eitaa logo
مطلع عشق
275 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مطلع عشق
#عهد_عشق عروس و💑داماد عزیز شما با انتخاب همسر؛ در حقیقت دارین،برای فرزندانتون، پدر یا مادر،انتخاب
ریپلای به پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆 شروع پستهای روز پنجشنبه(حجاب وعفاف)👇
💢 اگر و اگر ... چادر پوشیدنت بوی حیا نداد‼️ این چادر پوشیدنت زهرایی نیست❌ ⭕️ چادر حرمت دارد برای جلوه گری نیست. ❣ @Mattla_eshgh
❌ پاسخ جالب به زنان که به اجباری اعتراض داشتند❗️ ⭕️ وارطان داویدیان، خبرنگار ارمنی دوران درباره یکی از دیدارهایش با شهید بهشتی: ▪️خاطرم هست که به عنوان خبرنگار رفته بودم سراغ شهید بهشتی که رئیس دیوان عالی عدالت بودند و جمعی از زنان ارامنه اعتراض داشتنتد که ما نمی توانیم داشته باشیم و خب اصلا در احکام دینی ما این اجبار وجود ندارد؛ ایشان که سال ها در آلمان زندگی کرده بودند حرف بسیار جالبی زدند. ▪️شهید بهشتی در جواب ارامنه گفتند:👇 بروید یک عکس از بیاورید که ایشان در آن عکس حجاب ندارند! اگر یک چنین تصویری از حضرت مریم وجود دارد و شما به آن معتقدید من هم می گویم که بروید هر کار دلتان می خواهد در مورد وضعیت پوششی خودتان بکنید! ▪️این حرف برای من خیلی جالب بود؛ دیدم ایشان درست می گوید ولی خب پذیرش این موضوع قدری سخت است برای ارامنه، چون همه در سراسر دنیا به عنوان یک عرف نانوشته وضعیت پوششی آزادانه ای دارند، هر چند که به قول ایشان دارای کامل بوده اند و ما به این موضوع ایمان داریم.. @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌رنگ مشکی رنگ اقتدار ❓چرا رنگ مشکی برای حجاب پسندیده تر هست!؟ 🎥 پاسخ را در این کلیپ ببینید. @Mattla_eshgh
داستان از جایی شروع شد که بابام برام گوشی گرفت. ۱۵ سالم بود برا تبریک سال نو از کانال پست میگرفتم و واسه اقوام می‌فرستادم تا اینکه یه روز لینک یه گروه و گذاشتن منم تازه اومده بودم فضا مجازی چند روزی بود. از دوستام شنیده بودم که میرفتن تو گروه ها و منم زد به سرم که برم خلاصه با کلی کلنجار با خودم رفتم تو گروه و همون اول یه پسر منو گرفت به باد فحش منم که نمیدونستم چه خبره گیج و گنگ که یه پسر اومد و جواب اون فحاش رو داد و پی ام ها شو از تو گروه پاک کرد منم لفت دادم که مدیر اومد پی وی منم ازش کلی تشکر کردم و حافظی اما اون کنجکاو بود که چرا من اهل چت کردن زیاد نبودم منم گفتم نمیتونم باهاش حرف بزنم چون نامحرم و اولین نامحرمی که دارم باهاش حرف میزنم اون کنجکاوی بیشتر شد و هی پی ام میداد و منم جواب شو نمی دادم تا اینکه کمی برام عادی شد قرار شد باهاش حرف بزنم طوری که گفت دلش شکسته منم خدا رو بهش معرفی کردم خدا رو قبول نداشت و کفت اگه باهاش حرف بزنم دیگه نماز میخونه و منم خوشحال قبول کردم چند وقت باهم بودیم که ابراز علاقه کرد و منم واقعا وابسته اش شده بودم بعد چندماهی باهم بودیم که نسبت به من شکاک بود با اینکه درس داشتم شبا تا ساعت ۳ چت میکردیم و اون ساعت ۶ صبح رنگ میزد و برا نماز بیدارم میکرد اون کلا شب زنده داری میکرد😏 چند وقت گذشت منم وابسته تر میشدم اما خداروشکر عکس خودمو ندادم بهش چندتا عکس که برا خودم نبود و دادم و صاحب شم راضی بود یه روز فهمیدم رل داره باهاش دعوا کردم شماره دوستام و داشت و بهشون درخواست دوستی داده بود به غیر چت تماس تلفنی هم داشتیم یه روز فهمیدم چقدر از خدا دور شدم، چادرمو کنار گذاشته بودم، منی که هیچ کس موهاشو ندیده بود بی حجاب شدم به خودم اومدم دیدم نمازام و به زور میخونم خلاصه با کمک چندتا طلبه خانم کلا بلاکش کردم و از تلگرام دیلیت اکانت دادم و چند باری زنگ زد پیام داد و فحش داد که شماره بابامو پیدا کرده و میخواد ابرو مو ببره شماره مو به چند نفر داده و همون موقع بود که چند تا شماره ناشناس بهم زنگ زدن . الان چند وقته که توبه کردم و به لطف خدا پاک پاکم اما شما فکر می کنید که خدا منو بخشیده؟ اگه اون پیداش بشه و ابرو مو ببره چی؟؟ بعدش پیام داد و گفت که من دل شو شکستم و نفرینم میکنه که خدا بلا سرم بیاره و .....الان من باید چی کار کنم؟؟؟ لطفا کمکم کنید امیدوارم دختر پسرای جوون از داستان من عبرتی گرفته باشن التماس دعا پاسخ در ویس پایین👇 ❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#قسمت سی و یک 🍃 چه اتفاقی افتاد؟ ... چرا اینطوری شدی؟ ...  چند لحظه بهش نگاه کردم ... - دنبالم
☘مردی در آینه سی و دو 🍃پدرش در رو باز کرد ... چقدر توی این دو روز چهره اش خسته تر از قبل شده بود ... تا چشمش به من افتاد ... تعللی به خودش راه نداد ... - قاتل پسرم رو پیدا کردید؟ ... حس بدی وجودم رو پر کرد ... برعکس دیدار اول که امید بیشتری برای پیدا کردن قاتل داشتم ... چطور می تونستم در برابر اون چشم های منتظر ... بگم هنوز هیچ سرنخی پیدا نکردیم ...  اون غرق اندوه در پی پیدا کردن پسرش بود ... و من در جستجوی پیدا کردن جواب سوال دیگه ای اونجا بودم ... برای لحظاتی واقعا از خودم خجالت کشیدم ... - خیر آقای تادئو ... هنوز پیداش نکردیم ... اما می خواستم اگه ممکنه شما و همسرتون به چیزی گوش کنید ... شاید در پیدا کردن قاتل به ما کمک کنه ...  انتظار و درد ...  از توی در کنار رفت ... - بفرمایید داخل ...  و رفت سمت راه پله ها ... - مارتا ... مارتا ... چند لحظه بیا پایین ... کارآگاه مندیپ اینجاست ...  چند دقیقه بعد ... همه مون توی اتاق نشیمن بودیم ... و من همون فایل رو دوباره پخش کردم ...  چشم های پدرش پر از اشک شد ... و تمام صورت مادرش لرزید ... آقای تادئو محکم دست همسرش رو گرفت ... داشت بهش قوت قلب می داد ...  - من که چیزی نمی دونم ...  و نگاهش برگشت سمت مارتا ... - خانم تادئو شما چطور؟ ... اینها روی گوشی پسرتون بود ...  هنوز چشم ها و صورتش می لرزید ...  - این اواخر دائم هندزفری توی گوشش بود و به چیزی گوش می کرد ... یکی دو بار که صداش بلندتر بود شبیه همین بود... اما هیچ وقت ازش نپرسیدم چیه ... سرش رو پایین انداخت ... و چند قطره اشک، خیلی آروم از کنار چشمش جاری شد ... - ای کاش پرسیده بودم ...  آقای تادئو دستش رو گذاشت روی شانه های همسرش ... و اون رو در آغوش گرفت ... با وجود غمی که خودش تحمل می کرد ... سعی در آرام کردن اون داشت ... و دیدن این صحنه برای من بی نهایت دردناک بود ...  چون تنها کسی بودم که توی اون جمع می دونست ... شاید این سوال هرگز به جواب نرسه ... که چه کسی و با چه انگیزه ای ... کریس تادئو رو به قتل رسونده ...  بدون خداحافظی رفتم سمت در خروجی ... تحمل جو سنگین اون فضا برام سخت بود ... که یهو خانم تادئو از پشت سر صدام کرد ... - کارآگاه ... واقعا اون فایل می تونه به شما در پیدا کردن حقیقت کمک کنه؟ ... ❣ @Mattla_eshgh
