eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مطلع عشق
#قسمت هشتاد و هفت 🍃دیگه داشتم دیوونه می شدم ... انگار زیرم میخ داشت ... یه چیزی نمی گذاشت آروم بگی
هشتاد و هشت 🍃سکوت مطلقی بین ما حاکم شد ...  نفسم توی سینه حبس شد ... حتی نمی تونستم آب دهنم رو قورت بدم ...  اون توی حال خودش نبود ... و هر ثانیه ای که در سکوت می گذشت به اندازه هزار سال شکنجه به من سخت می گذشت ... چشم های منتظرم، در انتظار واکنش بود ... انگار کل دنیای من بهش بستگی داشت ...  و اون ... خم شده بود و دست هاش کل چهره اش رو مخفی کرده بود ...  چند بار دستم رو بلند کردم تا روی شونه اش بگذارم ... اما ناخودآگاه و بی اختیار اونها رو عقب کشیدم ...  نمی دونستم چی کار باید بکنم ... من دنبال اون، پا به این سفر گذاشته بودم ... و حالا هر اتفاقی می تونست برای من بیوفته ... بهش حق می دادم که بخواد انتقام بگیره ... اما باز هم وحشت وجودم رو پر کرده بود ...  این یه سفر توریستی نبود ... من با تور اونجا نمی رفتم ... و اگه دنیل رهام می کرد در بهترین حالت بعد از کلی سرگردانی توی یه کشور غریب ... با آدم هایی که حتی مواجه شدن باهاشون برام رعب آور بود ... باید دست از پا درازتر برمی گشتم ...  سرش رو که بالا آورد چشم هاش سرخ و خیس بود ... با کف دست باقی مونده نم اشک رو از کنار چشمش پاک کرد ...  تمام وجودم از داخهل می لرزید ... این پریشانی، حال هر بار من در مواجهه با ساندرز بود ... و توی اون لحظات بیشتر از قبل شده بود ...  نمی تونستم بهش نگاه کنم ... اشک با شرم توی چشم هام موج می زد ...  - هیچ چیز جز اینکه بگم ... متاسفم ... به مغزم خطور نمی کنه ...  از حالت خمیده اومد بالا و کامل نشست ... و نگاه سنگینش با اون پلک های خیس، چرخید سمت من ... از دیدن عمق نگاهش، قلبم از حرکت ایستاد ...  - اگه منتظر شنیدن چیزی از سمت من هستی ... الان، مغز منم کار نمی کنه ... جز شکرگزاری از لطف و بخشش خدایی که می پرستم ... به هیچی نمی تونم فکر کنم ... نمی تونم چیزی بهت بگم ... اصلا نمی دونم چی باید بگم ...  می دونم در این ماجرا عمدی در کار نیست ... اما می دونم اگه خدا ...  دوباره اشک توی چشم های سرخش حلقه زد ... و بغض راه کلمات و نفسش رو بست ... بدون اینکه مکث کنه از جا بلند شد و رفت سمت سرویس های هواپیما ... و من می لرزیدم ... مثل بچه ای که با لباس بهاری ... وسط سرما و برف سنگین زمستان ایستاده ...  به جای سرزنش کردن و تنفر از من ... وجودش محو نعمت خدایی بود که می پرستید ...  چند دقیقه بعد، برگشت ... نشست سر جاش ... با نشستنش، نورا تکانی خورد و از خواب بلند شد ... خواب آلود و با چشم های نیمه باز ...  نورا رو از روی صندلی برداشت و محکم توی بغلش گرفت ... از بین فاصله صندلی ها نیم رخ چهره هر دوشون رو واضح می دیدم ...  با چشم های پف کرده، دستی روی سر دخترش کشید ...  - بخواب عزیزم ... هنوز خیلی مونده ...  هواپیما توی فرودگاه استانبول به زمین نشست ... و ما منتظر تا زمان اعلام پرواز استانبول ـ تهران ...  تمام مدت پرواز نمی تونستم بشینم ... ولی حالا که همه چیز تموم شده بود ... آروم نشسته بودم و غرق فکر ... و زمانی که انتظار به پایان رسید ... این سفر، دیگه سفر من نبود ... باید از همون جا برمی گشتم ...  اونها آماده حرکت شدن ... اما من از جام تکان نخوردم ... ثابت روی صندلی ... همون جا باقی موندم ...  ❣ @Mattla_eshgh
هشتاد و نه 🍃ساندرز متوجه من شد ... چند لحظه ایستاد و فقط بهم نگاه کرد ...  این آدم جسور و بی پروا ... توی خودش خزیده بود ... خمیده ... آرنج هاش رو روی رانش تکیه کرده ... و توی همون حالت زمان زیادی بی حرکت نشسته ...  دست نورا رو ول کرد و اومد سمتم ... یک قدمی ... جلوی من ایستاد ...  - نظرت برای اومدن عوض شده؟ ... نمی تونستم سرم رو بیارم بالا ... هر چقدر بیشتر این رفتار آرامش ادامه پیدا می کرد ... بیشتر از قبل گیج می شدم ... و بیشتر از قبل حالم از خودم بهم می خورد ... صبرش کلافه کننده بود ...  نشست کنارم ...  - چون فهمیدم اون شب چه اتفاقی افتاده دیگه نمی خوای بیای؟ ...  نمی تونستم چیزی بگم ... فقط از اون حالت خمیده در اومدم ... بی رمق به پشتی صندلی فرودگاه تکیه دادم ... ولی همچنان قدرت بالا آوردن سرم رو نداشتم ...  نگاهش چرخید سمت من ... نگاهی گرم بود ... و چشم هایی که بغض داشت و پرده اشک پشت شون مخفی شده بود ...  - اتفاق سخت و سنگینی بود ... اینکه حتی حس کنی ممکن بوده بچه ات رو از دست بدی ... اونم بی گناه ...  و سکوت دوباره ...  - اما یه چیزی رو می دونی؟ ...  اون چیزی که دست تو رو نگهداشت ... غلاف اسلحه ات نبود ... همون کسی که به حرمت آیت الکرسی به من رحم کرد ... و بچه من رو از یه قدمی مرگ نجات داد ... همون کسیه که تمام این مسیر، تو رو تا اینجا آورده ...  فرقی نمی کنه بهش ایمان داشته باشی یا نه ... تو همیشه بنده و مخلوق اون هستی ... تا خودت نخوای و انتخاب دیگه ای کنی ... رهات نمی کنه و ازت ناامید نمیشه ...  یه سال تمام توی برنامه های من و خانواده ام گره می اندازه ... تا تو رو با ما همراه کنه ... و همین که تو قصد آمدن می کنی، همه چیز برمی گرده سر جای اولش ...  انتخاب با خودته ... اینکه برگردی ... یا ادامه بدی ... بلند شد و رفت سمت خانواده اش ... و دوباره دست نورا رو گرفت ...  مغزم گیج بود ... کلماتی رو شنیده بود که هرگز انتظار شنیدن شون رو نداشت ...  شاید برای کسی که وجود خدا رو باور داشت حرف های خوبی بود ... اما عقل من، همچنان دنبال یه دلیل منطقی برای گیر کردن اسلحه، توی اون غلاف سالم می گشت ...  سرم رو آوردم بالا و به رفتن اونها نگاه کردم ... نورا هر چند قدم یه بار برمی گشت و به پشت سرش نگاه می کرد ... منتظر بلند شدن من بود ...  از جا بلند شدم ... اما نه برای برگشت ... بی اختیار دنبال اونها ... در جواب چشم های منتظر نورا ...   ❣ @Mattla_eshgh
نود 🍃مثل بچه هایی که پشت سر پدرشون راه می افتن، پشت سر دنیل راه افتاده بودم ... هنوز حس و حالم، حال قبل از استانبول بود ... ساکت و آروم ... چیزی که اصلا به گروه خونی من نمی خورد ...  به اطراف و آدم ها نگاه می کردم ... اما مغزم دیدگه دنبال علامت های سوال و تعجب نمی گشت ... دنبال جستجو برای چیزهای جدید و عجیب و تازه نبود ... حتی هنوز متوجه حس ترسیدن و وحشتِ قرار گرفتن در کشور غریبه نشده بود ... هیچ ترسی ... هیچ هیجانی ... دریغ از ترشح قطره ای آدرنالین ...   ساکت و آروم ... فقط من رو دنبال ساندرز پیش می برد ... تا بعد از ترخیص بار و ...  زمانی به خودم اومدم که دوست دنیل داشت به سمت ما می اومد ... چشم هام گرد شد ... پاهام خشک ... و کلا بدنم از حرکت ایستاد ...  هر دوشون به گرمی همدیگه رو در آغوش گرفتن ... و من هنوز با چشم های متحیر به اون مرد خیره شده بودم ... و تازه حواسم جمع شد که کجا ایستادم ...  بئاتریس ساندرز و نورا بهش نزدیک تر از من بودن ... همون طور که سرش پایین بود و نگاهش رو در مقابل بئاتریس کنترل می کرد به سمت اونها رفت ... دنیل اونها رو بهم معرفی کرد و اون با لبخند بهشون خیرمقدم گفت ... صداش بلند نبود اما انگلیسی رو سلیس و روان صحبت می کرد ...  نورا دوباره با ذوق، عروسکش رو بالا گرفت و اون رو به عضو تازه وارد و جدید معرفی کرد ...  - اسم عروسکم ساراست ...  دست با محبتی روی سر نورا کشید و سر نورا رو بوسید ...  - خوش به حال عروسکت که مامان کوچولوی به این نازی داره ...   و ایستاد ...  حالا مستقیم داشت به من نگاه می کرد ... چشم توی چشم ... و من از وحشت، با سختی تمام، آب گلوم رو فرو دادم ...  اومد سمتم ... دنیل هم همراهش ... و دستش رو سمت من بلند کرد ...  - شما هم باید آقای مندیپ باشید ... به ایران خوش آمدید ...  سریع دستش رو گرفتم و به گرمی فشار دادم ... نه از محبت و ارادت ... از ترس ... مغزم دائم داشت هشدار می داد ...  با ماشین خودش اومده بود دنبال مون ... نمی دونستم مدلش چیه ... در صندوق رو باز کرد ... خم شد و دستش رو جلو آورد تا اولین نفر، ساک من رو از دستم بگیره ... من به صندوق نزدیک تر بودم ... خیلی عادی دسته رو ول کردم و یه قدم رفتم عقب ...  ساک رو گذاشت رفت سمت ساندرز ... اما دنیل مجال نداد و سریع خودش ساک رو برد سمت صندوق ...  پارچه شنل مانند بزرگی که روی شونه اش بود رو در آورد ... تا کرد و گذاشت توی صندوق ... و درش رو بست ... رفت سمت در راننده ...  - بفرمایید ... حتما خیلی خسته اید ...  و من هنوز گیج می خوردم ... دنیل اومد سمتم ...  - تو بشین جلو ...  یهو چشم هام گرد شد و با وحشت برگشتم سمتش ... - چرا من؟ ... خودت بشین جلو ...  از حالت ترسیده و چشم های گرد من جا خورد و خنده اش گرفت ...  - خانم من مسلمانه ... تو که نمی تونی بشینی کنارش ...  حرفش منطقی بود ... سری تکان دادم و رفتم سمت در جلویی ... یهو دوباره برگشتم سمت دنیل ...  - نظرت چیه من با تاکسی های اینجا بیام؟ ...  لبخند بزرگی روی لب هاش نشست ... خیلی آروم دستش رو گذاشت روی شونه ام ...  - نترس ... برو بشین ... من پشت سرتم ...  دلم می خواست با همه وجود گریه کنم ...  اگر روزی یه نفر بهم می گفت چنین جنبه هایی هم توی وجود من هست ... صد در صد به جرم تهمت به یه افسر پلیس بازداشتش می کردم ... اما اون روز ...  ❣ @Mattla_eshgh
نود و یک 🍃حس عجیبی داشتم ... از طرفی فضای بیرون از ماشین نظرم رو به خودش جلب می کرد ... از طرف دیگه زیر چشمی به روحانی راننده نگاه می کردم ... که چهره اش نشون می داد نهایتا 10 سالی از من و ساندرز بزرگ تر باشه ...  و از طرف دیگه تمام وجودم عقب پیش دنیل بود ...  می دونستم برای مسلمان ها، دین بر ملیت ارجحیت داره ... و جایی که پای مذهب شون وسط کشیده بشه ... پرچم براشون بی معناست ... اما برعکس ساندرز که با اون کشور و مردمش نقطه اشتراک داشت ... من کاملا یه بیگانه بودم ... بیگانه ای که هیچ سنخیتی با اونها نداشت ...  