مبارزه با نفس، لذت های تو رو صد درصد افزایش میده✨👌🌺
🔹راهش اینه که پدر و مادر خودشون رو کنترل کن و صبح تا شب به جون هم نپرن!
اهل مبارزه با نفس باشن
✅🔹✅
راهش اینه که مادر در هر صورتی احترام پدر رو نگه داره👌
و هیچ وقت جلوی بچه ها
به "شوهرش بی حرمتی نکنه."
راهش اینه که پدر به هیچ وجه "دل همسرش رو نشکنه"
به خانمش بی احترامی نکنه.
🔹👆🔹
حاج آقا! نمیشه یه راه آسونتر بهمون پیشنهاد بدید؟😔
نه نمیشه! نمیشه که تو هر کاری دلت میخواد انجام بدی😏
بعد از بچت انتظار داشته باشی اون جلوی خودش رو بگیره!!!
⭕️آخه سخته حاج آقا! شوهرم آدم خوبی نیست!😒
✅ مگه من گفتم اگه شوهرت آدم خوبی بود احترام بزار؟!!!
شوهرت بدترین آدمم بود اگه میخوای بچه های خوبی تربیت کنی
"باید و باید و باید"
به شوهرت احترام بزاری.
👆👆👆✅🔸❌
اگه میخوای بچه خوبی داشته باشی
باید در هر شرایطی دل خانمت رو نشکنی.
حتی اگه زن بدی هم هست.
👆👆🔴🔴🔴🔴🔴🔴
حله؟؟؟
اگه نمیخوای مبارزه با نفس هم کنی
اشکالی نداره
یک عمر این بچه هات باعث عذاب روحی و جسمیت میشن
و اون موقع دیگه راه بازگشتی نیست...
من نمیگم چیکار کنی
بشین با خودت فکر کن و تصمیم آخر رو خودت بگیر و پاش بایست👌
✅🔸✅🔸✅🔸
خانواده متعالی روزهای فرد در 👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
1524653899752.amr
787K
#ارتباط_حرام
⭕️ انتظار بیجایی که خانم های متاهل از شوهرشون دارن!
آخه چرا؟؟؟؟؟!😒
🌹حاج آقا حسینی
💢 @IslamLifeStyles
#پرسش_پاسخ
سوال
درکربلا امام حسین میفرماید خدایا صبر میکنم،وراضی به رضای توهستم،اینجا عمربن سعد وشمر ظلم کردن،چرا امام به خداوند میگوید راضیم به رضای تو،مگه خداوند راضی بودن به این کار ،،فلسفه مسئله چیه
پاسخ
اینم جواب سوال شما با توجه به بحث شبهای گذشته
بر گردیم به اول بحث سوال مطرح شد که آیا خدا از کسی امتحان سخت میگیره یعنی آدم بدیه
باید گفت اصلا وابدا اینطور نیست
اصلا امتحان سخت با امتحان آسون فرقش چیه
آیا امتحان سخت یعنی بلا ومصیبت نه یه دفعه ممکنه یه ثروت حسابی نصیبت بشه اینم یه جور امتحان سخته ها حواست باشه ها😉
در حالی که برادرت یا خواهرت به یه مقدار کم محتاجه 😢
نتیجه می گیریم که امتحان با نعمت نشانه این نیست که خدا انسان رو دوست داره وامتحان سخت هم به این معنی نیست که خدا انسان رو دوست نداره وخدا از انسان
حالا که گفتیم این مطلبو 👆👆👆از کجا بفهمیم که این امتحان سخت ناشی از این که خدا مارو دوست داره یا دوست نداره
یکی از پاسخ های این سوال اینه که اگه خدا گرفتارت کرده واین گرفتاری اثر روحی بد روت گذاشته احتمال داره خدا داره مجازاتت میکنه ها
یه دعا هم بکنیم
خدایا اگه می خوای امتحان سخت از ما بگیری این امتحان توام با آرامش باشه 🙏🙏🙏
اما اگه دیدی خدا امتحان سخت گرفتارت کرده و اعصابت آرامه، دینت از دست نرفته،رابطتت هم با خدا قشنگتر شده این نشانه اینه که خدا دوستت داره واین بلا رو برات فرستاده
آقا شمامی تونی یه مثال بزنی که اتفاق افتاده
بر گردیم به سال 61هجری حادثه کربلا آیا امام حسین کم سختی دید تو کربلا هر چه به عصر عاشورا نزدیک تر می شدیم صورت امام حسین علی (ع)نورانی تر می شد
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
#زندگی_به_همین_سادگی
💠ارتباط موفق
برای زندگی تون،
نردبانی از هدفهای معقولِ رسیدنی بسازید.
❌آرزوهای بزرگِ اَلَکی، فقط ذهنتونُ درگیر،
و از برنامه ریزی های کوتاه مدت، دورتون میکنه.
