▪️فاطمــــه؛
با نفسهای رو به پایان،
راه مسجد در پیش گرفت و...
بتنهایی از امام زمانش دفاع کرد!
👈و زینــب،از امامِ خود در شام!
مــــا چطـــ❓ـــور
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🌿یکی از نتایج پاسخی رو که عرض خواهیم کرد رو بگیم در شما مقاومت شکل بگیره ⚠️بعضی وقت ها یه جوری از
در جلسه قبل گفتیم👇
💥جوامع غربی روی همین شعار «حکومت مردم بر مردم یا همون دموکراسی» پز میدن😏
⚡️حالا ما از شما میپرسیم و میخایم فکر کنید که آیا این امکان داره❓
⬅️یعنی بدون سلطه ی
🔺 یک جریان مطلق🔺
امکان داره نظام تسخیری جریان پیدا کنه ❓
البته «نظام تسخیری سالم»
بدون اون عوارضی که گفتیم
ایا این ممکنه❓🤔
👇👇
یعنی مردم خودشون نظام تسخیری رو اداره بکنن،
🔸 نه یه جریانی بیاد سلطه پیدا بکنه❌
آیا واقعا این امکان داره❓
شما الان تو شهر خودتون شورای شهر انتخاب میکنید.✔️
⬅️شورای شهر بر شهرداری میخواد نظارت بکنه
🔸 به عنوان نماینده های شما
و بعد وقتی بر شهرداری نظارت کرد
👇👇👇
✅شهر داری هم بر شهرداری های مناطق
آنها هم به شما خدمات میرسونن♻️
شما هم در جریان خدمات هستید😊
طرح های ملی هم که دیگه وجود نداره
🔻هرچی هم هست، تو شهر شماست.
🔸شمایی که میرید رای میدید
🔸ما ازشما سوال میکنیم
شما میتونید بر شورای شهر نظارت بکنید❓
🤔🤔
امکان نظارت دقیق وجود داره
❓بله❓
جو سیاسی جامعه ما آرومه ها✅
ما نمیخوایم دعوای سیاسی راه بندازیم، این بحث های ژورنالیستی نیست💯
تو جامعه ما جو آرومه✅
خیلی همه بچه مذهبی خوب ،
اصلا مشکلی نداریم تو جامعه✅
این بحث ها ربطی به جامعه ما نداره،❌
ما اصلا شورای شهر رو تو شهر شما نمیشناسیم بند گان خدا رو💯
💢 ما داریم باهم صحبت میکنیم
ما اصلا اینجا کسی رو نمیشناسیم خوب یا بد❗️
که حتما خوبن،✔️
فکر کنید تو کره مریخ هستیم😇
❌شورای شهر بخوان
رانت خواری پشت پرده داشته باشن
شما میتونیین متوجه بشین❓
♻️شورای شهر برشهرداری
میتونه نظارت تام داشته باشه⁉️
🔶بابا پنج نفرن، ده نفرن، پانزده نفرن، به یه شهردار که زیر دستشونه میتونن نظارت تام
داشته باشن⁉️
#کمی_از_اسرار_ولایت شنبه سه شنبه در👇
❣ @Mattla_eshgh
Servat 14.mp3
1.35M
#ثروت_در_اسلام 14
🚫 نقش تفکرات حسن بصری و خونریزی حجاج، در برقراری حکومت مروانیان
دین بدون دنیا یه تفکر خطرناک و ریشه سکولاریسم هست...
استاد پناهیان
❣ @Mattla_eshgh
#نفوذ_در_بدنه_حزب الله_جهت_انشقاق_این_جبهه
🤔وقتی صحبت از نفوذ به میان میاد ،اکثر دوستان جاسوسهایی رو در ذهنشون میبینن مانند جیمز باند
🤔در حالی که پروژه نفوذ بسیار پیچیده تر و البته مخفی تر از آنی است که حتی گاها تاثیرات آن در همان مقطع مشخص شود
انواع نفوذ قبلا توضیح داده شده🔻
▪️نفوذ در ارکان نظام
▪️نفوذ در سیستم غذایی
▪️نفوذ در طب
▪️نفوذ در فرهنگ
▪️و ....