☘مردی در آینه سی و سه 🍃برگشتم سمت در ... - هیچ چیز مشخص نیست خانم تادئو ...  نگاه امیدوارش مایوس شد ... - فکر می کنم اونها رو از آقای ساندرز گرفته باشه ... دقیق چیزی یادم نمیاد ولی شاید جواب سوال تون رو پیش اون پیدا کنید ... چشم هاش مصمم تر از آدمی بود که از روی حدس و گمان... اون حرف رو بزنه ... شاید نمی دونست اون فایل چیه ... اما شک نداشتم که مطمئن بود جواب سوالم پیش دنیل ساندرزه ... در ماشین رو بستم اما قبل از اینکه فرصت استارت زدن پیدا کنم ... یه نفر چند ضربه به شیشه زد ... آقای تادئو بود ... شیشه رو که کشیدن پایین، موبایلش رو از جیبش در آورد ...  - کارآگاه ... میشه اون فایل ها رو برای منم بریزید؟ ... می خوام چیزهایی که پسرم بهشون گوش می کرده رو، منم داشته باشم ...  دستش رو گذاشت روی در ماشین ... حس کردم پاهاش به سختی نگهش داشته ...  - سوار شید آقای تادئو ... هوا یکم سرد شده ...  نشست توی ماشین ... کمی هم از پسرش حرف زد ... وقتی از تغییراتش می گفت ... چشم هاش برق می زد ... چقدر امید و آرزو توی چهره خسته اون بود ...  هنوز دیروقت نبود ... هنوز برای اینکه برم سراغ ساندرز و زنگ خونه اش رو به صدا در بیارم دیر نشده بود ... اما حالم خیلی بد بود ...  وقتی به پدر و مادرش فکر می کردم و چهره و حالت اونها جلوی چشمم می اومد ... با همه وجود دلم می خواست جوابی پیدا کنم ... جوابی که توی اون مجبور نباشم به اونها، چیز دردناک تر و وحشتاک تری رو بگم ... جوابی که درد اونها رو چند برابر نکنه ...  به اوبران قول داده بودم ... فردا مجبور نباشه من رو از کنار خیابون جمع کنه ... به جای بار ... جلوی یه سوپرمارکت ایستادم ...  توی خونه خوردن شاید حس تنهایی رو چند برابر می کرد اما حداقل مطمئن بودم ... صبح چشمم رو توی جوب یا کنار سطل های آشغال باز نمی کنم ...یه بطری برداشتم ... گذاشتم روی پیشخوان مغازه ...  دستم رو بردم سمت کیفم تا کارتم رو در بیارم ...  سنگین شده بود ... انگشت هام قدرت بیرون کشیدن اون کارت سبک رو نداشت ... چند لحظه به کارت و بطری اسکاچ خیره شدم ...  - حالتون خوبه آقا؟ ...  نگاهم ناخودآگاه برگشت بالا ... - بله خوبم ... از خرید منصرف شدم ...  و از در مغازه زدم بیرون ...  کنار ماشین ایستادم و به انگشت هام خیره شدم ... - چه بلایی سر شماها اومده؟ ... ❣ @Mattla_eshgh
☘مردی در آینه سی و چهار 🍃سوار ماشین ... به خودم که اومدم جلوی در آپارتمان دنیل ساندرز بودم ... با زنگ دوم در رو باز کرد ... - خواب بودید؟  جا خورده بود ... لبخندی زد ... - نه کارآگاه ... بفرمایید تو ... دختر 4، 5 ساله ای ... واقعا زیبا و دوست داشتنی ... با فاصله از ما ایستاده بود ... رفت سمتش و دستی روی سرش کشید ...  - برو به مامان بگو مهمون داریم ...  - چندان وقتتون رو نمی گیرم ... بعد از پرسیدن چند سوال اینجا رو ترک می کنم ...  چند قدم بعد ... راهروی ورودی تمام شد ... مادرش روی ویلچر نشسته بود ... بافتنی می بافت و تلوزیون نگاه می کرد ...  از دیدن مادرش اونجا، خیلی جا خوردم ... تصویری بود که به ندرت می تونستی شاهدش باشی ... زمینگیرتر از این به نظر می رسید که بتونه به پسرش اجاره بده ...  - منزل شیکی دارید ... مادرتون هم با شما و همسرتون زندگی می کنه؟ ...  با لبخند با محبتی به مادرش نگاه کرد ... و دوباره سرش برگشت سمت من ...  - کار پرونده به کجا رسید؟ ... موفق شدید ردی از قاتل پیدا کنید؟...  دستم رو کردم توی جیبم و گوشی موبایلم رو در آوردم ... - در واقع برای چیز دیگه ای اینجام ... می خواستم ببینم می تونید این فایل رو شناسایی کنید و بهم بگید چیه؟ ...  و فایل صوتی رو اجرا کردم ... لبخند عمیقی صورتش رو پر کرد ... لبخندی که ناگهان روی چهره اش خشک شد ... و در هم فرو رفت ...  - فکر می کنید این به مرگ کریس مربوطه؟ ...  تغییر ناگهانی حالتش، تعجب عمیقم رو برانگیخت ...  - هنوز نمی تونم در این مورد با قاطعیت حرف بزنم ...  با همون حالت گرفته روی دسته مبل نشست ... و چشمان کنجکاو من، همچنان در انتظار پاسخ این سوال بود ...  