بخت بستن ، شاگرد ایت الله حق شناس.mp3
684.9K
🍀🌺سخن رانی حاج اقا شیخ مقدم شاگرد ایت الله حق شناس و مجتهدی ره
پرسش و پاسخ در مورد بخت بستن ازدواجه افراد
@Hazin14 ایدی شیخ مقدم
❣ @Mattla_eshgh
#خانومها_بخوانند
👈خانم هایی که بچه دارن،
🔵 حواسشون باشه یه خانم با سیاست هیچ وقت جلوي بچه به پدر بچه بي احترامي نمي کنه.
❌اينجوري کم ترين ضررش اينه که به خودش اجازه ميده که يه وقتي به باباش بي احترامي کنه.
ضرر اصليش اينه که همسرتون اون احساس قدرتي که به عنوان پدر خانواده توي خونه بايد داشته باشه رو از دست ميده.
فکر ميکنه که شما بچه رو به اون ترجيح ميدين.
هميشه مخصوصا جلو بچه ها بهش بگین: "شما بهترین بابای دنیایی...
🍃🌸 ❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
داستان #قبله_ی_من نویسنده : میم. سادات هاشمی #قسمت 2⃣2⃣ 🍃صـدای گریـه ی نـازک و ضعیـف حسـین مـرا ا
#داستان #قبله_ی_من
نویسنده : میم.سادات هاشمی
#قسمت 3⃣2⃣
🍃پرســتو ریــز مــی خنــدد و سر و گردنــش را بــا صــدای ضعیــف مــن تــکان مـی دهـد. سـحر بـا یـک سـینی شربـت و شـیرینی وارد اتـاق مـی شـود و باغیـض بـه آیسـان مـی توپـد: بـوی گنـد گرفت اتاقم! جم کن بساطتو!
آیسـان گوشـه چشـمی نـازک مـی کنـد و جـواب مـی دهـد: اووو...ول کـن بابـا، بیـا تـوام بکـش!
سـحر سـینی را روی میـز دراورش مـی گـذارد و کنـار مـن روی زمیـن مـی نشــیند. مهســا روی تخــت دراز کشــیده و ژورنــال هــای ســحر را متاشــا مـی کنـد. پریـا یـک لیـوان شربـت برمیـدارد و مـی پرسـد: خـب کـی راه بیفتیـم؟
پرسـتو از جـا بلنـد مـی شـود و جـواب میدهـد: فـک کنـم تـا شربتامـون رو بخوریـم و حـاضر شـیم سـاعت سـه شـه!
آیسـان تاییـد مـی کنـد و یـک حلقـه ی دودی دیگـر مـی سـازد. همگـی بـه منـزل پـدری سـحر آمـده ایـم و قـرار اسـت رأس سـاعت چهـار بـه خانـه ی اسـتاد برویـم. درجلسـه ی آخـر کلاس گیتـار همـه را در روز چهارشـنبه یعنـی امـروز بـه منزلـش بـرای صرف عصرانـه دعـوت کـرد.
بعـد از خـوردن شـیرینی و نوشـیدن شربـت همگـی حـاضر شـدیم. مـن یـک مانتـوی بلنـد ً کـه در قسـمت بالاتنـه سـفید و ازکمـر بـه پاییـن قهـوه ای سـوخت اسـت مـی پوشـم. سـاپورت مشـکی، کفـش هـای چـرم و یـک روسری کـرم و بلنـد ترکیـب زیبایـی را ایجـاد مـی کند.
مقابـل آینـه ی میـز دراور مـی ایسـتم و بـه لـب هایـم ماتیـک کمرنگـی مـی زنـم.
پرسـتو پشـت سرم مـی ایسـتد و بـه چهـره ام در آینـه خیـره مـی شـود. آهـی مـی کشـد و میگویـد: خـوش بحالـت چقـد خوشـگلی.
متعجب روسری ام را مرتب می کنم و می پرسم:
من؟؟؟ وا! خل شدیا
آرام پس گردنم می زند
_ حتمت زشتی؟! چشامی آبی و موهای عسلی...خوبه بهت بگم ایکبیری؟
شانه بالا میندازم و لبخند کجی می زنم
_ بنظرم خیلی معمولی ام
آیسـان پرسـتو را صـدا مـی زنـد و میگویـد: محیـا رو ولـش کـن، ازاولـش خنـگ بـود. زیـر بـار خیلـی چیـزا نمیـره.
مهسـا حرفـش را رد مـی کنـد و ادامـه مـی دهـد: البتـه الان بچـم حـرف گـوش کـن شـده. ببیـن چقـدر تیـپ جدیـدش بهـش میـاد، خـوش اسـتیل، قـد بلنـد و کشـیده.
پریا میگوید: خدایی خیلی معصوم و نازه
ســحر: اره ، خودشــو باچــادر خفــه مــی کــرد! حیــف ایــن فرشــته نیســت خودشــو ســیاه میکــرد؟
نمیدانـم چـرا حرفهایشـان آزارم مـی دهـد، صـدای ضعیفـی درقلبـم مـدام نهیــب مــی زنــد کــه:
یعنــی واقعــا بایــد بــزاری همــه ایــن خوشــگلیا روببینــن؟!
❣ @Mattla_eshgh
داستان قبله ی من
نویسنده : میم.سادات هاشمی
#قسمت 4⃣2⃣
🍃سرم را بـه چـپ و راسـت تـکان مـی دهـم و بـرای فـرار از صـدای وجدانـم بلنــد میگویــم: خــب دیگــه بســه. مثل اینکــه فقــط مــن زیبــای خفتــه ام.شـمـام همگــی زن شرک!
همه می خندند و ازاتاق بیرون می روند.
خانـواده ی سـحر اهـل نمـاز و روزه نیسـتند و باکفـش درخانـه رفـت و آمـد مـی کننـد. از خانـه بیـرون مـی رویـم و سـوار ماشـین هایـان مـی شـویم.
مـن سـوار ماشـین آیسـان مـی شـوم و در را میبنـدم. قبـل ازحرکـت پرسـتو بـه سـمت من مـی آیـد و اشـاره مـی کنـد کارم دارد. پنجـره را پاییـن مـی دهـم و مـی پرسـم: چـی شـده آبجـی؟
دســتهایش را از کادر پنجــره داخــل مــی آورد، روسری ام را چنــد ســانتی عقـب تـر مـی دهـد و کمـی موهـای لختـم را بیشـتر بیـرون مـی ریـزد.
شـیطنت آمیـز مـی خنـدد و بـه طـرف ماشـینش برمیگـردد. بـه خـودم در آینـه ی بغـل ماشـین نـگاه مـی کنـم.
دیگر حجابی درکار نیست.
روسری ام را انگار کامل کنار گذاشته ام.
رسـتمی بـه اسـتقبالمان مـی آیـد و نیشـش را تـا بناگوشـش بـاز مـی کنـد.
صـدای موزیـک از خانـه اش مـی آیـد. همگـی سـلا مـی کنیـم و پشـت
سرش وارد سـاختمان مـی شـویم. دوبلکـس و مـدرن با دیزاین کرم شـکلاتی
محـو تماشـای وسـایل چیـده شـده چرخـی مـی زنـم و وسـط پذیرایـی مـی ً ایسـتم. اسـتاد بـه سـمتم مـی آیـد و بالحـن خاصـی مـی گویـد:
مثـل اینـک شـما میدونسـتید چطـور بایـد بافضـای خونـه ی نقلیـم سـت کنیـد.
و با حرکت پلک و ابروهایش به مانتو و روسری ام اشاره می کند.
خجالـت زده نگاهـم را مـی دزدم و حرفـی بـرای زدن جـز یـک تشـکر پیـدا نمـی کنـم
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#خانواده_ی_شاد 12 ✴️ارتباط با خانواده همسر برای خانواده همسرتان فخرفروشی نکنید؛ نه با مدرک،نه با ث
پستهای روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز دوشنبه(حجاب وعفاف)👇
آخـرین سطر #وصیت_نامۂ
🌹 شهیــد مدافع حـرم :
🍃« خواهـرم عفت خود را زهـرایے ڪن
بــرادرم غیــرتت را علــوی ...» 🍃
#شهید_حجت_اصغری_شربیانے 🕊
🌸 @Mattla_eshgh
🔴دعاي پيامبر براي زنان با حجاب!
🌸علي (عليهالسلام) ميفرمايد:
روزي به همراه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم در قبرستان بقيع نشسته بوديم.
🌧آن روز هوا سخت باراني بود.
✳️در همين حال زني كه سوار مرکب بود
از جلوي ما عبور كرد، ناگهان دست
مرکبش در گودي فرو رفت و در نتيجه
آن زن نقش بر زمين شد.
