مطلع عشق
#قسمت نه : هرگز اجازه نمی دهم من حس خاصی نسبت به ایران داشتم ... مادر بزرگم جزء چند هزار پناهنده له
تمام زندگی من
#قسمت ده : غیرقابل اعتماد
پدرم خیلی مصمم بود ... علی رغم اینکه می گفت به خاطر مسلمان بودن متین نیست اما حس من چیز دیگه ای می گفت ...
به هر حال، من به اذن و رضایت پدرم نیاز داشتم ... هم مسلمان شده بودم و هم اینکه، رابطه ما تازه داشت بهتر می شد ...
با هزار زحمت و کمک مادرم، بالاخره، رضایت پدرم رو گرفتیم... اما روز آخر، من رو کنار کشید ...
- ببین آنیتا ... من شاید تاجر بزرگی نیستم اما تاجر موفقی هستم ... و یه تاجر موفق باید قدرت شناخت آدم ها رو داشته باشه ... چشم های این پسر داره فریاد میزنه ... به من اعتماد نکنید ... من قابل اعتماد نیستم ...
من، اون روز، فقط حرف های پدرم رو گوش کردم اما هیچ کدوم رو نشنیدم ... فکر می کردم به خاطر دین متین باشه... فکر می کردم به خاطر حرف رسانه ها در مورد ایرانه ... اما حقیقت چیز دیگه ای بود ...
عشق چشمان من رو کور کرده بود ... عشقی که من نسبت به اسلام و ایران مسلمان داشتم رو ... با زبان بازی ها و نقش بازی کردن های متین اشتباه گرفته بودم ... و اشتباه من، هر دوی اینها رو کنار هم قرار داد ...
ما با هم ازدواج کردیم ... و من با اشتیاق غیر قابل وصفی چشمم رو روی همه چیز بستم و به ایران اومدم ...
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت یازده : تقصیر کسی نیست
🍃پدر و مادر متین و عده دیگه ای از خانواده شون برای استقبال ما به فرودگاه اومدن ...
مادرش واقعا زن مهربانی بود ... هر چند من، زبان هیچ کس رو متوجه نمی شدم ولی محبت و رسیدگی اونها رو کاملا درک می کردم ...
اون حتی چند بار متین رو به خاطر من دعوا کرده بود که چرا من رو تنها می گذاشت و ساعت ها بیرون می رفت ... من درک می کردم که متین کار داشت و باید می رفت اما حقیقتا تنهایی و بی هم زبونی سخت بود ...
اوایل، مرتب براشون مهمون می اومد ... افرادی که با ذوق برای دیدن متین می اومدن ... هر چند من گاهی حس عجیبی بهم دست می داد ...
اونها دور همدیگه می نشستن ... حرف می زدن و می خندیدن ... به من نگاه می کردن و لبخند می زدن ... و من ساکت یه گوشه می نشستم ... بدون اینکه چیزی بفهمم و فقط در جواب لبخندها، لبخند می زدم ... هر از گاهی متین جملاتی رو ترجمه می کرد ... اما حس می کردم وارد یه سیرک بزرگ شدم و همه برای تماشای یه دختر بور لهستانی اومدن ...
کمی که می نشستم، بلند می شدم می رفتم توی اتاق ... یه گوشه می نشستم ... توی اینترنت چرخی می زدم ... یا به هر طریقی سر خودم رو گرم می کردم ... اما هر طور بود به خاطر متین تحمل می کردم ... من با تمام وجود دوستش داشتم ...
اون رو که می دیدم لبخند می زدم و شکایتی نمی کردم ... با خودم می گفتم بهش فشار نیار آنیتا ... سعی کن همسر خوبی باشی ... طبیعیه ... تو به یه کشور دیگه اومدی ... تقصیر کسی نیست که زبان بلد نیستی ...
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت دوازده : گرمای تهران
🍃ما چند ماه توی خونه پدر و مادر متین بودیم ... متین از صبح تا بعد از ظهر نبود ... بعد از ظهرها هم خسته برمی گشت و حوصله زبان یاد دادن به من رو نداشت ... با این وجود من دست و پا شکسته یه سری جملات رو یاد گرفته بودم ...
