eitaa logo
مطلع عشق
275 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
امتحان انتخاب همسر.mp3
2.42M
۱۳ ✅ با هر کسی که ازدواج کردی بهترین آدمی هست که میتونه رشدت بده...👌 🏷 حاج آقا حسینی ❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🔰مردی در آینه #قسمت بیست و هفت 🍃وارد اتاق بازجویی شدیم ... از چهره اش مشخص بود از اینکه بین تمام
بیست و هشت 🍃چند لحظه رفت توی فکر ...  - نه ... آدم مشکوکی به نظرم نمیاد ... هر چند من توی محیط مدرسه بیشتر مجبورم حواسم رو به دانش آموزها و مدیریت دبیرستان بدم ...  مدیریت اون همه نوجوان که مثل کوه آتشفشان، هیجانات جوانی شون غیرقابل کنترله ... کار راحتی نیست ... اما هر چی فکر می کنم هیچ دلیلی نمی بینم که آقای مدیر بخواد با کریس درگیر بشه ... کریس بیشتر از یه سال بود که دیگه اون بچه قبل نبود ... و هیچ خطری برای اعتبار و امتیاز دبیرستان محسوب نمی شد ...  هیچ خطری ... یعنی باید دنبال نقاط خطر می گشتم ... به نظر می اومد جان پرویاس ... به راحتی می تونست افرادی رو که سد راهش قرار بگیرن رو حذف کنه ... اما چطور؟ ... اگه جان پرویاس سرکرده فروش مواد باشه ... و کریس به نوعی واسش ایجاد مشکل کرده باشه ... انگیزه بزرگی برای قتل داشته ... ولی چرا باید زنده بودن مقتول برای اونها یه تهدید به حساب بیاد؟ ... یعنی ممکن بود کریس واقعا باهاشون همدست نبوده باشه؟ ... و من آخرین سوال و ضربتی ترین شون رو برای دقایق آخر گذاشته بودم ... زمانی که اون در اوج حس آرامش بود و خیالش راحت، که همه چیز تموم شده ... اون وقت دیگه نمی تونست محاسبه شده و کنترل شده رفتار کنه ... حداقل یک واکنش کوچیک ولی مهم...  توی در ایستاده بود ... با من دست و ازم جدا شد ... که یهو صداش کردم ...  - آقای بولتر ... چرا توی لیستی که من دادید اسم دنیل ساندرز ... استاد ریاضی دبیرستان تون رو ننوشته بودید؟ ...  جا خورد و برای چند لحظه افکارش آشفته شد ... هر چند برای لحظات بسیار کوتاهی بود ... اما چه چیزی در مورد دنیل ساندرز، اون رو آزار می داد؟ ...  - آقای ساندرز تقریبا با بیشتر دانش آموزهاش رابطه خیلی خوبی داره ... اگر بخوام دایره روابط عمومیش رو مشخص کنم ... شاید بیشتر از دو سوم دانش آموزها رو در بربگیره ... مشخص بود داره ذهنش رو با طولانی کردن جملات متمرکز می کنه ...  - اما من نخواسته بودم لیست دانش آموزهای اطراف دنیل ساندرز رو بهم بدید ...  لبخند غیر منتظره ای صورتش رو پر کرد ...  - آقای ساندرز یکی از نقاط قوت و اعتبار دبیرستان ماست ... برای همین خیلی مورد توجه و حمایت آقای پرویاس قرار گرفته ... ارتباط خوبی هم با همه بچه ها داره ... نمی دونستم میشه به عنوان یه دوست مطرحش کرد یا نه ... چون به هر حال نفوذش روی بچه ها عمومیه ...  و این کلمات تیر آخر رو شلیک کرد ... چه برنامه زیرکانه ای... مدیری که منطقه رو از دست سایر گنگ ها آزاد می کنه ... با یه وجهه اجتماعی موجه و عالی ... با کمک معلم با اعتباری که رابط بین مدیر و بچه هاست ...  نفوذ کلام و شخصیتش اونها رو به خودش جذب می کنه ... و افرادی مثل کریس که با تغییر ظاهر، چهره و رفتار می تونن گزینه های خوبی برای پخش خورده یا وسیع باشن ...  