@Mattla_eshgh
مطلع عشق
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :8⃣5⃣ #فصل_هشتم
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :9⃣5⃣
#فصل_هشتم
بعد هم که برمی گشتیم خانه خودمان، صمد می نشست برای من حرف می زد. می گفت: «این مهمانی ها باعث شده من تو را کمتر ببینم. تو می روی پیش خانم ها می نشینی و من تو را نمی ببینم. دلم برایت تنگ می شود. این چند روزی که پیشت هستم، باید قَدرَت را بدانم. بعداً که بروم، دلم می سوزد. غصه می خورم چرا زیاد نگاهت نکردم. چرا زیاد با تو حرف نزدم.»
این خوشی یک هفته بیشتر طول نکشید. آخر هفته صمد رفت. عصر بود که رفت. تا شب توی اتاقم ماندم و دور از چشم همه اشک ریختم.
به گوشه گوشه خانه که نگاه می کردم، یاد او می افتادم. همه چیز بوی او را گرفته بود. حوصله هیچ کس و هیچ کاری را نداشتم. منتظر بودم کسی بگوید بالای چشمت ابروست تا یک دل سیر گریه کنم. حس می کردم حالا که صمد رفته، تنهای تنها شده ام. دلم هوای حاج آقایم را کرده بود. دلتنگ شیرین جان بودم. لحافی را روی سرم کشیدم که بوی صمد را می داد. دلم برای خانه مان تنگ شده بود. آی... آی... حاج آقا چطور دلت آمد دخترت را این طور تنها بگذاری؟! چرا دیگر سری به من نمی زنی. آی... آی... شیرین جان چرا احوالم را نمی پرسی؟!
آن شب آن قدر گریه کردم و زیر لحاف با خودم حرف زدم تا خوابم برد.
ادامه دارد...✒️
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :0⃣6⃣
#فصل_هشتم
صبح بی حوصله تر از روز قبل بودم. زودرنج شده بودم و انگار همه برایم غریبه بودند. دلم می خواست بروم خانه پدرم؛ اما سراغ دوقلوها رفتم. جایشان را عوض کردم و لباس های تمیز تنشان کردم. مادرشوهرم که به بیرون رفت، شیر دوقلوها را دادم، خواباندمشان و ناهار را بار گذاشتم. ظرف های دیشب را شستم و خانه را جارو کردم. دوقلوها را برداشتم و بردم اتاق خودم. بعد از ناهار دوباره کارهایم شروع شد؛ ظرف شستن، پختن شام، جارو کردن حیاط و رسیدگی به دوقلوها. آن قدر خسته شده بودم که سر شب خوابم برد.
انگار صبح شده بود. به هول از خواب پریدم. طبق عادت، گوشه پرده را کنار زدم. هوا روشن شده بود. حالا چه کار باید می کردم. نان پخته شده و درِ تنور گذاشته شده بود. چرا خواب مانده بودم. چرا نتوانسته بودم به موقع از خواب بیدار شوم. حالا جواب مادرشوهرم را چه بدهم. هر طور فکر کردم، دیدم حوصله و تحمل دعوا و مرافعه را ندارم. به همین خاطر چادرم را سر کردم و بدون سر و صدا دویدم طرف خانه پدرم.
با دیدن شیرین جان که توی حیاط بود، بغضم ترکید. پدرم خانه بود. مرا که دید پرسید: «چی شده. کی اذیتت کرده. کسی حرفی زده. طوری شده. چرا گریه می کنی؟!»
نمی توانستم حرفی بزنم. فقط یک ریز گریه می کردم. انگار این خانه مرا به یاد گذشته انداخته بود. دلم برای روزهای رفته تنگ شده بود. هیچ کس نمی دانست دردم چیست.
ادامه دارد...✒️
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ
والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت : 1⃣6⃣
#فصل_هشتم
روی آن را نداشتم بگویم دلم برای شوهرم تنگ شده، تحمل تنهایی را ندارم، دلم می خواهد حالا که صمد نیست پیش شما باشم.
یک هفته ای می شد در خانه پدرم بودم. هر چند دلتنگ صمد می شدم، اما با وجود پدر و مادر و دیدن خواهرها و برادرها احساس آرامش می کردم. یک روز در باز شد و صمد آمد. بهت زده نگاهش کردم. باورم نمی شد آمده باشد. اولش احساس بدی داشتم. حس می کردم الان دعوایم کند. یا اینکه اوقات تلخی کند چرا به خانه پدرم آمده ام. اما او مثل همیشه بود. می خندید و مدام احوالم را می پرسید. از دلتنگی اش می گفت و اینکه در این مدت، چقدر دلش برایم شور می زده، می گفت: «حس می کردم شاید خدای نکرده، اتفاقی افتاده که این قدر دلم هول می کند و هر شب خواب بد می بینم.»
کمی بعد پدر و مادرم آمدند. با آن ها هم گفت و خندید و بعد رو به من کرد و گفت: «قدم! بلند شو برویم.»