توی اون لحظات، دنیل برای من تنها نقطه اتکا شده بود ... کسی که در زبان و پرچم با اون مشترک بودم ...  با هم غرق صحبت بودن ... تا زمانی که پای من هم به میان کشیده شد ...  - این برادرمون همیشه اینقدر ساکت و دقیقه؟ ... چه چشم های زیرکی داشت ... با وجود اینکه حواسش به جاده و حرف زدن با دنیل بود اما من رو هم زیر نظر گرفته بود که دقیق داشتم به حرف هاشون گوش می کردم ...  - من برای شما برادر نیستم ...  جا خورد ... چند ثانیه سکوت کرد و از توی آینه نیم نگاهی به دنیل انداخت ...  - عذرمی خوام اگه ...  پریدم وسط حرفش ...  - منظورم اینه که مسلمان نیستم ... چون شما مسلمان ها همدیگه رو برادر خطاب می کنید اون جمله رو  گفتم...  لبخند بزرگی روی چهره اش نقش بست ... طوری که دندان های جلویی نمایان شد ... - اون رو که می دونستم ... آقای ساندرز قبلا گفتن مهمان غیر مسلمان همراه شون هست یه طوری برنامه بریزیم که شما اذیت نشی ...  پیامبر اسلام، حضرت مسیح رو برادر خطاب می کنن ... پیروان ایشون هم برادر ما هستن ...  چهره ام جدی شد ... فکر کرده بود منم مثل گذشته دنیل و کریس، مسیحی ام ...  از توی آینه بغل ماشین به دنیل نگاه کردم ... نمی دونستم چی باید بگم ... یا اینکه ساندرز در مورد من چی به اون مرد گفته ...  سکوت ماشین، نظر همه رو سمت من جلب کرده بود ... و اون متوجه نگاه من از توی آینه شد ... چند لحظه بهم نگاه کرد و سرش رو سمت راننده چرخوند ...  - آقای مندیپ کلا به وجود خدا اعتقاد ندارن ...  در عین ترسی که از اون مسلمان و بودن در یه کشور اسلامی داشتم ... اعتمادم به دنیل بهم شجاعت و جسارت حرف زدن و واکنش نشون دادن، می داد ... نگاهم از روی آینه بغل، چرخید روی اون روحانی که حالا دیگه کاملا ساکت بود ... - راست میگه ... من دین ندارم ... شما بهش می گید کافر ...  نیم نگاهی به من کرد و نگاهش برگشت روی آینه وسط، سمت دنیل ...  - کاش زودتر گفته بودید ... من بیشتر برنامه سفرتون رو مذهبی بسته بودم نه توریستی ـ سیاحتی ...  این بار منتظر نشدم، اول دنیل چیزی بگه ...  - منم واسه همین باهاشون اومدم ...  نگاهش روی من، دیگه نیم نگاه یه راننده پشت فرمون نبود ... نگاه عجیبی بود که مفهومش رو نمی فهمیدم ... ❣ @Mattla_eshgh
نود و دو 🍃با تعجب داشت بهم نگاه می کرد ... نمی تونست علت اونجا بودن من رو پیدا کنه ...  دوباره نگاهش برگشت روی دنیل ... انگار منتظر شنیدن حرفی از طرف اون بود ... یا شاید قصد گفتن چیزی رو داشت که می خواست اون رو با توجه به شرایط بسنجه ... نگاهش گاهی شبیه یک منتظر بود ... و گاهی شبیه یک پرسشگر ...  در نهایت دنیل سکوت رو شکست ...  - رنگ هوا نشون میده به زمان نماز خیلی نزدیک شدیم ... اگه اشکال نداره نزدیک ترین مسجد توقف کنیم ... دلم می خواد ورودمون رو به کشور اسلامی با نماز شروع کنم ... و نگاهش چرخید سمت خانومش ... اون هم لبخند زد و از این پیشنهاد استقبال کرد ...  - منم بسیار موافقم ... اما گفتم شاید از این پرواز طولانی خسته باشید و بخواید اول برید هتل ... و الا چه بهتر ...  مرتضی دوباره نیم نگاهی به من انداخت ... از جنس نگاه های قبل ...  - فقط فکر این رفیق مون رو هم کردید که خسته نشه؟ ... با شنیدن این جمله تازه دلیل دل دل کردن نگاهش رو فهمیدم ... مونده بود چطوری به من بگه ...  - می دونم من اجازه ورود به مسجد رو ندارم ...  از بریدگی اتوبان خارج شد ... در حالی که می شد تعجب و آرام شدن رو توی چهره اش دید ...  - قبل از اینکه بیام در مورد اسلام تحقیق کردم ... و می دونم امثال من که کافر محسوب میشن حق ندارن وارد مراکز مقدس بشن ...  حالا دیگه کامل خیالش راحت شده بود ... معلوم بود نمی دونست چطوری این رو بهم بگه ... اما از جدی بودن کلامم ذهنش درگیر شد ...  خوندن چهره اش از خوندن چهره ساندرز برای من راحت تر بود ... یه خصلت جالب ... خصلتی که من رو ترغیب می کرد تا بقیه ایرانی ها رو هم بسنجم ...  دلم می خواست بدونم ذهنش برای چی درگیره ... حدس های زیادی از بین سرم می گذشت ... که فقط یکی شون بیشترین احتمال رو داشت ...  مشخص بود که می خواد من از این سفر حس خوبی داشتم ... و شاید می ترسید این ممنوع الورود بودن، روی من تاثیر بدی گذاشته باشه ...  چند لحظه نگاهم روش موند و اون حالت همیشه، دوباره در من زنده شد ... جای ساندرز رو توی مغز من مال خود کرد ... حالا دیگه حل کردن معادلات روحی اون برام جالب بود ...  لبخند خاصی صورتم رو پر کرد ... می خواستم ببینم چقدر حدسم به واقعیت نزدیکه ...  - مشکلی نداره ... این برای من طبیعیه ... مثل پرونده های طبقه بندی شده است ... یه عده می تونن بهشون دسترسی داشته باشن ... یه عده به اجازه مافوق نیاز دارن ... این خیلی شبیه اونه ... به هر دلیلی شما اجازه دسترسی دارید ... من نه ...  چهره اش کاملا آرام شد ... و می شد موفقیت من روی توی اون دید ... حدسم دقیق بود ... صفر ـ یک ... به نفع من ...  ❣ @Mattla_eshgh
❣سلام... ارباب.... رفیقی جامانده تر از من...سراغ نداری... مرا به خانه ات، راه میدهی؟؟ السلام علیک یا .... ❣ @Mattla_eshgh
کجاها را میزند ؟!!! ✍️ این خیلی مهم هست که بدانیم در جنگ نرم و جنگ رسانه ای، دشمن کجاها و چه اشخاصی را میزند و برای چه میزند؟!!! ⏪ آیت الله ⏪ آیت الله ⏪ آیت الله 👈 میگویند برای زدن ، اول حلقه اطرافش را بزنید . ⁉️ این همه امام جمعه داریم ، چرا آیت الله علم الهدی را نشان گرفته اند ؟!!! ✔️ چون امام جمعه انقلابی و از حامیان سرسخت ولایت فقیه است. ⁉️ این همه پیرمرد تو این مملکت هست ، چرا جوکهای عمر حضرت نوح و این خزعبلات را فقط نثار آیت الله جنتی می کنند ؟!! ✔️ چون از حامیان سرسخت ولایت فقیه هست. 👈 دشمن میداند برای زدن ریشه نظام جمهوری اسلامی ایران ، باید ولایت فقیه را بزند و چون نمیتوانند از ابتدا سراغ ولایت فقیه بروند ، حلقه اطراف را میزنند!!! ⁉️ چرا استاد ؟! ⁉️ چرا استاد رحیم پور ؟! ⁉️ چرا استاد را تخریب می کنند؟!!!! ✅ چون اینها سخنگوی هستند. چون اینها خط شکن جبهه انقلاب هستند ، چون صحبتهای اینها بسیاری از مردم و جوانان را بیدار نگه میدارد. چون اینها دشمنان داخلی و خارجی را رسوا می کنند!!! ⚠️ مراقب باشیم ، دشمن جاهایی را میزند که مهم هستند. شخصیتهایی را تخریب می کند که حامی اصلی ولایت فقیه و هستند. ⚠️مراقب باشیم ما را با شایعات و سیاه نمایی ها فریب ندهند. ❣ @Mattla_eshgh
01.mp3
2.59M
