eitaa logo
مطلع عشق
276 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مطلع عشق
📌تمام زندگی من #قسمت چهار : عهدی که شکست 🍃چند ماه گذشت ... زمان مرگم رسیده بود اما هنوز زنده بودم..
📌تمام زندگی من پنج : پاسخ من به خدا 🍃برای اسلام آوردن، تا شمال لهستان رفتم ... من هیچ چیز در مورد اسلام نمی دونستم ... قرآن و مطالب زیادی رو از اونها گرفتم و خوندم ... هر چیز که درباره اسلام می دیدم رو مطالعه می کردم؛ هر چند مطالب به زبان ما زیاد نبود ... و بیش از اون که در تایید اسلام باشه در مذمت اسلام بود ... دوگانگی عجیبی بود ... تفکیک حق و باطل واقعا برام سخت شد ... گاهی هم شک توی دلم می افتاد ... - آنیتا ... نکنه داری از حق جدا میشی ... فقط می دونستم که من عهد کرده بودم ... و خدای مسلمان ها جان من رو نجات داده بود ... بین تمام تحقیقاتم یاد حرف های دوست تازه مسلمانم افتادم ...  خودش بود ... مسجد امام علی هامبورگ ... بزرگ ترین مرکز اسلامی آلمان و یکی از بزرگ ترین های اروپا ... اگر جایی می تونستم جواب سوال هام رو پیدا کنم؛ اونجا بود ... تعطیلات بین ترم از راه رسید و من راهی آلمان شدم ... بر خلاف ذهنیت اولیه ام ... بسیار خونگرم، با محبت و مهمان نواز بودند ... و بهم اجازه دادند از تمام منابع اونجا استفاده کنم ...  هر چه بیشتر پیش می رفتم با چیزهای جدیدتری مواجه می شدم ... جواب سوال هام رو پیدا می کردم یا از اونها می پرسیدم ... دید من به اسلام، مسلمانان و ایران به شدت عوض شده بود ...  کم کم حس خوشایندی در من شکل گرفت ... با مفهومی به نام حکمت خدا آشنا شدم ... من واقعا نسبت به تمام اون اتفاقات و اون تومور خوشحال بودم ... اونها با ظاهر دردناک و ناخوشایند شون، واسطه خیر و رحمت برای من بودند ... واسطه اسلام آوردن من ... و این پاسخ من، به لطف و رحمت خدا بود ... زمانی که من، آلمان رو ترک می کردم ... با افتخار و شادی مسلمان شده بودم ... ❣ @Mattla_eshgh
تمام زندگی من شش : راهبه شدی؟ من به لهستان برگشتم ... به کشوری که 96 درصد مردمش کاتولیک و متعصب هستند ... و تنها اقلیت یهودی ... در اون به آرامش زندگی می کنن ... اون هم به خاطر ریشه دار بودن حضور یهودیان در لهستانه ... کشوری که یک زمان، دومین پایگاه بزرگ یهودی های جهان محسوب می شد ... هیجان و استرس شدیدی داشتم ... و بدترین لحظه، لحظه ورود به خونه بود ... در رو باز کردم و وارد شدم ... نزدیک زمان شام بود ... مادرم داشت میز رو می چید ... وارد حال که شدم با دیدن من، سینی از دستش افتاد ... پدرم با عجله دوید تا ببینه صدا از کجا بود ... چشمش که به من افتاد، خشک شد ... باورشون نمی شد ... من با حجاب و مانتو وسط حال ایستاده بودم ... با لبخند و درحالی که از شدت دلهره قلبم وسط دهنم می زد ... بهشون سلام کردم ...  هنوز توی شوک بودن ... یه قدم رفتم سمت پدرم، بغلش کنم که داد زد ... به من نزدیک نشو ... به سختی نفسش در می اومد ... شدید دل دل می زد ...  - تو ... دینت رو عوض کردی؟ ... یا راهبه شدی؟ ...  لبخندی صورتم رو پر کرد ... سعی کردم مثل مسلمان ها برخورد کنم شاید واکنش و پذیرش براشون راحت تر بشه ... - کدوم راهبه ای رنگی لباس می پوشه؟ ... با حجاب اینطوری ... شبیه مسلمان ها ... و دوباره لبخند زدم ... رنگ صورتش عوض شد ... دل دل زدن ها به خشم تبدیل شد ...  - یعنی تو، بدون اجازه دینت رو عوض کردی؟ ... تو باید برای عوض کردن دینت از کلیسا اجازه می گرفتی ...  و با تمام زورش سیلی محکمی به صورت من زد ... یقه ام رو گرفت و من رو از خونه پرت کرد بیرون ...
تمام زندگی من هفت : دنیای بزرگ 🍃رفتم هتل ... اما زمان زیادی نمی تونستم اونجا بمونم ... و مهمتر از همه ... دیگه نمی تونستم روی کمک مالی خانواده ام حساب کنم ... برای همین خیلی زود یه کار پاره وقت پیدا کردم ...  پیدا کردن کار توی یه شهر 300 هزارنفری صنعتی-دانشگاهی کار سختی نبود ... یه اتاق کوچیک هم کرایه کردم ... و یه روز که پدرم نبود، رفتم وسایلم رو بیارم ... مادرم با اشک بهم نگاه می کرد ... رفتم جلو و صورتش رو بوسیدم ...  - شاید من دینم رو عوض کردم اما خدای محمد و مسیح یکیه ... من هم هنوز دختر کوچیک شمام ... و تا ابد هم دخترتون می مونم ...  مادرم محکم بغلم کرد ... - تو دختر نازپرورده چطور می خوای از پس زندگیت بربیای و تنها زندگی کنی؟ ...  محکم مادرم رو توی بغلم فشردم ...  - مادر، چقدر به خدا ایمان داری؟ ... - چی میگی آنیتا؟ ...  - چقدر خدا رو باور داری؟ ... آیا قدرت خدا از شما و پدرم کمتره؟ ... خودش رو از بغلم بیرون کشید ... با چشم های متحیر و مبهوت بهم نگاه می کرد ... - مطمئن باش مادر ... خدای محمد، خدای مسیح و خدایی که مرده ها رو زنده می کرد ... همون خدا از من مراقبت می کنه و من به تقدیر و خواست اون راضیم ...  از اونجا که رفتم بغض خودم هم ترکید ... مادرم راست می گفت ... من، دختر نازپرورده ای بودم که هرگز سختی نکشیده بودم ... اما حالا، دنیای بزرگی مقابل من بود ... دنیایی با همه خطرات و ناشناخته هاش ... ❣ @Mattla_eshgh
قسمت هشت : جوان ایرانی روزهای اول، همه با تعجب با من برخورد می کردن ... اما خیلی زود جا افتادم ... از یه طرف سعی می کردم با همه طبق اخلاق اسلامی برخورد کنم تا بت های فکری مردم نسبت به اسلام رو بشکنم ... از طرف دیگه، از احترام دیگران لذت می بردم ...  وقتی وارد جمعی می شدم ... آقایون راه رو برام باز می کردن ... مراقب می شدن تا به برخورد نکنن ... نگاه هاشون متعجب بود اما کسی به من کثیف نگاه نمی کرد ... تبعیض جالبی بود ... تبعیضی که من رو از بقیه جدا می کرد و در کانون احترام قرار می داد ...  هر چند من هم برای برطرف کردن ذهنیت زشت و متعصبانه عده ای، واقعا تلاش می کردم و راه سختی بود ... راه سختی که به من ... صبر کردن و تلاش برای هدف و عقیده رو یاد می داد ...  یه برنامه علمی از طرف دانشگاه ورشو برگزار شد ... من و یه گروه دیگه از دانشجوها برای شرکت توی اون برنامه به ورشو رفتیم ... برنامه چند روزه بود ... برنامه بزرگی بود و خیلی از دانشجوهای دانشگاه ورشو در اجرای اون شرکت داشتند ... روز اول، بعد از اقامت ... به همه ما یه کاتولوگ و یه شاخه گل می دادن ... توی بخش پیشواز ایستاده بود ... من رو که دید با تعجب گفت ...  - شما مسلمان هستید؟ ... اسمم رو توی دفتر ثبت کرد ...  - آنیتا کوتزینگه ... از کاتوویچ ... و با لخند گفت ... خیلی خوش آمدید خانم کوتزینگه ...  از روی لهجه اش مشخص بود لهستانی نیست ... چهره اش به عرب ها یا ترک ها نمی خورد ... بعدا متوجه شدم ایرانیه... و این آغاز آشنایی من با متین ایرانی بود ..
نه : هرگز اجازه نمی دهم من حس خاصی نسبت به ایران داشتم ... مادر بزرگم جزء چند هزار پناهنده لهستانی بود که در زمان جنگ جهانی دوم به ایران پناه برده ب ود ... اون همیشه از خاطراتش در ایران برای من تعریف می کرد ... اینکه چطور مردم ایران علی رغم فقر شدید و قحطی سختی که با اون دست و پنجه نرم می کردند ... با سخاوت از اونها پذیرایی می کردن ...  از ظلم سلطنت و اینکه تمام جیره مردم عادی رو به سربازهای روس و انگلیس می داد ... و اینکه چطور تقریبا نیمی از مردم ایران به خاطر گرسنگی مردن ...  شاید این خاطراتی بود که در سینه تاریخ دفن شده بود ... اما مادربزرگم تا لحظه ای که نفس می کشید خاطرات جنگ رو تعریف می کرد ... متین برای من، یک مسلمان ایرانی بود ... خوش خنده، شوخ، شاد و بذله گو ... جوانی که از دید من، ریشه و باقی مانده مردم مهمان نواز، سرسخت و محکم ایران بود ... و همین خصوصیات بود که باعث شد چند ماه بعد ... بدون مکث و تردید به خواستگاری اون جواب مثبت بدم و قبول کنم باهاش به ایران بیام ... همه چیز، زندگی و کشورم رو کنار بگذارم تا به سرزمینی بیام که از دید من، مهد و قلمرو اسلام، اخلاق و محبت بود ...  رابطه من، تازه با خانواده ام بهتر شده بود ... اما وقتی چشم پدرم به متین افتاد به شدت با ازدواج ما مخالفت کرد ... فکر می کردم به خاطر مسلمان بودن متینه ... ولی محکم توی چشمم نگاه کرد و گفت ... - اگر می خوای با یه مسلمان ازدواج کنی، ازدواج کن ... اما این پسر، نه ... من هرگز موافقت نمی کنم ... و این اجازه رو نمیدم ... ❣ @Mattla_eshgh
قسمت مستند فاخر "ایستگاه پایانی دروغ" امشب: شبکه خبر: بعد از خبر 23 حتما ببینید
❇️ رهبرانقلاب: زنان کشور ما، با آشنایی با زندگی فاطمه زهرا (س) و معرفت و مبارزات آن بزرگوار، راهی را در مقابل خود ترسیم و از آن راه حرکت کرده‌اند و بیشتر هم بایستی پیش بروند. ٧۶/٧/٣٠ ❣️ @khamenei_reyhaneh@Mattla_eshgh
🔴 اون کسی که میاد توی دانشگاه برای درس خوندن خب این خیلی بده که تمرکزش با دیدن چند تا دختر بدحجاب از بین بره. 🔶 توی یکی از دانشگاه های کانادا قرار بود که دانشجوها کنفرانس بدن. بعد یکی از دانشجوهای دختر حسابی به خودش رسیده بود و اومد کنفرانس داد 💎 اتفاقا همه دانشجوها هم تاییدش کردن و گفتن خیلی عالی بود. ولی استاد دانشگاه کمترین نمره رو به اون دانشجوی دختر داد! به اون استاد گفته بودن که آخه چرا نمرش رو کم دادی؟ 🚨 گفته بود آخه این دختر توی کلاس من به جای اینکه از قدرت علمی خودش برای افزایش کیفیت کارش استفاده کنه داره از جذابیت چهره و بدنش استفاده میکنه! این دختر داره تمرکز دانشجوهای منو بهم میزنه. اصلا لایق نمره نخواهد بود...😒 ❣ @Mattla_eshgh
بابا جونِش؛ کلیـ🔑ـد حفظ دخترتون ازارتباطات و آسیبهای جنسی تو دست شماست! ❌هرقدر رفیق تر ومهربونترباشید تمایلش به دریافت عاطفه ازمردان دیگه رو کمترمیکنید! ❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#قسمت نه : هرگز اجازه نمی دهم من حس خاصی نسبت به ایران داشتم ... مادر بزرگم جزء چند هزار پناهنده له
تمام زندگی من ده : غیرقابل اعتماد پدرم خیلی مصمم بود ... علی رغم اینکه می گفت به خاطر مسلمان بودن متین نیست اما حس من چیز دیگه ای می گفت ...  به هر حال، من به اذن و رضایت پدرم نیاز داشتم ... هم مسلمان شده بودم و هم اینکه، رابطه ما تازه داشت بهتر می شد ...  با هزار زحمت و کمک مادرم، بالاخره، رضایت پدرم رو گرفتیم... اما روز آخر، من رو کنار کشید ...  - ببین آنیتا ... من شاید تاجر بزرگی نیستم اما تاجر موفقی هستم ... و یه تاجر موفق باید قدرت شناخت آدم ها رو داشته باشه ... چشم های این پسر داره فریاد میزنه ... به من اعتماد نکنید ... من قابل اعتماد نیستم ...  من، اون روز، فقط حرف های پدرم رو گوش کردم اما هیچ کدوم رو نشنیدم ... فکر می کردم به خاطر دین متین باشه... فکر می کردم به خاطر حرف رسانه ها در مورد ایرانه ... اما حقیقت چیز دیگه ای بود ... عشق چشمان من رو کور کرده بود ... عشقی که من نسبت به اسلام و ایران مسلمان داشتم رو ... با زبان بازی ها و نقش بازی کردن های متین اشتباه گرفته بودم ... و اشتباه من، هر دوی اینها رو کنار هم قرار داد ... ما با هم ازدواج کردیم ... و من با اشتیاق غیر قابل وصفی چشمم رو روی همه چیز بستم و به ایران اومدم ... ❣ @Mattla_eshgh
یازده : تقصیر کسی نیست 🍃پدر و مادر متین و عده دیگه ای از خانواده شون برای استقبال ما به فرودگاه اومدن ...  مادرش واقعا زن مهربانی بود ... هر چند من، زبان هیچ کس رو متوجه نمی شدم ولی محبت و رسیدگی اونها رو کاملا درک می کردم ... اون حتی چند بار متین رو به خاطر من دعوا کرده بود که چرا من رو تنها می گذاشت و ساعت ها بیرون می رفت ... من درک می کردم که متین کار داشت و باید می رفت اما حقیقتا تنهایی و بی هم زبونی سخت بود ... اوایل، مرتب براشون مهمون می اومد ... افرادی که با ذوق برای دیدن متین می اومدن ... هر چند من گاهی حس عجیبی بهم دست می داد ...  اونها دور همدیگه می نشستن ... حرف می زدن و می خندیدن ... به من نگاه می کردن و لبخند می زدن ... و من ساکت یه گوشه می نشستم ... بدون اینکه چیزی بفهمم و فقط در جواب لبخندها، لبخند می زدم ... هر از گاهی متین جملاتی رو ترجمه می کرد ... اما حس می کردم وارد یه سیرک بزرگ شدم و همه برای تماشای یه دختر بور لهستانی اومدن ... کمی که می نشستم، بلند می شدم می رفتم توی اتاق ... یه گوشه می نشستم ... توی اینترنت چرخی می زدم ... یا به هر طریقی سر خودم رو گرم می کردم ... اما هر طور بود به خاطر متین تحمل می کردم ... من با تمام وجود دوستش داشتم ...  اون رو که می دیدم لبخند می زدم و شکایتی نمی کردم ... با خودم می گفتم بهش فشار نیار آنیتا ... سعی کن همسر خوبی باشی ... طبیعیه ... تو به یه کشور دیگه اومدی ... تقصیر کسی نیست که زبان بلد نیستی ... ❣ @Mattla_eshgh