مطلع عشق
#قسمت بیست و چهار 🔹 رمضان 🍃زندگی سراسر ترس و وحشت من تموم شده بود ... یه آدم عادی بین آدم های عا
#قسمت بیست و پنج
🔹 بودن یا نبودن
🍃رمضان از نیمه گذشته بود ... اونها شروع به برنامه ریزی، تبلیغ و هماهنگی کردن ... .
پای بعضی از گروه های صلیب سرخ و فعالان حقوق بشر به مسجد باز شده بود ... توی سالن جلسات می نشستند و صبحت می کردند ... .
یکی از این دفعات، گروهی از یهودی ها با لباس ها و کلاه های عجیب اومده بودند ... .
به شدت حس کنجکاویم تحریک شده بود ... رفتم سراغ سعید ... سعید پسر جوانی بود که توی مسجد با هم آشنا شده بودیم ... خیلی خونگرم و مهربان بود و خیلی زود و راحت با همه ارتباط برقرار می کرد ... به خاطر اخلاقش محبوب بود و من بیشتر رفتارهام رو از روی اون تقلید می کردم ...
رفتم سراغش ... اینجا چه خبره سعید؟ ... .
همون طور که مشغول کار بود ... هماهنگی های روز قدسه... و با هیجان ادامه داد ... امسال مجمع یهودی های ضد صهیون هم میان ...
چی هست؟ ...
چی؟ ...
همین روز قدس که گفتی. چیه؟ ...
با تعجب سرش رو آورد بالا ... شوخی می کنی؟ ... .
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت بیست و شش
🔹من تازه دارم زندگی می کنم
🍃سرم رو به جواب نه، تکان دادم ... .
من چیزی در مورد این جور مسائل نمی دونستم ... اون روز سعید تا نزدیک غروب دریاره فلسطین و جنایات و ظلم های اسرائیل برام حرف زد ... تصاویر جنایات و فیلم ها رو نشونم می داد ... بچه های کوچکی که کشته شده بودند ... یا کنار جنازه های تکه تکه شده گریه می کردند ...
بعد از کلی حرف زدن با همون اشتیاق همیشگی گفت: تو هم میای؟ ...
کی هست؟ ...
روز جمعه ...
سری تکون دادم و گفتم: نه سعید، روز جمعه تعطیل نیست ... باید تعمیرگاه باشم ...
خیلی جدی گفت: خوب مرخصی بگیر ... .
منم خیلی جدی بهش گفتم: واقعا با تشنگی و گرسنگی، توی این هوا راهپیمایی می کنید؟ این دیوونگیه ... این اعتراض ها جلوی کسی رو نمی گیره فقط انرژی تون رو تلف می کنید ...
با ناراحتی خم شد و از روی زمین جعبه ها رو برداشت ... یه مسلمان نمیگه به من ربطی نداره ... باید جلوی ظلم و جنایت ایستاد ... ساکت بمونی، بین تو و اون جنایتکار چه فرقی هست؟ ... .
هنوز چند قدم ازم دور نشده بود ... صدام رو بلند کردم و گفتم: یه نفر رو می شناختم که به خاطر همین تفکر، بی گناه افتاد زندان ... بعد هم کشتنش و گفتن خودکشی کرده ... من تازه دارم زندگی می کنم ... چنین اشتباهی رو نمی کنم ...
برگشت ... محکم توی چشم هام زل زد ... تو رو نمی دونم... انسانیت به کنار ... من از این چیزها نمی ترسم ... من پیرو کسیم که سرش رو بریدن ولی ایستاد و زیر بار ظلم نرفت ... .
اینو گفت از انباری مسجد رفت بیرون ... هرگز سعید رو اینقدر جدی ندیده بودم ...
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت بیست و هفت
🔹به من اعتماد کن
🍃روز قدس بود ... صبح عین همیشه رفتم سر کار ... گوشی روی گوش، مشفول گوش دادن قرآن، داشتم روی ماشین یه نفر کار می کردم ... اما تمام مدت تصویر حنیف و حرف های سعید توی سرم بود ... .
ازش پرسیدم: از کاری که کردی پشیمون نیستی؟ ... خیلی محکم گفت: نه، هزار بار هم به اون شب برگردم، بازم از اون زن دفاع می کنم ... حتی اگر بدتر از اینم به سرم بیاد... .
ولی من پشیمون بودم ... خوب یادمه ... یه پسر بیست و دو سه ساله، ماشین کارل رو ندید و محکم با موتور خورد بهش... در چپش ضربه دید ... کارل عاشق اون ماشین نو بود ... .
اسلحه اش رو از توی ماشین در آورد ... نمی دونم چند تا گلوله توی تنش خالی کرد ... فقط یادمه کف خیابون خون راه افتاده بود ... همه براش سوت و کف می زدن ... من ساکت نگاه می کردم ... خیلی ترسیده بودم ... فقط 15 سالم بود ... .