گفتم: «امشب اینجا بمانیم.»
لب گزید و گفت: «نه برویم.»
چادرم را سر کردم و با پدر و مادرم خداحافظی کردم و دوتایی از خانه آمدیم بیرون. توی راه می گفت و می خندید و برایم تعریف می کرد.
ادامه دارد...✒️
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ
والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :2⃣6⃣
#فصل_هشتم
روستا کوچک است و خبرها زود پخش می شود. همه می دانستند یک هفته ای است بدون خداحافظی به خانه پدرم آمده ام. به همین خاطر وقتی من و صمد را با هم، و شوخ و شنگ می دیدند، با تعجب نگاهمان می کردند. هیچ کس انتظار نداشت صمد چنین رفتاری با من داشته باشد. خودم هم فکر می کردم صمد از ماجرای پیش آمده خبر ندارد. جلو در خانه که رسیدیم، ایستاد و آهسته گفت: «قدم جان! شتر دیدی ندیدی. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. خیلی عادی رفتار کن، مثل همیشه سلام و احوال پرسی کن. من با همه صحبت کرده ام و گفته ام تو را می آورم و کسی هم نباید حرفی بزند. باشد؟!»
نفس راحتی کشیدم و وارد خانه شدیم. آن طور که صمد گفته بود رفتار کردم. مادرشوهر و پدرشوهرم هم چیزی به رویم نیاوردند. کمی بعد رفتیم اتاق خودمان. صمد ساکی را که گوشه اتاق بود آورد. با شادی بازش کرد و گفت: «بیا ببین برایت چه چیزهایی آورده ام.»
گفتم: «باز هم به زحمت افتاده ای.»
خندید و گفت: «باز هم که تعارف می کنی. خانم جان قابل شما را ندارد.»
دو سه روزی که صمد بود، بهترین روزهای زندگی ام بود. نمی گذاشت از جایم تکان بخورم. می گفت: «تو فقط بنشین و برایم تعریف کن. دلم برایت تنگ شده.»
هر روز و هر شب، جایی مهمان بودیم. اغلب برای خواب می آمدیم خانه.
ادامه دارد...✒️
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
#عاشقانه_شهدا
چشم- فرزند -یک شهید- افتاد
جلوی- مدرسه -به باباها ♥
بهر-تسکین درد خود-میگفت :
هرکسی-لایق شهادت- نیست♥
.
فاطمه_مغنیه :
مادر من یک زن فوق العاده است!
خبر شهادت بابا که رسید رفت و دو رکعت نماز خواند. همه ما را مامان آرام کرد!
بدون اینکه حرفی مستقیم به ما بزند وقتی دید در مواجهه با پیکر بابا بی تاب شده ایم خطاب به بابا گفت:
.
الحمدلله که وقتی شهید شدی کسی خانواده ات را به اسارت نگرفت و به ما جسارت نمی کند!
!
.
بخـــدا دشـــمنات خیلی نامـــردن ♥
هـــمـــه بدور خیمه هــا مـــیگردن♥
دیگـــه به خواهـــرتـــ رحــمی ندارن ♥
وقـــتی پیکـــرتون صـــد پاره کــردن♥
.
همین یک جمله ما را آنقدر خجالت داد که آرام شدیم.
.
.
خبر شهادت "جهاد" برادرم را هم که شنید همانطور...
دلم سوخت وقتی دیدمش.…
مثل بابا شده بود….♥
پدری -رفت -و-پسر- ازپی- او♥
خون ها را شسته بودند ولی جای زخم ها و پارگی ها بود. جای کبودی و خون مردگی ها.…
تصاویر شهادت بابا و جهاد با هم یکی شده بودند
جنگ- پایان- پدرهای- سفر کرده- نبود♥
شور -آن واقعه -در جان- پسرها ؛باقیست♥
یک لحظه به نظرم رسید من دیگر نمی توانم تحمل کنم!….
.
باز مادر غیرمستقیم آرام کرد من و مصطفی را،
وقتی صورت جهاد را بوسید و گفت:
ببین دشمن چه بلایی سر جهادم آورده!
البته هنوز به "ارباً_اربا" نرسیده،
لا یوم کیومک- یا اباعبدالله...♥
باز خجالت آراممان کرد.…
حرف دل:
شهدای عزیز
اگر جنگی باشد و نیاز به غیرت ومردانگی
باز هم
فرزندان شما پیشتازند و پرچم دار
.
جهاااااد-ادامه-دارد ♥
.
و
اگر نیاز به صبر زینبی باشد
باز هم همسران و مادران شما
هستند که عزیزانشان را راهی میکنند...
ما -رأیت- الی -جمیلا♥
..جز زیبایی ندیدم♥
.
.
تاج- صبوری- بر سرت- بگذار بانو♥
وقتی- کمر از غصه ها- خم داری- انگار♥
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc