مطلع عشق
اولین شرط انتظار، عاشقی ست❗️ ✨فقط عاشق، چشم براه می ماند! ✨فقط عاشق؛ برای محبوب، روی خودش پا می گذ
پستهای روز شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👇
#عهد_عشق
❣عروس خانوم و آقاداماد جوان؛
رضایت والدین در ازدواجتون،
نقش تعیین کننده ای در خوشبخـ💞ـتی شما داره.
سعی کنیدهرگز حمایت خانواده تونُ از دست ندین!
مخصوصا شمـ👈ـا عروس خانوم.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#تکنیک_مدیریت_دعوا 💍تکنیک تنفس آهسته💍 🍃گاهی وقت ها برای آرام شدن باید نفس عمیق کشید. در این مهلت
💍#تکنیک بازگشت 💍
🍃وقتی آرام شدید، دوباره بازگردید و آرام درباره مشکل بحث کنید. اگر احساس آرامش نمی کنید، بحث درباره مشکل را به بعد موکول کنید.
💍 #تکنیک شنوایی فعال💍
🍃برای اینکه با نیازها و نگرانی های همسرتان آشنا شوید، باید به دقت به حرف هایش گوش کنید. گوش کردن فعال، توانایی و هنر بزرگی است که هر کسی ندارد. به این طریق می توانید با نیازها و نگرانی های همسر خود آشنا شوید. با طرح سوال های گوناگون، مطمئن شوید منظور وی را درک کرده اید. حرف های او را قطع نکنید. نیازها و نگرانی های او را یادداشت کنید. خلاصه ای از نگرانی ها و نیازهای همسرتان را بازگو کنید تا او متوجه شود به حرف هایش گوش داده اید.
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از
🌺درمانخانه اسلامی🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😱پلاستیک عقیم کننده...
عوارض پلاستیک بر جنین و هورمون مردانگی...
👌وزارت «بهداشت» پاسخ بدهد ،ظروف «بهداشتی»، چه بر سر «بهداشت» مملکت آورده است!
👌نابودی جهان،با زندگی مدرن
💠درمانخانه اسلامی💠
💠 @Darmaneslami
مطلع عشق
🌹🍃🍂🌷🍃🍂🌻 4⃣🌺 تطهیر جنسی : ✳️ پیامبر اکرم (ص) می فرماید نکاح سنت من است و اگر کسی از سنت من رویگردا
🌸🌿🌺🌿🌼
🌸🚻 ازدواج مهمترین بخش تطهیر جنسی است.
🌟 جناب حضرت علامه حسن زاده آملی در بحث ازدواج می فرمایند: 👈 🌷ازدواج جهت انشاء صورت انسانی است نه(صرفا) اطفاء شهوت حیوانی.🌷
🔮 این بحث انشاء و صورتگری انسان توسط پدر و رحم نازنین مادر که کارخانه انسان سازی است بسیار مهم است. ✅✌️💐
🌺 باید ببینیم:
✅ چه کسی با چه کسی ازدواج کند بهتر است.
✅ چه مزاجی ممکن است با مزاج دیگر سر سازگاری نداشته باشند و چه مزاجی با چه مزاجی تفاهم بیشتری می تواند داشته باشد.
✅ شرایط انعقاد نطفه چیست؟
✅ چه مسائلی را هفته ها قبل از انعقاد نطفه از نظر جسمی و معنوی باید رعایت کرد؟
✅ چه مسائلی در مورد زمان و مکان و رفتار و ...، دقیقا حین انعقاد نطفه باید رعایت گردد؟
✅ چه مسائلی از زمانیکه مرد منی و اسپرم خود را که انسان بالقوه است به کارخانه انسان سازی یعنی زن تقدیم و هدیه نمود من بعد توسط زن و مرد باید رعایت شود؟
و ... .
⬛️◾️ با داشتن منابع بسیار غنی در دین اسلام در این رابطه، متأسفانه اجتماع ما بسیار در این مورد ضعیف هستند، بسیار ضعیف. ☑️
چطور وقتی شخصی می رود خودرو یا ماشین لباسشویی و … بخرد از اطرافیان اطلاعات کسب می کنند و تمام جوانب را می سنجد اما در زمان انعقاد نطفه چیزی را لحاظ نمی کند. ‼️
اکثر حیوانات و پرندگان در زمان خاص بر اساس مکان ها و حالت خاص اجرام آسمانی، دست به انعقاد نطفه می زنند.