لبخند دردناکی چهره اش رو پر کرد ... لبخندی که سعی داشت اون تبسم زیبای اول رو زنده کنه ... - چیزی که شنیدید ... آیات اول قرآنه ... سوره حمد ... آیات ستایش خدا ... حمد و ستایش از آنِ خداوندی است که پرورش دهنده مردم عالم است ...  چپترها به مفهوم بخش یا قسمت نیست ... هر کدوم از اون چپترها یکی از سوره های قرآنه ... چهره من غرق در تحیر بود ... تحیری که اون به معنای دیگه ای برداشت کرد ...  - قرآن کتاب الهی آخرین فرستاده و پیامبر خدا ... حضرت محمده ... کتابی که برای هدایت انسان ها به سمت درستی و کمال نازل شده ...  ناخودآگاه یه قدم برگشتم عقب ...  - اسم قرآن رو شنیده بودم ... اما ... این یعنی؟ ... تو ... یک... و همزمان گفتیم ... - مسلمان ... - عربی ... ؟ ... ❣ @Mattla_eshgh
☘مردی در آینه سی و پنج 🍃با شنیدن سوال من، ناخودآگاه و با صدای بلند خندید ...  - کارآگاه ... تنها عرب ها که مسلمان نیستن ... انسان های زیادی در گوشه و کنار این دنیا ... با نژادها ... شکل ها ... و زبان های مختلف ... مسلمان هستند ... از جا بلند شد و رفت سمت آشپزخانه ... - چای یا قهوه؟ ...  - هیچ کدوم ...  جرات نمی کردم توی اون خونه چیزی بخورم ... اما می ترسیدم برخورد اشتباهی ازم سر بزنه ... و اون بهم مشکوک بشه که همه چیز رو در موردش فهمیدم ...  یه مواد فروش مسلمان ... شاید بهتر بود بگم یه تروریست ... حتما تروریست و خرابکار بودن به مفهوم گذاشتن یک بمب یا حملات انتحاری نیست ... می تونست اشکال مختلفی داشته باشه ...  وقتی بعد از شنیدن یک فایل صوتی ساده به اون حال و روز افتاده بودم ... اگر چیزی به خوردم می داد ... ممکن بود چه بلایی به سرم بیاد؟ ...  کی بهتر از اون می تونست پشت تمام این ماجراها باشه ... و به یه قاتل حرفه ای دسترسی داشته باشه؟ ... شاید اصلا مدیر دبیرستان هم برای اون کار می کرد ... همین طور که پشت پیشخوان آشپزخانه ایستاده بود ... خیلی آروم، اسلحه ام رو سر کمرم چک کردم ... آماده بودم که هر لحظه باهاش درگیر بشم ... در همین حین، دخترش از پشت سر به ما نزدیک شد ... و خودش رو از صندلی کنار پیشخوان بالا کشید ...  - من تشنه ام ...  با محبت بهش نگاه کرد و براش آب ریخت ...  - چند لحظه صبر کن یکم گرم تر بشه ... خیلی سرده ...  لیوان رو برداشت و دوید سمت مادربزرگش ...  زیر چشمی مراقب همه جا بودم ... علی الخصوص دختر ساندرز ... دلم نمی خواست جلوی یه بچه با پدرش درگیر بشم و روش اسلحه بکشم ...  - می تونم بپرسم چه چیزی باعث شد ... این فکر براتون ایجاد بشه که قتل کریس ... با مسلمان بودنش در ارتباطه؟ ... با شنیدن این جمله شوک جدیدی بهم وارد شد ... به حدی درگیر شرایط بودم که اصلا حواسم نبود ... بودن اون فایل ها توی گوشی کریس ... می تونست به مفهوم تغییر مذهب یک نوجوان 16 ساله باشه ... تا اون لحظه داشتم به این فکر می کردم شاید کریس متوجه هویت اونها شده بوده  ... و همین دلیل مرگش باشه ... اما این سوال، من رو به خودم آورد ... و دروازه جدیدی رو مقابلم باز کرد ...  حملات تروریستی ...  شاید کریس حاضر به انجام چنین اقداماتی نشده و برای همین اون رو کشتن ... یا شاید دیگه براشون یه مهره سوخته بوده ...  مسلمان ... مواد فروش ... افغانستان .. القاعده ... یعنی من وسط برنامه های یه گروه تروریستی قرار گرفته بودم؟ ... ❣ @Mattla_eshgh
❤️ ▪️دل نگرانی های تو، برایِ علی دمِ رفتن هم، تمامی ندارد!.... ◾️ و اما مَنـْــ ..... غُربتِ هزارساله هم هنوز نگرانــــم نکرده است ! ❣ @Mattla_eshgh