🌻 پيامبر خدا صلي الله عليه و آله و
سلم از ديدن اين صحنه روي گرداند
و ناراحت شد.
✅ اطرافيان رسول خدا صلي الله عليه
و آله و سلم عرض كردند:
🌹 يا رسولالله، آن زن پوشيده است
و بر تن جامهاي دارد كه تمام بدن او را
پوشانده است.
🌺حضرت در حق او دعا كرد و گفت:
پروردگارا زناني كه خود را پوشيده نگه
ميدارند مشمول رحمت و غفران خود
بگردان ...
🌾سپس فرمود:
اي مردم براي پوشش از جامههايي
استفاده كنيد كه اندامتان را پوشيده
نگه دارد و همسرانتان را به هنگام خروج
از منزل با پوشيدن آن در حفظ و امان
نگه داريد...
📙بحارالانوار،ج43،ص321
❣ @Mattla_eshgh
🔴 جریان حاکی از اینه که این خانم ها, مفسد اقتصادی هستند که قبل دستگیری با موهای بلوند و صورت غرق در آرایش و ناخن کاشته,پول مردم را می دزدیدند.
چرا باید اینهارو با چادر وارد دادگاه کنند؟
چرا باهمون تیپی که دزدی کردن نشون نمیدن؟
تا کی باید حرمت چادر خدشه دار بشه؟
🔻دیالوگ ماندگار فیلم «دست های خالی» :
درحالی که حوریه را با دستبند به سمت ماشین نیروی انتظامی می برند، سروان پلیس، چادر را به او می دهد. حوریه امتناع می کند و می گوید:
«قرار نبود لباس متهم باشه!»
پ. ن: چادر تاج بندگی ما، نماد عزت و آبرویمان و برند تقواست. راضی نیستیم لباس متهم باشد!
#هوشیار_باشیم
#سیاسی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#اهداف_دنیایی_مبارزه_با_هوای_نفس 11 🔻 " مردی برای همه فصول" یه مدت تلاش کن که "اهلِ مبارزه با هو
#اهداف_دنیایی_مبارزه_با_هوای_نفس 12
💎 "شهید چمران" خیلی اهلِ مبارزه با هوای نفس بودن
برای همین از همه زندگیشون لذّت میبردن، حتی از دیدنِ گل ها....
💖🌼🌺🌸🌷💖
👤 یکی از همرزمانشون میگفتن که توی جنگ قرار بود از یه جاده ای سریع رد بشیم که آتشِ دشمن ما رو نگیره
♻️ یه دفعه ای بین راه شهید چمران گفتن که ماشین رو نگه دار و بایست!
ماشین رو نگه داشتم!!
🔶 چمران از ماشین پیاده شد و رفت پیشِ یه گلی که کنارِ جاده بود...
🌱 برگ های لطیفِ گل رو نوازش کرد و آروم شد و اومد توی ماشین نشست....!
🔹ما خیلی تعجب کرده بودیم!!!
-- گفتیم این چه وقت گل دیدن بود؟!
➖شهید چمران گفتن حیف نبود از کنار این گل بی تفاوت رد بشیم?!☑️
🔶ببخشید این آدم از شهوترانی به اینجا رسیده؟
یا از مبارزه با هوای نفس⁉️
🌷شهید مطهری میفرمودن:
✨بعضی ها هیچوقت لذت سپیده دم رو درک نمیکنن....!
🔴⭕️🔴
♨️حضرت امام(ره) وقتی یه نوزادی رو می آوردن براشون
تا توی گوشش اذان بگن
یه حالتِ پر نشاط و لذّت بخشی رو پیدا میکردن💞
➖ از امام(ره) میپرسیدن که آقا شما چرا با دیدن نوزاد به وجد میاید؟⁉️
✨فرموده بودن : آخه این نوزاد تازه از عالمِ ملکوت اومده....
بوی خوشِ اونجا رو میده.....
🔹🔹🌺🔹
🌸 @Mattla_eshgh
مطلع عشق
داستان قبله ی من نویسنده : میم.سادات هاشمی #قسمت 4⃣2⃣ 🍃سرم را بـه چـپ و راسـت تـکان مـی دهـم و بـ
#داستان قبله ی من
نویسنده : میم.سادات هاشمی
#قسمت 5⃣2⃣
🍃بــه مبــل ســه نفــره ی کنــار شــومینه اشــاره میکنــد و ارام مــی گویــد:
بفرمائیــد اونجــا بشــینید محیــا جــون
باشـنیدن پسـوند جـان از وسـط سر تـا پشـت گوشـم از خجالـت داغ مـی شـود. باقدمهـای آهسـته سـمت مبـل میـروم و کنـار سـحر میشـینم.