زمانی نطفه منعقد می کنند که مثلا در بهار بهترین خوراکی ها و علف تازه و لطیف برای نوزاد یک آهو یا گاو وحشی یا گنجشک وجود داشته باشد. ✅💐
اما بعضی انسان ها از هیچ قانونی تبعیت نمی کنند.
خیلی مسائل را لحاظ و رعایت نمی کنند.
در اول و وسط ماه قمری نطفه منعقد می کند بعد میگوید چرا فرزندم ضعیف یا مریض یا فلج و ...، است؟ ❓
چرا؟!! ⁉️
👈چون رعایت نکردید و اول ماه نطفه گذاشتی.✅
چرا فرزندم پیش فعال است؟ ⁉️
👈 چون قبل از اقدام به انعقاد نطفه، پدر و مادر اخلاط را در بدنشان به تعادل نرساندند.✅
😳 جالب اینکه گاهی اصلا نمی داند نطفه منعقد شده یا نه. 🙃😞😞
یعنی اصلا بی هدف نطفه منعقد می شود و بعد تازه با خبر می شود.
اینها در قیامت پرسش می شود.
خداوند درقرآن می فرماید:
🌸نِسَاؤُكُمْ حَرْثٌ لَّكُمْ🌸 زنان شما کشتزار شما هستند. ✅
خوب کدام کشاورز اینگونه که الان مرد و زن در خود کشاورزی می کنند که مرد و زن اجتماع ما می کنند؟⁉️
🔆 یک کشاورز قبل از کاشتن زمین اطلاعات دقیقی از 👈 چه نوع بذری، چه زمانی و …، جمع می کند و زمین را از مدت ها قبل آماده می کنند.
شخم می زنند، آب می دهند و بعد آنرا وجین می کنند و … .
✳️ می گویند از کوزه همان تراود که در اوست.
خوب یعنی نمیشه که پدر و مادر چیزی رو نداشته باشن و بخوان اونو به فرزندشون بدن .
قدم اول جهت داشتن فرزند خوب وجود مرد و زن خوبه و همچنین این اشخاص باید قبل از انعقاد نطفه اصلاح جسم و روح انجام داده و پاکسازی بکنند.
خوب این یعنی دهنده و فاعل باید در شرایط خوب و بهینه قرار داشته باشند.
اگر مرد هست زمین خوب هم گیر بیاره و اگر زن هست برای وجود مبارک خودش برای کارخانه انسان سازی خودش ارزش قائل بشه و به دنبال یک باغبان و کشاورز خوب باشد. ✅👌👏💐
#طب_اسلامی یکشنبه ، چهارشنبه در👇
❣ @Mattla_eshgh
ازدواج به موقع.m4a
5.98M
#ازدواج_تنهامسیری ۱۸
⭕️اگه زود ازدواج کنیم برامون مشکل خانوادگی و اقتصادی پیش نمیاد؟
حاج آقا حسینی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
و در چهره اش دیدم، گره ایی که از ابروانش باز و لبخندی که هر چند کوچک، میخِ لبهاش شد. (فکر نکنم زیاد
#قسمت هفتاد و سه
چقدر خدا را شکر کردم که مادرِ فاطمه نامش، چیزی متوجه نشد و حسام بی سرو صدا، جان سالم به در برد.
مدت کوتاهی از آن جریان گذشت و منِ تازه نماز خوان، جرعه جرعه عشق مینوشیدم و سجده سجده حظ میبرم از مهری که نه "به" آن، بلکه "روی" اش تمرینِ بندگی میکردم.
مُهری که امیرمهدی، دست و دلبازانه هدیه داد و من غنیمت گرفتمش از دالانِ تنهایی هایم.
روزها دوید و فاطمه خانم لحظه شماری کرد دیدار پسرش را.
روزها لِی لِی کرد و دانیال خبر آورد بازگشتِ حسامِ شوالیه شده در مردمکِ خاطراتم را..
و چقدر هوای زمستان، گرم میشود وقتی که آن مرد در شهر قدم بزند.
دیگر میدانستم که حسام به خانه برگشته و گواهش تماسهایِ تلفنی دانیال و تاخیر چند روزه ی فاطمه خانم برایِ سر زدن به پروین و مادر بود.
حالا بهارسراغی هم از من گرفته بود. و چشمک میزد ابروهای کم رنگ و تارهای به سانت نرسیده ی سرم، در آینه هایِ اتراق کرده در گوشه ی اتاقم.
کاش حسام برایِ دیدنِ برادرم به خانه مان میآمد و دیده تازه میکردم.
هروز منتظر بودم و خبری از قدمهایش نمیرسید. و من خجالت میکشیدم از این همه انتظار..
نمیداند چقدر گذشت که باز فاطمه خانم به سبک خندان گذشته، پا به حریم مان گذاشت و من برق آمدنِ جگرگوشه را در چشمانش دیدم. و چقدر حق داشت این همه خوشحالی را..
اما باز هم خبری از پسرش در مرز چهاردیواریمان نبود..
چقدر این مرد بی عاطفه گی داشت. یعنی دلتنگ پروین نمیشد؟؟
شاید باز هم باید دانیال دور میشد تا احساس مردانه گی و غیرتش قلمبه شود محضِ سر زدن ، خرید و انجام بعضی کارها..
کلافه گی از بودن و ندیدنش چنگ میشد بر پیکره ی روحم..
روحی که خطی بر آن، تیغ میکشید بر دیواره ی معده ی سرطان زده ام.
حال خوشی نداشتم. جسم و روحم یک جا درد میکرد.
واقعا چه میخواستم؟؟ بودنی همیشگی در کنارِ تک جوانمردِ ساعات بی کسیم؟؟
در آینه به صورتِ گچی ام زل زدم. باید مردانه با خودم حرف میزدمو سنگهایم را وا میکندم. دل بستنی دخترانه به مردی از جنس جنگ، عقلانی بود. اما..
امایی بزرگ این وسط تاب میخورد.
و آن اینکه، اما برایِ من نه..
منی که گذشته ام محو میشد در حبابی از لجن و حالم خلاصه میشد به نفسهایی که با حسرت میکشیدمش برایِ یک لحظه زندگیِ بیشتر که مبادا اصراف شود..
این بود شرایط واقعیِ من که انگار باورش را فراموش کرده بودم.
و حسامی که جوان بود.. سالم بود.. مذهبی و متدین بود.. و منِ ثانیه شماری برایِ مرگ را ندیده بودم..
اصلا حزب اللهی جماعت را چه به دوست داشتن..
خیلی هنر به خرج دهند، عاشقی دختری از منویِ انتخابیِ مادرشان میشوند آنهم بعد از عقد رسمی.
دیگر میدانستم چند چند هستم و باید بی خیال شوم خیالات خام دخترانه ام را.
(و چقدر سخت بود و ناممکن) جمله ایی که هرشب اعترافش میکردم رویِ سجاده و هنگام خواب.
❣ @Mattla_eshgh
دل بستن به حسام، دردش کشنده تر از سرطان، شیره ی هستی ام میمکید و من گاهی میخندیدم به علاقه ایی که روزی انتقام و تنفرِ بود درگذشته ام.
مدتی گذشت و من سرگرم میکردم قلبم را به شوخی های دانیال و مطالعات مذهبیم.
تا اینکه یک روز ظهر، قبل از آمدنِ دانیال، فاطمه خانم به خانه مان آمد.
اما اینبار کمی با دفعات قبل فرق داشت. نمیدانم خوشحال.. نگران.. عصبی.. هر چه که بود آن زنِ روزهایِ پیشین را یاد آور نمیشد.
به اتاقم آمد و خواست تا کمی صحبت کند و من جز تکان دادنِ سر و تک کلماتی کوتاه؛ جوابی برایِ برقراری ارتباط در آستین نداشتم.
در را بست و کنارم رویِ تخت نشست. کمی مِن مِن.. کمی مکث.. کمی مقدمه چینی.. و سر آخر گفتن جملاتی که لرزه به تنم انداخت.
جملاتی از جنسِ علاقه ی پسرش امیر مهدی به دختری تازه مسلمان که اتفاقا سرطان معده هم دارد.
جملاتی در باب ستایش این دخترِ سارا نام، که بیشتر شیبه التماس برایِ "نه" گفتن به پسرِ یک دنده و بی فکرش است..
جملاتی از درخواستی محضه ناامید کردنِ حسام، که تک فرزند است.. که عروس بیمار است.. که عمر دستِ خداست اما عقل را حاکم کرده.. که پسر داغ و نابیناست..
که بگذرم..
و کاش میدانست که اگر نبضی میزند به عشقِ همین یگانه پسر است..
و من در اوجِ پریشانی و حق دادن به این مادرِ دلخسته، در دلم چلچراغ منور کردم که مرا خواسته..
هر چند نرسیدن سرانجامش باشد...
آن روز زن از اجازه برایِ خواستگاری گفت.. از علاقه پسر و بیماریِ پیشرفته و لاعلاجِ من گفت.. از آروزها و ترسهایش، از شرمندگی و خجالتش در مقابل من گفت..
و من حق دادم.. با جان و دل درکش کردم..
چون امیر مهدی حیف بود..
و در آخر گفت : (تو رو به جد امیرمهدی از دستم ناراحت نشو.. حلالم کن.. من بدجنس و موزی نیستم.. به خدا فقط مادرم همین..
اوایل که از شما میگفت متوجه شدم که حالت بیانش عادی و مثه همیشه نیست. ولی جدی نمیگرفتم.
تا اینکه وقتی از سوریه اومد پاشو کرد تو یه کفش که برو سارا خانوم رو واسم خواستگاری کن.
.
دیروز با برادرتون واسه مجلس خواستگاری صحبت کرده. آقا دانیالم گفته که من باهاتون صحبت کنم که اگه رضایت دادین، بیایم واسه خواستگاری رسمی..
میدونم نمیتونی فارسی حرف بزنی اما در حد بله و نه که میتونی جوابمو بدی..)
صورتش از فرط نگرانی ، جیغ میکشید. و چقدر این دلشوره اش را درک میکردم.
منطقی حرف زد و من باید منطقی جوابش را میدادم.. مادر ایرانی بود و طبق عادت بی قرار..
و من با لبخندی تلخ انتخاب کردم..
( نه .. )
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت هفتاد و چهار
"نه" گفتم و قلبم مچاله شد..
"نه" گفتم و زمان ایستاد..
فاطمه خانم با غمی عجیب، پیشانی ام را بوسید ( شرمندتم دخترم.. تو رو به جد امیرمهدی حلالم کن.. )
و چه خوب بود که از قلبم خبر نداشت.
به چشمانِ حلقه بسته از فرطِ اشکش خیره شدم.
رنگِ مردمکهایِ همیشه پناهنده به زمینِ حسام هم، همین قدر قهوه ایی و تیر رنگ بود؟؟
حالا باید برایِ این زن عصبانیت خرج میکردم یا منطقش را میپذیرفتم..؟؟
او رفت.
آن شب دانیال جز نگاهی پر معنا، هیچ چیز نگفت. شاید او هم مانند فاطمه خانم فکر میکرد.
چند روزی از آن ماجرا گذشت و هیچ خبری از آن مادر و پسرِ مهربان نشد..
و من چقدر حریص بودم برایِ یک بارِ دیگر دیدنِ حسامی که تقریبا دو ماه از آخرین دیدنش میگذشت.
مدام با خودم فکر میکردم، میبافتم و میرِشتم.
گاهی خود را مظلوم میدیدم و فاطمه خانم را ظالم.
گاهی از حسام متنفر میشدم که چرا مادرش را به خواستگاری فرستاد.. واقعا حسی نسبت به من داشت؟؟ که اگر حسی بود، پس چرا به راحتی عقب کشید؟؟
گاهی عصبی با خودم حرف میزدم که مذهبی و نظامی را چه به علاقه؟؟
آنها اگر عاشق هم شوند با یک جوابِ "نه" پس میکشند. غرور از نان شب هم برایشان واجبتر است..
با خودم میگفتم و میگفتم.. و میدانستم فایده ایی ندارد این خودخوری هایِ احمقانه و دخترانه..
عمری نمانده بود که عیب بگیرم به آن مادر دلسوخته و مُهرِ خباثت بنشانم بر پیشانی اش. بماند که وجدانم هم این رای را نمیپذیرفت، چون این زن مگر جز خوبی هم بلد بود؟؟
حالا دیگر فقط میخواستم آرام شوم. بدون حسام و عشقی که زبانه اش قلبم را میسوزاند.
روزها پیچیده در حجابی از شال، به امامزاده ی محبوبِ پروین پناه میبردم و شبها به سجاده ی مُهر نشانِ یادگار گرفته از امیر مهدی..
و این شده بود عادتی برایِ گول زدن که یادم برود حسامی وجود دارد..
آن روز در امامزاده، دلِ گرفته ام ترک برداشت و من نالیدم از ترسها و بدبختی ها و گذشته ی به تمسخر پر افتخارم.. از آرامشی که هیچ وقت نبود و یک شیعه به خانه مان هُلَش داد..
از آرامشی که آمد اما سرطان را بقچه کرد در آغوشم، و من باز با هر دَم، هراسیدم از بازَدمِ بعدی..
گفتم و گفتم.. از آرزویم برایِ یک روز خندیدن با صدایِ بلند، بدونِ دلهره و اضطراب..
و چقدر بیچاره گی شیرین میشود وقتی سر به شانه ی خدا داشته باشی..
بعد از نماز ظهر، بی رمق و بی حال در چنگال درد و تهوع به قصد خانه از امامزاده بیرون آمدم.
آرام آرام در حیاط قدم میزدم و با گوشه چشم، تاریخ رویِ قبرها رو میخواندم..
بعضی جوان.. بعضی میانسال.. بعضی پیر.. راستی مردن درد داشت؟؟
ناگهان یک جفت کفشِ مشکی سرمه ایی در مقابل چشمانم سبز شد.
سر بالا آوردم. صدایِ کوبیده شدنِ قبلم را با گوشهایم شنیدم. چند روز از آخرین دیدنم میگذشت؟؟
زیادی دلتنگ این غریبه نبودم؟؟
❣ @Mattla_eshgh
این غریبه با شلوار کتانِ مشکی و پیراهنِ مردانه یِ سرمه ایی رنگش، زیادی دلنشین نبود؟؟
طبق معمول چشم به زمین چسبانده بود. با همان موهایِ کوتاه اما به سمت بالا مدل داده اش، و ته ریشی که نظمش ، جذابتی خاص ایجاد میکرد.
و باز هم سر بلند نکرد. ( سلام سارا خانووم.)
همین؟؟؟ نمیخواست حالم را بپرسد؟؟ حالم دلم را چه؟؟ از آن خبر داشت؟؟
آنقدر عصبی به صورتش زل زدم که زخمِ تازه ترمیم شده ی گوشه ابروهایش هم آرامم نکرد. حتما سوغاتِ آن دو روز سرگردانی در سوریه بود.
چند دقیقه پیش در امامزاده از خدا خواستم تا فکرش را نیست و نابود کند..
و خدا چقدر حرف گوش کن بود و نیستش را هست کرد..
بغض گلویم را به دندان گرفت، انگار کسی غرورم را به بازی کشانده بود.
زیر لب جوابش را دادم و با پاهایی سنگ شده از کنارش گذشتم.
کمی مکث کرد. سپس با قدمهایی بلند در حالی که صدایم میزد، مقابلم ایستاد. دستانش را به نشانه ی ایست بالا برد (سارا خانم.. فقط چند دقیقه.. خواهش میکنم..)
با تعجب نگاهش کردم. پسرِ مذهبی و این حرفها؟؟
لحنش مثل همیشه محترمانه بود ( از دانیال اجازه گرفتم تا باهاتون صحبت کنم..)
نفسم را با صدا بیرون دادم. اجازه گرفته بود.. آن هم برای صحبت با دختری که در دل آلمان سانت به سانت قد کشیده بود..
باید حدسش را میزدم. سرش را میبریدی از اصولش نمیگذشت.
ابرویی بالا دادم ( فکر نمیکنم حرف خاصی واسه گفتن باشه.. پس اجازه بدین رد شم..)
ابرویی در هم کشید. این پسر اخم کردن هم بلد بود ( اگه حرف خاصی نبود، امروزو مرخصی نمیگرفتم بیام اینجا.. پس باید..)
"باید" اش زیادی محکم بود و استفاده از این کلمه در برابر سارا نوعی اعلام جنگ محسوب میشد.
با حرص نفس کشیدم. تن صدایم کمی خشن شد ( باید؟؟ باید چی؟؟)
انگار قصد کوتاه آمدن نداشت. سخت و مردانه جواب داد (باید جوابم سوالمو بدین..)
کدام سوال؟؟ گیجی به وجودم تزریق شد و حالم را فراموش کردم (سوالِ ؟؟ چه سوالی؟؟)
بدون نرمش در مقابلم ایستاد و دستانش را کنا
ر بدنش پایین آورد ( چرا به مادرم گفتین نه؟؟)
این سوال چه معنی داشت؟؟؟
دوست داشتن؟؟ یا عصبانیت برایِ خورد شدنِ غرور جنگی اش؟؟
مخلوطی از احساسات مختلف به سمتم هجوم آورد.
او چه میدانست از خرابیِ این روزهایم؟ و فقط زخم خورده ی یک جواب منفی و شکسته شدنِ غرورش بود..
کاش میشد پنج انگشتم را روی صورتش حک کنم تا شاید خنک شود این دلتنگیِ سر رفته از ظرفِ وجودم.