1 🔮 از کجا معلوم که ولی فقیه مورد تایید امام زمان (عج) باشه؟ 🤔 استاد پناهیان ❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#قسمت نود و دو 🍃با تعجب داشت بهم نگاه می کرد ... نمی تونست علت اونجا بودن من رو پیدا کنه ...  دو
نود و سه 🍃کم کم صدای اذان به گوش می رسید ... هر چند از دور پخش می شد و هنوز از ما فاصله داشت ...  - اگه اشکالی نداره می تونم شغل شما رو بدونم؟ ... - یه کارآگاه پلیسم ... از بخش جنایی ...  چهره اش جدی شد ... برای یه لحظه ترسیدم ... ' نکنه من رو نیروی نظامی ببینه؟ ' ... نگاهش برگشت توی آینه وسط ...  - احیانا ایشون همون کارآگاهی نیستن که ...  و دنیل با سر، جوابش رو تایید کرد ...  دیگه نزدیک بود چشم ها به دو دو کردن بیوفته ... نکنه دنیل بهش گفته باشه که من چقدر اونها رو اذیت کردم ... و حالا هم من رو آورده باشن که ...  با لبخند آرامی بهم نگاه کرد ... نفسی که توی سینه ام حبس شده بود با دیدن نگاهش آرام شد ...  - الله اکبر ... قرار بود کریس روی این صندلی نشسته باشه ... اما حالا خدا اون کسی رو مهمان ما کرده که ...  نفسش گرفته و سنگین شد ... و ادامه جمله اش پشت افکارش باقی موند ...  - شما، اون رو هم می شناختید؟ ... - به واسطه دنیل، بله ... یه چند باری توی نت با هم، هم صحبت شده بودیم ... نوجوان خاصی بود ... وقتی اون خبر دردناک رو شنیدم واقعا ناراحت شدم ... خیلی دلم می خواست از نزدیک ببینمش ...  و پیچید توی یه خیابون عریض ...  - نشد میزبان خودش باشیم ... ان شاء الله میزبان خوبی واسه جانشینش باشیم ... چه عبارت عجیبی ... من به جای اون اومده بودم و جانشینش بودم ... از طرفی روی صندلی اون نشسته بودم و جانشینش بودم ... مرتضی ظرافت کلام زیبایی داشت ...  یه گوشه پارک کرد ... مسجد، سمت دیگه خیابون بود ... یه خیابون عریض تمییز، که دو طرفش مغازه بود ... با گل کاری و گیاه هایی که وسطش کاشته بودن ... با محیط نسبتا آرام ...  از ماشین خارج شدم و ورود اونها رو نگاه کردم ... اون در بزرگ با کاشی کاری های جالب ... نور سبز و زردی که روی اونها افتاده بود ... در فضای نیمه تاریک آسمان واقعا منظره زیبایی بود ...  چند پله می خورد و از دور نمای اندکی از حوض وسط حیاطش دیده می شد ...  افرادی پراکنده از سنین مختلف با سرعت وارد مسجد می شدن ... و یه عده بی خیال و بی توجه از کنارش عبور می کردن ... مغازه دارهای اطراف هنوز توی مغازه هاشون بودن ... و یکی که مغازه اش رو همون طور رها کرد و وارد مسجد شد ...  مغازه اش چند قدم پایین تر بود ... اما به نظر می اومد کسی توش مراقب نیست ...  از کنار ماشین راه افتادم و رفتم پایین تر ... و از همون فاصله توی مغازه رو نگاه کردم ... کسی توش نبود ... همونطوری باز رهاش کرده بود و رفته بود ...  توی پرواز استانبول ـ تهران، حجاب گرفتن خانم ها رو دیده بودم اما واسم عجیب نبود ... زیاد شنیده بودم که زن های ایرانی مجبورن به خاطر قانون به اجبار روسری سر کنن ... اما این یکی واقعا عجیب بود ...  کمی بالا و پایین خیابون رو نگاه کردم ... گفتم شاید به کسی سپرده و هر لحظه است که اون بیاد ... اما هیچ کسی نبود ...  چند نفر وارد مغازه شدن ... به اطراف نگاه کردن و بعد که دیدن نیست بدون برداشتن چیزی خارج شدن ... کنجکاوی نگذاشت اونجا بمونم و از عرض خیابون رفتم سمت دیگه ...  ❣ @Mattla_eshgh