تمام این نقشه حساب شده بود ... تنها نقطه ضعفش استفاده از دانش آموزی بود که قبلا به عضویت توی گنگ شناخته شده بوده ... برای چنین نقشه و برنامه استادانه ای یه نقطه ضعف حساب می شد ...  اما چرا کشته بودنش؟ ... از روی پول مواد، کش می رفته؟ ... بازپرداختش به تاخیر افتاده؟ ... با کسی درگیر شده؟ ... یه معتاد اون رو کشته بوده؟ ... و دنیایی از سوال های دیگه ... سوال هایی که تا به جواب نمی رسید ... ممکن بود دست ما از قاتل کوتاه بشه ...  در هر صورت، مشخص بود چرا آقای بولتر نمی خواست حرف هاش ضبط بشه ... و یه سری از حقایق رو مخفی می کرد... در افتادن با چنین گنگ فروش موادی ... شجاعتی در حد حماقت می خواست ... افرادی که بدون به جا گذاشتن سر نخ ... می تونن توی روز روشن از شرت خلاص بشن ... ❣ @Mattla_eshgh
بیست و نه 🍃رفتم اتاق پشت شیشه ... قبل از اینکه فیلم رو پاک کنم تصمیم گرفتم حداقل یه بار اون رو از خارج ماجرا ببینم...  فیلم رو پخش کردم ... این بار با دقت بیشتر روی حالت و حرف هاش ... بعد از پاک شدنش دیگه چنین فرصتی پیش نمی اومد ...  محو فیلم بودم که اوبران از در وارد شد ... - چی می بینی؟ ... - فیلم ضبط شده حرف های آقای بولتر ...  صندلی رو از گوشه اتاق برداشت و نشست کنارم ...  - راستی گوشی مقتول ... شارژ شده و پسوردش رو هم برداشتن ... چیز خاصی توش نبود ... یه سری فایل صوتی ... چند تا عکس با رفقاش ... همون هایی که دیروز باهاشون حرف زده بودیم * ... بازم آوردم خودتم اگه خواستی یه نگاه بهش بندازی ...  گوشی رو گرفتم و دکمه ادامه پخش فیلم رو زدم ... اوبران تمام مدت ساکت بود و دقیق نگاه می کرد ... تا زمانی که فیلم به آخرش رسید ...  - این چرا اینقدر جا خورد؟ ... هر چند چهره اش تقریبا توی نقطه کور دوربین قرار گرفته و واضح نیست اما کامل معلومه از شنیدن اسم ساندرز بهم ریخت ...  - تصور کن معاون یه دبیرستانی و با گروه مواد فروش حرفه ای طرف ... جای اون باشی نمی ترسی؟ ... از جا بلند شد و صندلی رو برگردوند سر جای اولش ... - چرا می ترسم ... اما زمانی که نفهمن من لو شون دادم و مدرکی در کار نباشه ... برای چی باید بترسه؟ ... اینجا که دایره مواد نیست ... تو هم که ازش نخواسته بودی بیاد توی دادگاه بایسته و علیه شون شهادت بده ...  سوال خوبی بود ... سوالی که اساس تنها نظریاتم رو برای رسیدن به جواب و پیدا کردن قاتل زیر سوال برد ... هیچ مدرک و سرنخی نبود ... اگر این افکار و استدلال ها هم، پوچ و اشتباه از آب در می اومد ... پس چطور می تونستم راهی برای نزدیک شدن و پیدا کردن قاتل، پیدا کنم؟ ... اون گنگ ها و اون دختر رو از کجا پیدا می کردم؟ ... اگر اون هم هیچ چیزی ندیده بود و هیچ شاهدی پیدا نمی شد چی؟ ... دوربین های امنیتی بیمارستان ثابت کرده بود دنیل ساندرز در زمان وقوع قتل توی بیمارستان بوده ... و هیچ جور نمی تونسته خودش رو توی اون فاصله زمانی به صحنه جرم برسونه و برگرده ... و هیچ فردی هم غیر از کارکنان بیمارستان، بعد از قتل با اون در تماس نبوده ...  شب قبل هم، دوربین ها رفتن کریس رو به بیمارستان ضبط کرده بودن ... ساندرز حتی اگر در فروش مواد دخالت داشت یا حتی دستور مرگ کریس رو صادر کرده بوده ... هیچ ارتباط یا فرد مشکوکی توی اون فیلم ها نبود ... و جا موندن موبایل هم بی شک اشتباه خود کریس ...  