شاید سرگذشت ها یکی نبود ... اما اون بچه هایی رو که مسلمان ها شعارش رو می دادن ... من با گوشت و پوست و استخوانم وحشت، تنهایی و بی کسی شون رو حس می کردم ...
ترس، ظلم، جنایت، تنهایی، توی مخروبه زندگی کردن ... اینها چیزهایی بود که سعی داشتم فراموش شون کنم ... اما با اون حرف ها و تصاویر دوباره تمامش برگشت ... .
اعصابم خورد شده بود ... آچار رو با عصبانیت پرت کردم توی دیوار و داد زدم ... لعنت به همه تون ... لعنت به تو سعید ... .
رفتم توی رختکن ... رئیس دنبالم اومد ... کجا میری استنلی؟ ... باید این ماشین رو تا فردا تحویل بدیم. همین جوری هم نیرو کم داریم ...
همین طور که داشتم لباسم رو عوض می کردم گفتم: نگران نباش رئیس، برگردم تا صبح روش کار می کنم ... قبل طلوع تحویلت میدم ... .
می تونم بهت اعتماد کنم؟ ...
اعتماد؟ ... اولین بار بود که یه نفر روم حساب می کرد و می خواست بهم اعتماد کنه ...
محکم توی چشم هاش نگاه کردم و گفتم: آره رئیس، مطمئن باش می تونی بهم اعتماد کنی ...
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت بیست و هشت
🔹شرکت کنندگان
🍃روز عید فطر بود ... مرخصی گرفتم ... دلم می خواست ببینم چه خبره ... .
یکی از بچه ها توی آشپزخانه مسجد، داشت قرآن تمرین می کرد ... مسابقه حفظ بود ... تمام حواسم به کار خودم بود که یکی از آیات رو غلط خوند ... ناخودآگاه، تصحیحش کردم و آیه درست رو براش خوندم ...
با تعجب گفت: استنلی تو قرآن حفظی؟ ...
منم جا خوردم ... هنوز توی حال و هوای خودم بودم و قبلا هرگز هیچ کدوم از اون کلمات عربی رو تکرار نکرده بودم ... اون کار، کاملا ناخودآگاه بود ...
سعید با خنده گفت: اینقدر که این قرآن گوش می کنه عجیب هم نیست ... توی راه قرآن گوش می کنه ... موقع کار، قرآن گوش می کنه ... قبلا که موقع خواب هم قرآن، گوش می کرد ... هر چند الان که دیگه توی مسجد نمی خوابه، دیگه نمی دونم ...
حس خوبی داشت ... برای اولین بار توی کل عمرم یه نفر داشت ازم تعریف می کرد ... .
روز عید، بعد از اقامه نماز، جشن شروع شد ... .
سعید مدام بهم می گفت: تو هم شرکت کن. مطمئن باش اول نشی، دوم یا سوم شدنت حتمیه ... اما من اصلا جسارتش رو نداشتم ... جلوی اون همه مسلمان... کلماتی که اصلا نمی دونستم چی هستن ... من عربی بلد نبودم و زبان من و تلفظ کلماتش فاصله زیادی داشت ... .
مجری از پشت میکروفن، اسامی شرکت کننده ها رو می خوند که یهو ... سعید از عقب مسجد بلند گفت ... یه شرکت کننده دیگه هم هست ... و دستش رو گذاشت پشتم و من رو هل داد جلو ... .
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#عهد_عشق 💞عروس خانوم و آقاداماد گُل: بهترین زمان برای طول دورانِ عقد، سه تا شش ماه است. ❌طولانی
پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز پنجشنبه(حجاب وعفاف)👇
رفتارهای مناسب مقابل نامحرم:
✅کنترل نگاه
✅پرهیز از خلوت کردن با نامحرم
✅دوری از رفتارهای محرک و وسوسه انگیز
✅کنترل حس لامسه
#پویش_حجاب_فاطمے
@Mattla_eshgh
من هرچی به اون توییت جعلیه که مهنازافشار دربارهاش بحث کرد، فکر میکنم میبینم خیلی خندهداره. سرشار از نکات طنزه.
طرف با اکانت جعلی توئیت زده، خواهران مجرد به صیغه برادران حشدالشعبی، که برای کمک به سیلزدهها اومدن، دربیاید، خیلی ثواب داره. این بامزه نیست؟
شما تصور کن
تو مناطق سیل زده، تا زانو تو گل، همه آواره و غمگین، یکی خونشو آب برده. یکی اعضای خانوادهشو از دست داده. بعد بری به خانومای اونجا بگی "صیغه"؟ 😱
اصلا تو این فضای بحرانی، آدم یاد میل جنسی میفته مگه؟ انقدر بدبختی اونجا هست که ذهن آدم سراغ چیزای دیگه نمیره. اصلا شیطون هم اونجا میگه بیخیال بابا اینجا جای وسوسه کردن نیست بریم یکم کمک کنیم وضعیت خرابه.