مهسـا بـه رسـتمی دسـت مـی دهـد و روی مبـل تـک نفـره کنـار مـا میشـیند.
خــوب کــه دقــت میکنــم بطــری هــای مشــروب را روی میــز مــی بینــم.
چشـمهای گـرد و متعجبـم سـمت آیسـان مـی گـردد و تنهـا بـا یـک لبخنـد سرمسـت مواجـه مـی شـوم. رسـتمی بـه دسـته ی یکـی از مبـل هـا درسـت کنـار پریـا تکیـه میدهـد و درحالیکـه کـف دسـتهایش رابـه هـم میمالد، آهســته و شــمرده مــی گویــد:
خب،خیلــی خیلــی خــوش اومدید.
چهــره هـای جدیـد مـی بینـم .... و بـه آیسـان و سـحر اشـاره میکنـد.. البتـه ایـن نشـون میـده اینقـد بامـن احسـاس صمیمیـت میکنیـد کـه دوسـتاتون رو هـم اوردید. ازیـن بابـت خیلـی خوشـحالم .
به طـرف آشـپزخانه مـی رود و ادامـه مـی دهـد:
اول بـا بسـتنی شروع میکنیـم .چطـوره؟
همــه باخوشــحالی تاییــد میکننــد. برایـمـان بســتنی میــوه ای مــی آورد
و خــودش گیتــار بــه دســت مــی گیــرد تــا ســوپرایزش را با تمرکــز تقدیــم مهمانها کند
❣ @Mattla_eshgh
داستان قبله ی من
نویسنده : میم.سادات هاشمی
#قسمت 6⃣2⃣
🍃همانطـور کـه بـه چهـره اش خیـره شـده ام بـا ولـع بسـتنی
مـی خـورم. یـک پایـش را روی پـای دیگـرش مینـدازد و شروع میکنـد بـه خوانـدن آهنـگ ای الهـه ی نـاز
دسـتهایش ماهرانـه روی سـیم هـا مـی لغـزد و صـدای دلچسـبش در فضـا مـی پیچـد.
بـاذوق گـوش مـی دهـم و بـه فکـر فـرو مـی روم. زندگـی یعنـی همیـن
همیشـه بایـد لـذت ببریم . بعـداز خـوردن بسـتنی ازمـا درخواسـت میکنـد کـه بـه صـورت هماهنـگ یـک شـعر را بخوانیـم و او دوبـاره گیتـار بزنـد.
همگی بعداز مشورت تصمیم میگیرم که شعر سلطان قلبم را بخوانیم.
همزمــان باخوانــدن شــعر سرهایــان راتــکان مــی دهیــم و فــارغ از غــم هـای دنیـا و زندگـی هـای شـخصیمان در یـک اتفـاق سـاده غـرق میشـویم.
قسمتی از شعر راخیلی دوست داشتم.تنها یک جمله،
خیلـی کوچیکـه دنیادنیا. گذشـت زمـان درک ایـن جملـه را برایـم ملمـوس تــر میکــرد. دراول مهمانــی تمــام روحــم رضایــت را مــی چشــید. هرچــه مـی گذشـت، ازادی چهـره ی دومـش را رو میکـرد. تفریـح سـالم جمـع بـه کشـیدن سـیگارو قلیـون و خـوردن مـشروب و....کشـیده شـد. مـن مـات و مبهـوت در کنـج پذیرایـی ایسـتاده بـودم و تنهـا تماشـا میکـردم. چندمـرد
دیگـر هـم بـه خانـه ی رسـتمی امدنـد و تصویـر سـاختگی مـن از اسـتقلال خــراب شــد. تــمام دوســتانم سرمســت باهــم مــی رقصیدنــد و هرزگاهــی مراهـم کنارخودشـان میکشـیدند.
حالـت تهـوع و سرگیجـه دارم. یکی ازدوسـتان اسـتاد کـه نامـش سـپهر اسـت
بایــک بطــری و ســیگار ســمتم میآیــد و مــرا بــه رقــص دعــوت میکنــد.
❣ @Mattla_eshgh