فقط می موند جان پرویاس، مدیر دبیرستان ... و اگر اونجا هم بی نتیجه می موند اون وقت دیگه ...  به صفحه مانیتور نگاه می کردم و تمام این افکار بی وقفه از بین سلول های مغزم عبور می کرد ... دستم برای پاک کردن فایل ... سمت دکمه تایید می رفت و برمی گشت ... و همه چیز بی جواب بود ...  حالا دیگه کم کم ... احساس خستگی، آشفتگی و سرگردانی ... با کوهی از عجز و ناتوانی به سراغم اومده بود ... حس تلخی که همیشه در پس قتل های بی جواب بهم حمله می کرد ...  پرونده هایی که در نهایت ... قاتل پیدا نمی شد ... گاهی ماه ها ... سال ها ... و گاهی هرگز ... * صحبت با این افراد به علت طولانی شدن و بی فایده بودن در روند داستان، مطرح نشد ❣ @Mattla_eshgh
سی 🍃فایل رو پاک کردم ... و گوشی کریس رو برداشتم ... حق با اوبران بود ... هیچ چیزی یا سرنخی توش نبود ... و اون شماره های اعتباری هم که چند بار باهاش تماس گرفته بودن ... عین قبل، همه شون خاموش بود ... تماس های پشت سر هم ... هرچند، مشخص بود به هیچ کدوم شون جواب نداده ... نه حداقل با تلفن خودش ...  گوشی رو گذاشتم روی میز ... و چند لحظه بهش خیره شدم ... اما حسی آرامم نمی گذاشت ... دوباره برش داشتم و برای بار دوم، دقیق تر همه اش رو زیر و رو کردم ... باز هم هیچی نبود ...  قبل از اینکه قطعا گوشی رو برای بایگانی پرونده بفرستم ... تصمیم گرفتم فایل های صوتی رو باز کنم ... هدست رو از سیستم جدا کردم و وصل کردم بهش ... و اولین فایل رو اجرا کردم ...  صدای عجیبی ... فضای بین گوشی های هدست رو پر کرد ... انگار زمان متوقف شده بود ... همه چیز از حرکت ایستاد ... همه چیز ... حتی شماره نفس های من ... ضربان قلبم هر لحظه تندتر می شد ...  با سرعتی که انگار ... داشت با فشار سختی دنده هام رو می شکست و  از میان سینه ام خارج می شد ... حس می کردم از اون زمان و مکان کنده شدم ... اون اداره ... اتاق ... دیوارها ... و هیچ چیز وجود نداشت ...  اوبران که به اتاق برگشت ... صورتم خیس از اشک بود و به سختی نفس می کشیدم ... و من ... مفهوم هیچ یک از اون کلمات رو نمی فهمیدم ...  با وحشت به سمتم دوید و گوشی رو از روی گوشم برداشت ... دکمه های بالای پیراهنم رو باز کرد و چند ضربه به شونه ام ... پشت سر هم می گفت ... - نفس بکش ... نفس بکش ... اما قدرتی برای این کار نداشتم ...  سریع زیر بغلم رو گرفت و برد توی دستشویی ... چند بار پشت سر هم آب سرد به صورتم پاشید ...  بالاخره نفس عمیقی از میان سینه ام بلند شد ... مثل آدمی که در حال خفه شدن ... بار سنگینی از روی وجودش برداشته باشن ... نفس های عمیق و سرفه های پی در پی ...  لوید با وحشت بهم نگاه می کرد ... - حالت خوبه توماس؟ ... خوبی؟ ... دستم رو خیس کردم و کشیدم دور گلوم ... نفس هام آرام تر شده بود ... با سر جواب سوالش رو تایید کردم ...  نفس می کشیدم ... اما حالتی که در درونم بود ... عجیب تر از چیزی بود که قابل تصور باشه . ❣ @Mattla_eshgh