نود و چهار 🍃وارد مغازه شدم و دقیق اطراف رو گشتم ... هر طرف رو که نگاه می کردم اثری از دوربین مدار بسته نبود ... لباس هایی رو که آویزون کرده بود رو کمی دست زدم و جا به جا کردم ... با خودم گفتم شاید دوربین رو اون پشت حائل کرده اما اونجا هم چیزی نبود ...  بیخیال شدم و چند قدم اومدم عقب تر ... واقعا عجیب بود ... یعنی اینقدر پول دار بود که نگران نبود کسی ازش دزدی کنه؟ ...  بعد از پرسیدن این سوال از خودم، واقعا حس حماقت کردم ... این قانون ثروته ... هر چی بیشتر داشته باشی ... حرص و طمعت برای داشتن بیشتر میشه چون طعم قدرت رو حس کردی ... افراد کمی از این قانون مستثنی هستن به حدی که میشه اصلا حساب شون نکرد ...  دستم رو آوردم بالا و ناخودآگاه پشت گردنم رو خواروندم ... این عادتم بود وقتی خیلی گیج می شدم بی اختیار دستم می اومد پشت سرم ... توی همین حال بودم که حس کردم یکی از پشت بهم نزدیک شد و شروع به صحبت کرد ... چرخیدم سمتش ... صاحب مغازه بود ...  با دیدنش فهمیدم نماز تموم شده و به زودی دنیل و بقیه هم از مسجد میان بیرون ...  هنوز داشت با من حرف می زد ... و من در عین گیج بودن اصلا نمی فهمیدم چی داره میگه ...  - ببخشید ... نمی فهمم چی میگی ...  و از در خارج شدم ... می دونستم شاید اونم مفهوم جمله من رو نفهمه اما سکوت در برابر جملاتش درست نبود ... حداقل فهمید هم زبان نیستیم ...   هنوز به مسجد نرسیده، دنیل و بقیه هم اومدن بیرون ... تا چشم مرتضی بهم افتاد با لبخند اومد سمتم ...  - خسته که نشدید؟ ... با لبخند سری تکان و دادم با هیجان رفتم سمت دنیل ... و خیلی آروم در گوشش گفتم ...  - یه چیزی بگم باورت نیمشه ... چند متر پایین تر، یه نفر مغازه اش رو ول کرده بود رفته بود ... همین طوری، بدون اینکه کسی مراقبش باشه ...  برای اون هم جالب بود ... چیزی نگفت اما تعجب زیادی هم نکرد ... حداقل، نه به اندازه من ... حس آلیس رو داشتم وسط سرزمین عجایب ...  به هتل که رسیدیم من خیلی خسته بودم ... حس شام خوردن نداشتم ... علی رغم اصرار زیاد دنیل و مرتضی، مستقیم رفتم توی اتاق ... لباسم رو عوض کردم و دراز کشیدم ... دیگه نمی تونستم چشم هام رو باز نگهدارم ... عادت روی تخت خوابیدن، عادت بدی بود ... میشه گفت تمام طول پرواز، به ندرت تونسته بودم چند دقیقه ای چشم هام رو ببندم ...  ساعت حدودا 4:30 صبح به وقت تهران ... مغزم فرمان بیدار باش صادر کرد ... هنوز بدن و سرم خسته بود ... اما خواب عمیق و طولانی با من بیگانه بود ...  مرتضی گوشه دیگه اتاق ایستاده بود و نماز می خوند ... صداش بلند بود اما نه به حدی که کسی رو بیدار کنه ... همون طور دراز کشیده محو نماز خوندنش شدم ... تا به حال نماز خوندن یه مسلمان رو از این فاصله نزدیک ندیده بودم ...  شلوار کرم روشن ... پیراهن سفید یقه ایستاده ... و اون پارچه شنل مانندی که روی شونه اش می انداخت ...  ❣ @Mattla_eshgh