📣نوع جدیدی از نفود هم وجود دارد که مختص فتنه اکبر است
⚡️قبل از هر چیز مقدمه ای خدمت شما عزیزان عرض میکنم
✨دشمن و سرویسهای امنیتی در برنامه ریزیهای خود جهت ضربه زدن به بدنه سازمان شیعه به این نتیجه رسید که باید با چیزی از جنس خود دین به ما ضربه بزند
با این کار به چند هدف دست می یافت👇
👈یک اینکه جنگ نبابتی بود و مسلمانان را به جان هم می انداخت
👣مثلا داعش و القاعده و طالبان را ایجاد کرد تا هم اسلام هراسی را در دنیا باب کند و هم بدون اینکه از بدنه خود استفاده کرده باشد با یک عده مسلمان نما به جان هم انداخت
😔دقت کنید ، الان در اکثر مناطق درگیر در امر ظهور ، این مسلمانان هستند که به جان هم افتاده اند
📣و البته از این کار هم نتایج خوبی به دست اورده است
🤔🤔و اما در داخل مرزهای ایران چه کرده است ؟
🍃بعد از انواع اتفاقات امنیتی که در این ۴۰ سال رخ داده ، اعم از پروژه های نامبرده که میشود مثالهایی شبیه به کشمیری ها و بنی صدر ها و بعدها افراد زیرکی که تا همین الان مسئولیتهای بزرگی هم دارند و نفوذ در حوزه های مختلف غذایی و امنیتی و اجتماعی و فرهنگی و طبی ضرباتی را وارد کرده ولیکن به دلیل مدیریت و رهبری مقتدر و مدبر ، باهوش و با ذکاوت مقام معظم رهبری همه این خطرها یا از بین رفته و یا کنترل شده است
📣به فرموده حضرت آقا تمام نقشه های اینها برای ما کاملا رو شده
📣و اما نمونه جدیدی از نفوذ در حال انجام است که بسیار خطرناکتر و البته بسیار ضربه زننده تر از بقیه نفوذ هاست
📣و این نفوذ در بدنه قشر حزب اللهی های دو آتیشه و متعصب است
👈مثلا نفراتی یهودی همچون کاووس سید امامی که قریب به ۴۰، ۵۰ سال حتی دین خود را مخفی کرده بودند را درون بدنه حزب الله نفود داده و حتی در دانشگاه امام صادق علیه السلام مشغول به تدریس میشود
دانشگاهی دینی و سیدامامی هم با یقه بسته ، و قنوتهای طولانی و گریه ها و روضه های امام حسین علیه السلام و البته نماز شب های بسیار سوزناک
🗣به طوری که وقتی کاووس سید امامی دستگیر شد خیلی از همین جوانهای حزب اللهی دچار تردید شده و نسبت به ان شدیدا عکس العمل نشان دادند
ادامه دارد .....
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#قسمت پنجاه وهفت داستان دنباله دار سرزمین زیبای من والسابقون با تمام وجود برای شناخت اسلام تلا
#قسمت آخر
داستان دنباله دار سرزمین زیبای من
دنیا از آن توست
هادی پسر یکی از بزرگ ترین سیاستمدارهای جهان بود ... به راحتی به 10 زبان زنده دنیا حرف می زد ... و به کشورهای زیادی سفر کرده بود ... .
بعد از مسلمان شدن و چندین سال تقیه ... همه چیز لو میره ... پدرش خیلی سعی می کنه تا اون رو منصرف کنه... حتی به شدت پسرش رو تحت فشار می گذاره ... اما هادی، محکم می
ایسته و حاضر به تغییر مسیر نمیشه ... پدرش، هم با یه پاسپورت، هویت جدید و رایزنی محرمانه با دولت وقت ایران ... مخفیانه، پسرش رو به اینجا می فرسته ... هادی از سخت ترین لحظاتش
هم با خنده حرف می زد ...