اصلا شما تو روز روشن، هوای خوب، توی شهر، فضا عالی و خالی. جرات داری درباره صیغه حرف بزن. اونجا چهجوری میخوای بهش فکر کنی؟ حرف هیچی.
نکته بعدی اینکه چرا صیغه برای برای برادران حشدالشعبی؟ مگه برداران ایرانی که رفتن اونجا برای کمک اینجورین؟ (اینجارو باید تصویری نمایش بدم، دست راستو از مچ تا میکنیم میاریم پایین میبریم بغل، دهنم میشه کج کرد)
آقا تو اصلا اسم حشدالشعبی رو به یکی که ندونه کیه و اسمش به گوشش نخورده باشه، بگی، فکر میکنه یه موجودی تو مایههای گودزیلاس. وحشت میکنه. سریع میگه توروخدا منو نخور. اسمش از داعش ترسناکتره. اصلا اسمشو حشدالشعبی گذاشتن که داعشو بترسونن
اصلا فرضا همه چی مهیا بود و ضایع نبود و صیغه انجام شد، کجا آخه؟ زیر گِل؟ تو باتلاق؟ خونه رو هم که آب برده
زوایای دیگهای هم داره این قضیه که نمیشه دیگه اینجا بیان کرد، خانواده رد میشه. ولی هرچی فکر کنی دربارهاش میبینی خیلی مسخرهاس
آخه مهناز چهجوری باور کردی؟
اصلا اکانت فیک فالوور نداره، یعنی طرف این مطلبو زده نهایت چهارنفر دیدن. هیچ تاثیری نداشته. بعد گفته چیکار کنم بترکونه، گفته سلبریتیها خوراک پخش این مطالبن. دونه دونه سلبریتیها رو بررسی کرده. دیده هیشکی اینو باور نمیکنه، بعد یدفعه یاد مهناز افتاده، گفته مهناز خیلی دلش پاکه، باور میکنه. فرستاده برا اون. اونم زده تو پیجش. چند میلیون دیدن، اینطوری سرکارش گذاشتن. خلاصه سلبریتی ها باید خیلی مراقب باشن سرکار نرن
منم خدایی مث مهنازم، خیلی دلپاک و زودباورم. هرچی هرکی میگه باور میکنم. یکی بعد زلزله کرمانشاه گفت صدتومن بریز هیتر بخریم، یخ زدیم. من اشتباهی 1تومن ریختم. یارو بلاکم کرد، بعدشم دیلیت اکانت کرد. هیچ جوره نمیتونستم بفهمم این دزد بوده، یه تومن خرجش شد تافهمیدم. ولی هنوزم خوش باورم. دچار بیماری مهنازیسم شدم
#حسین_دارابی
@hosein_darabi
☝️بد حجابی دزدیست...
وقتی چشم مردی را به دنبال خود بکشی و تو را زیباتر از همسر خودش بیابد، بدان که از زندگی زنی دیگر دزدی کرده ای....
بدحجابی دزدیست...دزدی از #خدا وقتی ذهن فردی رو مشغول میکنی و به گناه میندازیش...
#پویش_حجاب_فاطمے
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت بیست و نه
🔻 مسابقه بزرگ
🍃برگشتم با عصبانیت بهش نگاه کردم ... دلم می خواست لهش کنم ...
مجری با خنده گفت ... بیا جلو استنلی ... چند جزء از قرآن رو حفظی؟ ...
جزء؟ ... جزء دیگه چیه؟ ... مات و مبهوت مونده بودم ... با چشم های گرد شده و عصبانی به سعید نگاه می کردم ... .
سرش رو آورد جلو و گفت: یعنی چقدر از قرآن رو حفظی؟... چند بخش رو حفظی؟ چند تا سوره؟
سوره چیه؟ مگه قرآن، بخش بخشه؟ ... .
سری تکان دادم و به مجری گفتم: نمی دونم صبر کنید ... و با عجله رفتم پیش همسر حنیف ... اون قرآن ضبط شده، چقدر از قرآن بود؟ ... خنده اش گرفت ... همه اش رو حفظ کردی؟ ...
آره ...
پس بگو من حافظ 30 جزء از قرآنم ...
سری تکان دادم ... برگشتم نزدیک جایگاه و گفتم: من 30 جزء حفظم ...
مجری با شنیدن این جمله، با وجد خاصی گفت: ماشاء الله یه حافظ کل توی مسابقه داریم ...