نود و پنج 🍃چندین بار نشست ... ایستاد ... خم شد ... و پیشانیش رو روی زمین گذاشت ... سه مرتبه دست هاش رو تکان داد و سرش رو به اطراف چرخوند ... و دوباره پیشانیش رو گذاشت روی زمین ...  چند دقیقه پیشانیش روی زمین بود تا بلند شد ... شروع کرد به شمردن بند انگشت هاش و زیر لب چیزی رو تکرار می کرد ... و در نهایت دست هاش رو آورد بالا و کشید توی صورتش ...   مراسم عجیبی بود ... البته مراسم عجیب تر از این، بین آئین های مختلف دیده بودم ... یهودی ها ساعت ها مقابل دیوار می ایستادن و بی وقفه خم راست می شدن و متن هایی رو می خوندن  ...  یه عده از هندوها با حالت خاصی روی زمین می نشستن و طوری خودشون رو تکان می دادن که تعجب می کردم چطور هنوز زنده ان و مغزشون از بین نرفته ...  یا بودائی ها که هزار مرتبه در مقابل بودا سجده می کنن ... می ایستن و دوباره سجده می کنن ... و دست هاشون رو حرکت میدن، بهم می چسبونن، تعظیم می کنن ... و دوباره سجده می کنن ...  همه شون حماقت هایی برای پر کردن وقت بود ...  بلند شد و شروع کرد به جمع کردن پارچه ای که زیر پاش انداخته بود ... و اون تکه گلِ خشک، وسط پارچه مخفی شد ...  جمعش کرد و گذاشت روی میز ... و پارچه روی دوشش رو تا کرد ... اومد سمت تخت ها که تازه متوجه شد بیدارم و دارم بهش نگاه می کنم ...   - از صدای من بیدار شدی؟ ... - نه ... کلا نمی تونم زیاد بخوابم ... اگه دیشب هم اونقدر خسته نبودم، همین چند ساعت هم خوابم نمی برد ...  - با خستگی و فشار شغلی که داری چطور طاقت میاری؟ ...   چند لحظه همون طوری بهش خیره شدم ... نمی دونستم جواب دادن به این سوال چقدر درسته ... مطمئن بودم جوابش برای اون خوشایند نیست ...  - قبل خواب یا باید الکل بخورم یا قرص خواب آور ... و الا در بهترین حالت، وضعم اینه ... فعلا هم که هیچ کدومش رو اینجا ندارم ... نشست روی تخت مقابلم ...  - چرا قرصت رو نیاوردی؟ ... یکم بدن خسته ام رو روی تخت جا به جا کردم ...  - نمی دونستم ممنوعیت عبور از مرز داره یا نه ... از دنیل هم که پرسیدم نمی دونست ... دیگه ریسک نکردم ... ارزشش رو نداشت به خاطر چند دونه قرص با حفاظت گمرک به مشکل بخورم ...  - اینطوری که خیلی اذیت میشی ... اسمش رو بگو بعد از روشن شدن هوا، اول وقت بریم داروخونه ... اگه خودش پیدا شد که خدا رو شکر ... اگه خودشم نبود میریم یه جستجو می کنیم ببینیم معادلش هست یا نه ... جای نگرانی نیست، پزشک آشنا می شناسم ...  خیلی راحت و عادی صحبت می کرد ... گاهی به خودم می گفتم با همین رفتارهاست که ذهن دیگران رو شست و شو میدن ... اما از عمق وجود، دلم می خواست چیز دیگه ای رو باور کنم ... صداقت کلمات و توجهش رو ...  - از دیشب مدام یه سوالی توی سرم می گذره ... که نمی دونم پرسیدنش درست هست یا نه ... می پرسم اگه نخواستی جواب نده ...  ناخودآگاه خنده ام گرفت ...   - بپرس ...  - اگه با گروه های توریستی می اومدی راحت تر نبودی؟ ... اینطوری جاهای بیشتری رو هم می تونستی ببینی ... بگردی و تفریح کنی ... الان نود درصد جاهایی که قراره ما بریم تو نمی تونی بیای تو ... یا توی محل اقامت تنها می مونی یا پشت در ...  بالشت رو از زیر سرم کشیدم ... نشستم و تکیه دادم به دیواره ی بالای تخت ...  - قبل از اینکه بیام می دونستم ... دنیل توضیح داد برنامه شون سیاحتی نیست ...  دیگه چهره اش کاملا جدی شده بود ... - تو نه خاورشناسی، نه اسلام شناس ... نه هیچ رشته ای که به خاطرش این سفر برات مهم شده باشه ... پس چی شد که باهاشون همراه شدی؟ ... ❣ @Mattla_eshgh