بهش گفتم ... چرا همین جا ... توی ایران نمی مونی؟ ...
نگاه عمیقی بهم کرد ... شاید پدرم برای مخفی کردن مسلمان شدن من و حفظ موقعیت سیاسیش ... من رو به ایران فرستاد ... اما من شرمنده خدام ... پدر من جزء افرادیه که علیه اسلام فعالیت و برنامه ریزی می کنه ... برای حفظ جان پسرش به ایران اعتماد می کنه ... اما به خاطر منافع سیاسی، این حقیقت رو نادیده می گیره ...
وظیفه من اینه که برگردم ... حتی اگر به معنی این باشه که حکم مرگم رو... پدر خودم صادر کنه ... .
اون می خندید ... اما خنده هاش پر از درد بود ... گذشتن از تمام اون جلال و عظمت ... و دنبال حق حرکت کردن ... نمی دونستم چی باید بهش بگم؟ ... .
ناخودآگاه خنده ام گرفت ... یه چیزی رو می دونی؟ ... اسم من، مناسب منه ... اما اسم تو نیست ... باید اسمت رو میزاشتی سلمان ... یا ... هادی سلمان ... .
- هادی سلمان؟ ... بلند خندید ... این اسم دیگه کامل عربیه ... ولی من برای عرب بودن، زیادی بورم ... .
تازه می فهمیدم ... چرا روز اول ... من رو کنار هادی قرار دادن... حقیقت این بود ... هر دوی ما مسیر سخت و غیر قابل تصوری رو پیش رو داشتیم ... مسیر و هدفی که ... قیمتش، جان ما بود ...
من با هدف دیگه ای به ایران اومدم ... اما هدف بزرگ تر و با ارزش تری در من شکل گرفت ... امروز، هدف من ... نه قیام برای نجات بومی ها ... که نجات استرالیاست ... .
من این بار، می خوام حسینی بشم ...
برای خمینی شدن باید حسینی شد ... .
وسایلم رو جمع کردم و اومدم بیرون ... گریه ام گرفته بود ... قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم
پایان
❣ @Mattla_eshgh
#مردی_در_آینه
#قسمت اول
💢 اولین شعاع نور
🍃همیشه همینطوره ... از یه جایی به بعد می بُری ... و من ... خیلی وقت بود بُریده بودم ...
صداش توی گوشم می پیچید ... گنگ و مبهم ... و هر چی واضح تر می شد بیشتر اعصابم رو بهم میریخت ...
هی توم ... با توأم توم ... توماس ... چشمات رو باز کن دیگه ...
عصبی شده بودم ... دیگه داشت با تمام وجود روی مغزم راه می رفت ... اونم با کفش های میخ دار ...
اما قدرت تکان دادن دستم یا باز کردن دهنم رو هم نداشتم ... به زحمت تکانی به خودم دادم شاید دست از سرم برداره اما فایده نداشت ... حالا دیگه داشت با لگد می زد به تخت ...
به زحمت لای چشمم رو باز کردم ... اولین شعاع نور، بدجور چشمم رو سوزوند ...
لعنتی هیچ جور بیخیال من نمی شد ... به زور دوباره لاشون رو باز کردم ... تصویر مات چهره اوبران در برابرم نقش بست ...
بلند شدم و نشستم .... سرم داشت می ترکید ... انگار داشتن توش، سرب داغ میریختن ... به اطراف
نگاه کردم ...
- من اینجا چه غلطی می کنم؟ ...
هنوز مغزم کار نمی کرد ... با تمسخر بهم نیشخند زد ...
- تو اینجا چه غلطی می کنی؟ ... همون غلطی رو که نباید بکنی ... تا کی می خوای اینطوری زندگی کنی ؟
... می دونی دیروز ...