مسابقه شروع شد ... نوبت به من رسید ... رفتم روی سن، توی جایگاه نشستم ... ضربان قلبم زیاد شده بود ...
داور مسابقه شروع کرد به پرسیدن ... چند کلمه عربی رو می گفت و من ادامه می دادم ... کلمات عربی با لهجه غلیظ انگلیسی ... همه در حالی که می خندیدند با صدای بلند ماشاء الله می گفتند ... .
آخرین بخش رو که خوندم، داور گفت: احسنت ... لطف می کنی معنی این آیه رو بگی ...؟ .
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت سی
🔻 بد نیستم
🍃معنی؟ ... من معنی قرآن رو بلد نیستم ...
با تعجب پرسید ... یعنی نمی دونی این آیه ای که از حفظ خوندی چه معنایی داشت؟ ...
تعجبم بیشتر شد ... آیه چیه؟ ...
با شنیدن این سوالم جمع بهم ریخت ... اصلا نمی دونستم هر مسلمانی این چیزها رو می دونه ... از توی نگاه شون فهمیدم به دروغم پی بردن...
خیلی حالم گرفته شده بود ... به خودم گفتم تمام شد استنلی ... دیگه نمیزارن پات رو اینجا بزاری ...
از جایگاه بلند شدم ... هنوز به وسط سن نرسیده بودم که روحانی مسجد، بلندگو رو از داور گرفت ... استنلی، می دونی یه نابغه ای که توی این مدت تونستی قرآن رو بدون اینکه بفهمی حفظ کنی؟ ... .
بعد رو کرد به جمع و با لبخند گفت: می خندید؟ .... شماها همه با حروف و لغت های عربی آشنایی دارید ... حالا بیاید تصور کنید که می خواید یه کتاب 600 صفحه ای چینی رو فقط با شنیدنش حفظ کنید ... چند نفرتون می تونید؟ ... .
همه ساکت شده بودن و فقط نگاه می کردند ... یهو سعید از اون طرف سالن داد زد: من توی حفظ کردن کتاب های دانشگاهم هم مشکل دارم ... حالا میشه این ترم چینی نخونیم؟ ... و همه بلند خندیدن ...
حاج آقا، نیم رخ چرخید سمت من ... نمی خواید یه کف حسابی براش بزنید؟ ... .
و تمام سالن برام دست می زدند ... به زحمت جلوی بغضم رو گرفته بودم ...
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت سی و یک
🔻خدای مرده
🍃همه رفتن ... بچه ها داشتن وسایل رو جمع و مسجد رو مرتب می کردن ... .
یه گوشه ایستاده بودم ... حاج آقا که تنها شد، آستین بالا زد تا به بقیه کمک کنه ... رفتم جلو ... سرم رو پایین انداختم و گفتم: من مسلمان نیستم ... همون طور که سرش پایین بود و داشت آشغال ها رو توی پلاستیک می ریخت گفت: می دونم ...
شوکه شدم ... با تعجب دو قدم دنبالش رفتم ... برگشت سمتم ... همون اوایل که دیدم اصلا حواست به نجس و پاکی نیست فهمیدم ...
بعد هم با خنده گفت: اون دفعه از دست تو مجبور شدم کل فرش های مسجد رو بشورم ... آخه پسر من، آدم با کفش از دستشویی میاد روی فرش؟ ... مگه ندیده بودی بچه ها دم در کفش هاشون رو در می آوردن ... خدا رحم کرد دیدم و الا جای نجس نمیشه نماز خوند ...
سرم رو بیشتر پایین انداختم. خیلی خجالت کشیده بودم ... اون روز ده تا فرش بزرگ رو تنهایی شست ... هر چی همه پرسیدن؛ چرا؟ ... جواب نداد ... .
من سرایدار بودم و باید می شستم اما از نجس و پاکی چیزی نمی دونستم ... از دید من، فقط یه شستن عادی بود ... برای اینکه من جلو نرم و من رو لو نده ... به هیچ کس دیگه ای هم اجازه نداد کمکش کنه ... ولی من فقط به خاطر دوباره شستن اون فرش های تمییز، توی دلم سرزنشش کردم ...
خیلی خجالت کشیدم ... در واقع، برای اولین بار توی عمرم خجالت کشیدم ... همین طور که غرق فکر بودم، حاج آقا یهو گفت: راستی حیف تو نیست؟ ... اینقدر خوب قرآن رو حفظی اما نمی دونی معنیش چیه ... تا حالا بهش فکر نکردی که بری ترجمه اش رو بخونی ببینی خدا چی گفته؟ ...
برام مهم نیست یه خدای مرده، چی گفته ... ترجیح میدم فکر کنم خدایی وجود نداره تا اینکه خدایی رو بپرستم که مسبب نکبت و بدبختی های زندگی منه .
❣ @Mattla_eshgh