آخر یه روز پدر متین عصبانی شد و با هم دعواشون شد ... نمی دونم چی به هم می گفتن اما حس می کردم دعوا به خاطر منه ... حدسم هم درست بود ... پدرش برای من معلم گرفت ... مادرش هم در طول روز ... با صبر زیاد با من صحبت می کرد ... تمام روزهای خوش من در ایران، همون روزهایی بود که توی خونه پدر و مادرش زندگی می کردیم ...
ما خونه گرفتیم و رفتیم توی خونه خودمون ... پدرش من رو می برد و تمام وسایل رو با سلیقه من می گرفت ... و اونها رو با مادرشوهرم و چند نفر از خانم های خانواده شون چیدیم... خیلی خوشحال بودم ...
اون روزها تنها چیزی که اذیتم می کرد هوای گرم و خشک تهران بود ... اوایل دیدن اون آفتاب گرم جالب بود ... اما کم کم بیرون رفتن با چادر، وحشتناک شد ... وقتی خانم های چادری رو می دیدم با خودم می گفتم ...
- اوه خدای من ... اینها حقیقتا ایمان قوی ای دارن ... چطور توی این هوا با چادر حرکت می کنن؟ ...
و بعد به خودم می گفتم ... تو هم می تونی ... و استقامت می کردم ...
تمام روزهای من یه شکل بود ... کارهای خونه، یادگیری زبان و مطالعه به زبان فارسی ... بیشتر از همه داستان زندگی شهدا برام جذاب بود ... اخلاق و منش اسلامی شون ... برام تبدیل به یه الگو شده بودن ...
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت سیزده : اولین رمضان مشترک
🍃تمام روزهای من به یه شکل بود ... کم کم متوجه شدم متین نماز نمی خونه ... نمی دونم چطور تا اون موقع متوجه نشده بودم ... با هر شیرین کاری، حیله و ترفندی که بلد بودم سعی می کردم به خوندن نماز ترغیبش کنم ... توی هر شرایطی فکر می کردم اگر الان فلان شهید بود؛ چه کار می کرد؟ ...
اما تمام تلاش چند ماهه من بی نتیجه بود ...
اولین رمضان زندگی مشترک ما از راه رسید ... من با خوشحالی تمام سحری درست کردم و یه ساعت و نیم قبل از اذان، متین رو صدا کردم ... اما بیدار نشد ...
یه ساعت قبل از اذان، دوباره با محبت صداش کردم ...
- متین جان، عزیزم ... پا نمیشی سحری بخوری؟ ... غذا نخوری حالت توی روز بد نمیشه؟ ...
با بی حوصلگی هلم داد کنار ...
- برو بزار بخوابم ... برو خودت بخور حالت بد نشه ...
برگشتم توی آشپزخونه ... با خودم گفتم ...
- اشکال نداره خسته و خواب آلود بود ... روزها کوتاهه ... حتما بدون سحری مشکلی پیش نمیاد ...
و خودم به تنهایی سحری خوردم ...
بعد از نماز صبح، منم خوابیدم که با صداهای ضعیفی از آشپزخونه بیدار شدم ... چیزی رو که می دیدم باور نمی کردم ... نشسته بود صبحانه می خورد ... شوکه و مبهوت نگاهش می کردم ... قدرت تکان خوردن یا پلک زدن رو هم نداشتم ...
چشمش که بهم افتاد با خنده گفت ...
- سلام ... چه عجب پاشدی؟ ...
می خواستم اسمش رو ببرم اما زبانم حرکت نمی کرد ... فقط میم اول اسمش توی دهنم می چرخید ...
- م ... م` ...
همون طور که داشت با عجله بلند می شد گفت ...
- جان متین؟ ...
رفت سمت وسایلش ...
- شرمنده باید سریع برم سر کار ... جمع کردن و شستنش عین همیشه ... دست خودت رو می بوسه ...
همیشه موقع رفتن بدرقه اش می کردم و کیفش رو می دادم دستش ... اما اون روز خشک شده بودم ... پاهام حرکت نمی کرد ...
در رو که بست، افتادم زمین ...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
❇️ رهبرانقلاب: زنان کشور ما، با آشنایی با زندگی فاطمه زهرا (س) و معرفت و مبارزات آن بزرگوار، راهی
پستهای دوشنبه(حجاب وعفاف)👆
روز سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور👇
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
ما برپا ایستاده ایم
تا تو بتابی و بچرخیم سوی تو...
حضرت خورشید، جان مایی...
☀️تعجیل در #ظهور 3صلوات☀
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از سنگرشهدا
⭕️ چند صباحی است جریان رسانه ای نزدیک به دولت از تصمیم آیه الله آملی لاریجانی برای کنار گذاشتن محسن رضایی از دبیری مجمع میگوید
گفتنی است محسن رضایی از مخالفان جدی تصویب cft و پالرمو است
🔺لایه های یک هجمه تمام عیار
🔸«تفرقه انداختن و حکومت کردن در #انگلیس جواب می دهد نه #جمهوری_اسلامی»
به در و دیوار کوفتن #دنباله_های_آمریکا برای تصویب #لوایح_استعماری آنقدر کودکانه شده که فرصت تنظیم اخبار ویرایش شده و مبتنی بر اصول خبری را هم از ایشان گرفته است.
🔸آقایان #آشنا و #نا_آشنا مشورتی دوستانه را از من پذیرا باشید.
دوران فشار و چانه زنی تمام شده.
دوران #کلید نشان دادن و حرف های زیبا و مردم فریبی گذشته.
🔸رسانه قطعا قدرت بالایی برای جهت دهی به افکار عمومی دارد ولی #صف_گوشت و صف های بی تدبیری پادوهای #لیبرالیزم انقدر جهت ذهن مردم را تغییر داده که با این بازی های کهنه رسانه ای شاید #سلبریتی های سکه ای مقهورتان شوند؛ اما حساب اعضای #مجمع_تشخیص_مصلحت_نظام با خوش خیال های دور سفره تان فرق دارد.
🔸رئیس محترم و دبیر و اعضای صحن مجمع در برهه حساس کنونی قطعا دو مشی در پیش دارند.
اول همدلی و هم افزایی ذیل اعتصام به طناب محکم ولایت و دوم پرهیز از توجه به جو های پوچ و دست چندم رسانه ای.
🔸به لطف پروردگار و هدایت امام امت ،آیت الله #آملی_لاریجانی و همه اعضا با هوشیاری انقلاب را سربازی می کنند/شاهین سپهری
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
هدایت شده از ❤️مهربان تر از مادر❤️
رینگتون ویژه در شوق دیدار امام زمان(ع)؛ من بی تو می میرم بگم با چه زبانی با نوای عباس طهماسب پور36.mp3
258.2K
#رینگتون_مهدوی(زنگ تلفن همراه)
🌷صاحب زمانی...
باز کرده ام هواتو یار جمکرانی...
🔹با نوای عباس طهماسب پور
•┈••🌿🌹🌿✾🌿🌹🌿••┈•
👇👇👇👇
@Mehrban_tar_az_madar
🍀 #برگ_سبز
☀️ گلایه امام زمان ارواحنا له الفدا
🍃 مرحوم آیت الله مجتهدی(ره) فرمودند: یک روز در ایام تحصیل در نجف اشرف، پس از اقامه نماز پشت سر آیت الله مدنی، دیدم که ایشان شدیدا دارند گریه میکنند و شانههایشان از شدت گریه تکان میخورد
🍃 رفتم پیش آیت الله مدنی و گفتم: ببخشید، اتفاقی افتاده که این طور شما به گریه افتادهاید؟
🍃 ایشان فرمودند: یک لحظه، امام زمان را دیدم که به پشت سر من اشاره نموده و فرمودند:
✨ آقای مدنی! نگاه کن! شیعیانِ من بعد از نماز، سریع میروند دنبال کار خودشان و هیچکدام برای فرج من دعا نمیکنند. انگار نه انگار که امام زمانشان غایب است!"
✨ من از گلایه امام زمان (عج) به گریه افتادم...
📚 کتاب مهربانتر از مادر،
انتشارات مسجد مقدس جمکران
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#قسمت سیزده : اولین رمضان مشترک 🍃تمام روزهای من به یه شکل بود ... کم کم متوجه شدم متین نماز نمی خون
#قسمت چهاردهم: پایه های اعتماد
🍃تلخ ترین ماه عمرم گذشت ... من بهش اعتماد کرده بودم ... فکر می کردم مسلمانه ... چون مسلمان بود بهش اعتماد کرده بودم ... اما حالا ...
بدون اینکه بفهمه زیر نظر گرفتمش ... تازه مفهوم حرف پدرم رو درک می کردم ... پدرم حق داشت ...
متین پله پله و کم کم شروع کرد به نشان دادن خود حقیقیش ... من به سختی توی صورتش لبخند می زدم ... سعی می کردم همسر خوبی باشم ... و دستش رو بگیرم... ولی فایده نداشت ...
کار ما به جایی رسیده بود که من توی اتاق نماز می خوندم... و اون بی توجه به گناه بودن کارش، توی تلوزیون، فیلم های مستهجن نگاه می کرد ... و من رو هم به این کار دعوت می کرد ...
حالا دیگه زبان فارسی رو هم کاملا یاد گرفته بودم ... اون روز، زودتر از همیشه اومد خونه ... هر چند از درون می سوختم اما با لبخند رفتم دم در استقبالش ...
- سلام متین جان ... خوش اومدی ... چی شده امروز زودتر اومدی خونه؟ ...
- امروز مهمونی خونه یکی از دوست هام دعوتیم ... قبلا زبان بلد نبودی می گفتم اذیت میشی نمی بردمت ... اما حالا که کاملا بلدی ...
رفت توی اتاق ... منم پشت سرش ... در کمد لباس های من رو باز کرد ...
- هر جایی رو هم که نفهمیدی از من بپرس ... هر چند همه شون انگلیسی فول بلدن ...
سرش رو از کمد آورد بیرون ...
- امشب این لباست رو بپوش ...
و کت و شلوار بنفش سلطنتی من رو گذاشت جلوم ...
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت پانزده : مهمانی شیطان
چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام ...
- متین جان ... مگه مهمونی زنانه است؟ ...
- نه ... چطور؟ ...
- این کت و شلواری بود که عروسی خواهرت پوشیدم ... کتش تنگ و کوتاهه ...
با حالت بی حوصله ای اومد سمتم ...
- یعنی چی تنگ و کوتاهه؟ ... زن خارجی نگرفتم که این حرف های مسخره رو بشنوم ... و بیاد با چادر بشینه یه گوشه مجلس ... اونجا آدم هاش با کلاسن ... امل بازی در نیاری ها ...
- امل بازی؟ ... امل چی هست؟ ...
خندید و رفت توی اتاق کارش ... با صدای بلند گفت ...
- یعنی همین اداهای تو ... راستی رفتیم اونجا، باز وقت اذان شد پا نشی بری وایسی به نماز ...
سرش رو آورد بیرون ...
- محض رضای خدا ... یه امشب، ما رو مسخره و مضحکه مردم نکن ...
تکیه دادم به دیوار ... نفسم در نمی اومد ... نمی تونستم چیزهایی رو که می شنیدیم درک کنم ... مغزم از کار افتاده بود ... اومد سمتم ...
- چت شد تو؟ ...
- از روز اول دیدی من چطور آدمی هستم ... اگر من اینقدر مسخره ام؛ چرا باهام ازدواج کردی؟ ...
با خنده اومد طرفم ...
- زن بور اروپایی نگرفتم که بره لای چادر ... زن گرفتم به همه پز بدم تا چشم هاشون در بیاد که زن های خودشون به زور هزار قلم آرایش، شبیه تو هم نمیشن ...
دوباره رفت توی اتاق ... این بار قدرت حرکت کردن نداشتم که دنبالش برم ...
- راستی یه دستم توی صورتت ببر ... اینطوری بی هیچی هم زیاد جالب نیست ... همچین که چشم هاشون بزنه بیرون ...
❣ @Mattla_eshgh