سی و یک 🍃 چه اتفاقی افتاد؟ ... چرا اینطوری شدی؟ ...  چند لحظه بهش نگاه کردم ... - دنبالم بیا ... باید یه چیزی رو بهت نشون بدم ...  با همون سر و صورت خیس از دستشویی زدم بیرون ... لوید هم دنبالم ... برگشتم تو همون اتاق شیشه ای ... - بشین رو صندلی ...  هدست رو گذاشتم روی گوشش و همون فایل رو پخش کردم ... چشم هاش رو بست ... منتظر بودم واکنشش رو ببینم اما اون بدون هیچ واکنشی فقط چشم هاش رو بسته بود ...  با توقف فایل ... چشم هاش رو باز کرد ... حالتش عجیب بود ... برای لحظاتی سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ... نفس عمیقی کشید ... انگار تازه به خودش اومده باشه ... - این چی بود؟ ... - نمی دونم ... نوشته بود "چپتر اول" ... حالت اوبران هم عادی نبود ... اما نه مثل من ... چطور ممکن بود؟ ... ما هر دومون یک فایل رو گوش کرده بودیم ...  از روی صندلی بلند شد ...  - چه آرامش عجیبی داشت ...  این رو گفت و از در رفت بیرون ... و من هنوز متحیر بودم ... ذهن جستجوگرم در برابر اتفاقی که افتاده بود آرام نمی شد ...  تمام بعد از ظهر بین هر دوی ما سکوت عجیبی حاکم بود ... هیچ کدوم طبیعی نبودیم ... من غرق سوال ... و اوبران ... که قادر به خوندن ذهنش نبودم ...  میزمون رو به روی همدیگه بود ... گاهی زیر چشمی بهش نگاه می کردم ... مشغول پیگیری های پرونده بود ... اما نه اون آدم قدیمی ... حس و حالش به کندی داشت به حالت قبل برمی گشت ...  حتی شب بهم پیشنهاد داد برم خونه شون ... به ندرت چنین حرفی می زد ... با این بهانه که امشب تنهاست ... و کیسی به یه سفر چند روزه کاری رفته ...  - بهتره بیای خونه ما ... هم من از تنهایی در میام ... هم مطمئن میشم که فردا نخوام از کنار خیابون جمعت کنم ...  بهانه های خوبی بود اما ذهنم درگیرتر از این بود که آرام بشه ... از بچگی عشق من حل کردن معادلات و مساله های سخت ریاضی بود ... ممکن بود حتی تا صبح برای حل یه مساله سخت وقت بگذارم ... اما تا زمانی که به جواب نمی رسیدم آرام نمی شدم ... حالا هم پرونده قتل کریس ... و هم این اتفاق ...  هر چند دلم می خواست اون شب رو کنار لوید باشم تا رفتارش رو زیر نظر بگیرم و ببینم چه بلایی سر اون اومد ... و با شرایط خودم مقایسه کنم ... اما مهمتر از هر چیزی، اول باید می فهمیدم چی توی اون فایل صوتی بود ...  فایل ها رو ریختم روی گوشی خودم ... و اون شب زودتر از اداره پلیس خارج شدم ... مقصدم خونه کریس تادئو بود ... ❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#عهد_عشق عروس و💑داماد عزیز شما با انتخاب همسر؛ در حقیقت دارین،برای فرزندانتون، پدر یا مادر،انتخاب
ریپلای به پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆 شروع پستهای روز پنجشنبه(حجاب وعفاف)👇
💢 اگر و اگر ... چادر پوشیدنت بوی حیا نداد‼️ این چادر پوشیدنت زهرایی نیست❌ ⭕️ چادر حرمت دارد برای جلوه گری نیست. ❣ @Mattla_eshgh
❌ پاسخ جالب به زنان که به اجباری اعتراض داشتند❗️ ⭕️ وارطان داویدیان، خبرنگار ارمنی دوران درباره یکی از دیدارهایش با شهید بهشتی: ▪️خاطرم هست که به عنوان خبرنگار رفته بودم سراغ شهید بهشتی که رئیس دیوان عالی عدالت بودند و جمعی از زنان ارامنه اعتراض داشتنتد که ما نمی توانیم داشته باشیم و خب اصلا در احکام دینی ما این اجبار وجود ندارد؛ ایشان که سال ها در آلمان زندگی کرده بودند حرف بسیار جالبی زدند. ▪️شهید بهشتی در جواب ارامنه