سوالش را به همان تیزی قبل تکرار کرد. و من پرسیدم که مگر فرقی هم دارد؟؟
و او باز با لحنی سرکش جواب داد که اگر فرق نداشت، وقتش را اینجا تلف نمیکرد.
و چه سرمایی داشت حرفهایش..
این مرد میتونست خیلی بد باشد.. بدتر از عثمان و زیباتر از صوفی.
و چه میخواست؟؟ اینکه به من بفهماند با وجودِ سرطان و عمرِ کوتاه، منت به سرم گذاشته و خواستگاری کرده؟؟ اینکه باید با سر قبول میکردم و تشکر؟؟
زندگی برادرم را به او مدیون بودم. پس باید غرورش را برمیگردانم.
من دیگر چیزی برایِ از دست دادن نداشتم. عصبی ونفس نفس زنان با صدایی بلند خطابش کردم (سرتو بگیر بالا و نگام کن..)
اخمش عمیقتر شد . اما سر بلند نکرد..
اینبار با خشم بیشتر فریاد زدم که سرت را بلند کن و خوب تماشا.
حیاط امامزاده در آن وقت ظهر خیلی خلوت بود، اما صدایِ بلندم با آن زبانِ غریبِ آلمانی، توجه چند پیرزن را به طرفمان جلب کرد.
سینه ی حسام به تندی بالا و پایین میرفت و این یعنی دوز عصبانیتش سر به فلک میکشید.
با چشمانی به خون نشسته سر بلند و به صورتم نگاه انداخت.
این اولین دیدارِ چشمانش بود.. رنگِ نگاهش درست مثله فاطمه خانم قهوه ایی تیره بود.
باید اعتراف میکردم ( یه نگاه حلاله.. پس خوب تماشا کن.. میبینی، ابروهام تازه دراومده.. ولی خب با مداد پر رنگشون کردم)
شالم را کمی عقب دادم ( بببین .. موهام واسه خاطره شیمی درمانی ریخته.. البته بگمااا، اگربا دقت به سرم دست بکشی، تارهایِ تازه جوونه زدشو میتونی حس کنی..
ولی خب، سرطانه دیگه.. یهو دیدی فردا دوباره رفتم زیر شیمی درمانی و هیچی از این یه سانت مو هم نموند..
صورتمو ببین.. عین اسکلت..
از کلِ هیکلم فقط یه مشت استخون مونده و یه جفت چشم آبی که امروز فرداست دیگه بره زیرِ خاک..
پس عقلا این آدم به درد زندگی نمیخوره..
چون علاوه بر امروز فردا بودن.. مدام یا درد داره یا تهوع..
همش هم یه گوشه افتاده و داره روزایِ باقی مونده رو با خساستِ خاصی نفس میکشه که یه وقت یه ثانیه از دستش در نره..
حالا شما لطف کردی.. منت به سرم ما گذاشتی اومدی خواستگاری..
من از شما تشکر میکنم.. و واسه غروره خورد شدتون یه دنیا عذر خواهی..
میخواستی همینا رو بشنوی؟؟
اینکه اگه جواب منفی بود واسه ایرادهاییِ که خودم داشتم و شما در عین جوونمردی کامل بودی؟؟
باشه..
آقا من پام لبِ گورِ..
راحت شدی؟؟)
دستانش مشت شد، آنقدر صف و سخت که سفید شدنش
مطلع عشق
#عهد_عشق ❣عروس خانوم و آقاداماد جوان؛ رضایت والدین در ازدواجتون، نقش تعیین کننده ای در خوشبخـ💞ـتی
پستهای روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز دوشنبه(حجاب وعفاف)👇
🔴📊
🔺کانال های خبری که جهت گیری دارند ...
وقتی حقیقت را نصفه و نیمه می گویند.
🔸برخی کانال های خبری مدعی هستند سوئیس بهترین کشور برای کار کردن زنان است، آنهم بدون منبع.
🔸اما این بخشی از حقیقت است آنهم اگر حقیقت باشد.
⚠️به گزارش سازمان ملل در سوئیس ۳.۲۲ درصد از زنان، خشونت جنسی و روابط جنسی ناخواسته را در زندگیشان تجربه میکنند!
⛔️همچنین کشور سوئیس بالاترین آمار تجاوز به اسبها و حیوانات را دارد.
↙️ منبع:
🌐 http://yon.ir/BzsuO
❣ @Mattla_eshgh