صداش مثل چنگک روی شیارهای مغزم کشیده میشد ... معده ام بدجور داشت بهم میپیچید ... دیگه
نتونستم خودم رو کنترل کنم ...
- لعنت به تو توماس ... سلول رو به گند کشیدی ... من احمق رو باش که واست قهوه آورده بودم ...
- برو گمشو لوید ... دست از سرم بردار ...
چند قدم رفت عقب ... نگاش نمی کردم اما سنگینی نگاهش رو حس می کردم ... اومدم بلند بشم که
روی استفراغ خودم سر خوردم و محکم وسط سلول پخش زمین شدم ...
دستم رو گرفتم به صندلی و خودم رو کشیدم بالا ...
نمی دونم چرا توی آشغال رو اخراج نمی کنن؟ ...
سرم رو آوردم بالا و بهش نگاه کردم ... انزجار خاصی توی چشم هاش موج می زد ...
هی - پرونده جدید داریم ... زودتر خودت رو تمیز کن قبل از اینکه سروان توی این کثافت ببیندت ...
قهوه رو گذاشت کنارم و رفت بیرون ... و من هنوز گیج بودم... اونجا ... توی سلول چه غلطی می کردم؟
#داستان هرشب به جز جمعه ها در کانال مطلع عشق👇
❣ @Mattla_eshgh
☘ مردی در آینه
#قسمت دوم
💢 برداشت اول
🍃قهوه رو برداشتم و رفتم بیرون ... افسرپشت میز، زل زده بود بهم ... چهره اش جدید بود ... نهایتا بیست و چند ساله ... سرم تیر می کشید ... تحمل نگاهش رو نداشتم ...
- به چی زل زدی تازه کار؟ ...
-هیچی قربان ...
و سریع سرش رو انداخت پایین ...
قهوه رو گذاشتم روی میزش و رفتم رختکن ... شلوارم رو عوض کردم و بدون اینکه برم سمت دفتر، راهم رو گرفتم طرف در خروجی ...
- هی کجا میری؟ ...
با بی حوصلگی چرخیدم سمتش ...
- می بینی دارم میرم بیرون ...
- کور نیستم دارم می بینم ... منظورم اینه کدوم گوری میری؟ ... همین چند دقیقه پیش بهت گفتم یه پرونده جدید داریم ...
منتظر نشدم جمله اش تموم بشه ... رفتم سمت خروجی ...
- توی ماشین منتظرت می مونم ...
در ماشین رو باز کرد ... تا چشمش به من افتاد با عصبانیت، پرونده های دستش رو پرت کرد روی صندلی عقب ...
- با معده خالی؟ ... همین چند دقیقه پیش هر چی توی شکمت بود رو بالا آوردی... هنوز هیکلت بوی گند میده ... اون وقت دوباره ...
- هر احمقی می دونه قهوه ... هر چقدرم قوی، خماری رو از بین نمی بره ...
شیشه های ماشین رو کشید پایین ... و با عصبانیت زل زد توی صورتم ...
- می دونی چیه توم؟ ... من یه احمقم که نگران سلامتی توأم ... و اینکه معلق یا اخراجت نکنن ... اما همه اش تا الان بود ... دیگه واسم مهم نیست ... هر غلطی می خوای بکنی بکن ... دیگه نمی تونم پشت سرت راه بیوفتم و کثافت کاری هات رو جمع کنم ...
با بی حوصلگی چشمم رو چرخوندم و نیم نگاهی بهش انداختم ...
- من ازت خواسته بودم کثافت کاری هام رو جمع کنی؟ ...
تکیه دادم به صندلی و چشم هام رو بستم ...
- وقتی رسیدیم صدام کن ...
🍃صحنه جرم ...
مقتول: کریس تادئو ... 16 ساله ... سفیدپوست ... دانش آموز دبیرستانی ... ساعت تقریبی قتل: 9 صبح ... برداشت اول از علت مرگ ... خونریزی شدید بر اثر برخورد ضربات متعدد چاقو ... دو ضربه به شکم ... سه ضربه به پهلو ...