گفتند:👇 بروید یک عکس از بیاورید که ایشان در آن عکس حجاب ندارند! اگر یک چنین تصویری از حضرت مریم وجود دارد و شما به آن معتقدید من هم می گویم که بروید هر کار دلتان می خواهد در مورد وضعیت پوششی خودتان بکنید! ▪️این حرف برای من خیلی جالب بود؛ دیدم ایشان درست می گوید ولی خب پذیرش این موضوع قدری سخت است برای ارامنه، چون همه در سراسر دنیا به عنوان یک عرف نانوشته وضعیت پوششی آزادانه ای دارند، هر چند که به قول ایشان دارای کامل بوده اند و ما به این موضوع ایمان داریم.. @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌رنگ مشکی رنگ اقتدار ❓چرا رنگ مشکی برای حجاب پسندیده تر هست!؟ 🎥 پاسخ را در این کلیپ ببینید. @Mattla_eshgh
داستان از جایی شروع شد که بابام برام گوشی گرفت. ۱۵ سالم بود برا تبریک سال نو از کانال پست میگرفتم و واسه اقوام می‌فرستادم تا اینکه یه روز لینک یه گروه و گذاشتن منم تازه اومده بودم فضا مجازی چند روزی بود. از دوستام شنیده بودم که میرفتن تو گروه ها و منم زد به سرم که برم خلاصه با کلی کلنجار با خودم رفتم تو گروه و همون اول یه پسر منو گرفت به باد فحش منم که نمیدونستم چه خبره گیج و گنگ که یه پسر اومد و جواب اون فحاش رو داد و پی ام ها شو از تو گروه پاک کرد منم لفت دادم که مدیر اومد پی وی منم ازش کلی تشکر کردم و حافظی اما اون کنجکاو بود که چرا من اهل چت کردن زیاد نبودم منم گفتم نمیتونم باهاش حرف بزنم چون نامحرم و اولین نامحرمی که دارم باهاش حرف میزنم اون کنجکاوی بیشتر شد و هی پی ام میداد و منم جواب شو نمی دادم تا اینکه کمی برام عادی شد قرار شد باهاش حرف بزنم طوری که گفت دلش شکسته منم خدا رو بهش معرفی کردم خدا رو قبول نداشت و کفت اگه باهاش حرف بزنم دیگه نماز میخونه و منم خوشحال قبول کردم چند وقت باهم بودیم که ابراز علاقه کرد و منم واقعا وابسته اش شده بودم بعد چندماهی باهم بودیم که نسبت به من شکاک بود با اینکه درس داشتم شبا تا ساعت ۳ چت میکردیم و اون ساعت ۶ صبح رنگ میزد و برا نماز بیدارم میکرد اون کلا شب زنده داری میکرد😏 چند وقت گذشت منم وابسته تر میشدم اما خداروشکر عکس خودمو ندادم بهش چندتا عکس که برا خودم نبود و دادم و صاحب شم راضی بود یه روز فهمیدم رل داره باهاش دعوا کردم شماره دوستام و داشت و بهشون درخواست دوستی داده بود به غیر چت تماس تلفنی هم داشتیم یه روز فهمیدم چقدر از خدا دور شدم، چادرمو کنار گذاشته بودم، منی که هیچ کس موهاشو ندیده بود بی حجاب شدم به خودم اومدم دیدم نمازام و به زور میخونم خلاصه با کمک چندتا طلبه خانم کلا بلاکش کردم و از تلگرام دیلیت اکانت دادم و چند باری زنگ زد پیام داد و فحش داد که شماره بابامو پیدا کرده و میخواد ابرو مو ببره شماره مو به چند نفر داده و همون موقع بود که چند تا شماره ناشناس بهم زنگ زدن . الان چند وقته که توبه کردم و به لطف خدا پاک پاکم اما شما فکر می کنید که خدا منو بخشیده؟ اگه اون پیداش بشه و ابرو مو ببره چی؟؟ بعدش پیام داد و گفت که من دل شو شکستم و نفرینم میکنه که خدا بلا سرم بیاره و .....الان من باید چی کار کنم؟؟؟ لطفا کمکم کنید امیدوارم دختر پسرای جوون از داستان من عبرتی گرفته باشن التماس دعا پاسخ در ویس پایین👇 ❣ @Mattla_eshgh