❣ @Mattla_eshgh
☘ مردی در آینه
#قسمت سوم
💢 تازه کار؟!
🍃مشاهدات اولیه صحنه جنایت .... نوجوانی با موهای نیمه ژولیده ... قد، حدودا 188 ... شلوار جین آبی پر رنگ ... تی شرت لیمویی ... پیراهن چارخانه سبز و آبی غرق خون ... و رد خونی که روی زمین کشیده شده بود ...
دستکش ها رو دستم کردم و رفتم بالای سر جنازه ... هنوز دل و روده ام بهم می پیچید ... و دیدن جنازه غرق خون حالم رو بدتر می کرد ... چند دقیقه بعد، دوباره حالم بهم خورد ...
دیگه بدتر از این نمی شد ... جلوی همه ... بالای سر جنازه ...
افسر پلیسی که چند قدمی مون ایستاده بود ... با حالت تمسخرآمیزی بهم تیکه انداخت ...
- بهت نمی خورد تازه کار باشی ... خوبه توی این سن*، امیدت به آینده رو از دست ندادی و به پلیس ملحق شدی ...
اوبران با ناراحتی بهم نگاه کرد ... دیگه تحمل تمسخر اونها رو نداشتم ... برگشتم بالای سر جنازه ...
- چند تا از ناخن های دستش بر اثر سائیدگی روی زمین شکسته ... از حالتش مشخصه تا آخرین لحظه برای دفاع از خودش جنگیده ... و توی آخرین لحظات هم برای درخواست کمک، روی زمین خودش رو کشیده ... اما به خاطر ضربات و شدت خونریزی، نتونسته خودش رو به جایی برسونه ... کسی اون رو ندیده یا نخواسته ببینه ...
- احتمال داره عضو گروه گنگ یا فروش مواد دبیرستانی باشه ... بین گنگ ها زیاد درگیری پیش میاد ...
سرم رو آوردم بالا و محکم توی چشمهاش نگاه کردم ... وقت، وقت انتقام بود ...
- اینجاست که تفاوت بین یه کارآگاه تازه کار واحد جنایی با یه پلیس گشت کهنه کار مشخص میشه ... حتی پلیس تازه کاری مثل من می دونه وقتی یه درگیری توی دبیرستان پیش بیاد ... اولین انگشت اتهام میره سمت گنگ های دبیرستانی ... پس یه مواد فروش که تیپ لباس پوشیدنش عین بچه های عادی، سالم و درس خونه ... روی ساعدش از این مدل خالکوبی ها* نمی کنه ... که از 100 متری مثل آژیر قرمز برای پلیس ها جلب توجه کنه ... این خالکوبی هر چی هست ... مال زندگی قبلی این بچه است ...
بدون اینکه به حالتش توجه کنم ... از جا بلند شدم و بین جمعیتی که جمع شده بودن، چشم چرخوندم ...
اوبران اومد سمتم ...
- دنبال کی می گردی؟ ...
-اینجا نیست ...
- کی؟ ...
مکث کردم و برگشتم سمتش ...
- همین الان به تمام پلیس هایی که اینجان بگو سریع کل دبیرستان رو ... دنبال یه دختر با رژ بنفش تیره بگردن ... تمام گوشه کنارها رو ... زیرزمین ... انباری یا هر گوشه کناری رو ...
محکم توی چشم هاش نگاه کردم ...
- اگه خودش قاتل نباشه ... آخرین کسیه که غیر از قاتل ... مقتول رو زنده دیده ...
* به تازگی وارد 31 سالگی شده بودم.
* نوع طرح خالکوبی روی ساعد مقتول، مخصوص گنگ های خیابانی و دبیرستانی بود
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
▪️فاطمــــه؛ با نفسهای رو به پایان، راه مسجد در پیش گرفت و... بتنهایی از امام زمانش دفاع کرد! 👈و
پستهای روز سه شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆
شروع پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👇