#مولاجانم💕
آرزوترین بهار ، مهدی جان
زندگی می گذرد : پرالتهاب ، بی وقفه ، پر تنش ...
هر روزمان آبستن غصه ی تازه ای است .
لبخند می زنیم بی آنکه شاد باشیم و زندگی می کنیم بی آنکه دلخوش باشیم ...
دیگر طاقتمان طاق شده ...
تو بیا و زندگی و شادی و لبخند و امید را یادمان بیاور .
#صبحت_به_خیر
ای تنها ترین منجی عالم
🕊✨اللهم عجل لولیک الفرج✨🕊
❣ @Mattla_eshgh
#دلنوشته_انتظار
✍ غریبی ات.... هزار سال است که به غریبی پدرانت اضافه شده...است...
و ما.....
همچنان هزار سال است که آواره دردهای ناتمام شماییم...
اما؛
این آوارگی را به هزار عافیت دیگر نمی دهیم!
❄️فرزند شما بودن، هزینه میخواهد...
و ما...
برای چنین عظمتی... هر هزینه ای را به جان می خریم....
❄️تمام عزت مان این است که، ... شریک درد شماییم...
اینکه؛ ما را در جامه مشکی تان شریک میکنید...
اینکه ؛ جرعه ای از دردتان را به جانمان میندازید...
اینکه؛ از غربتتان، به ما نیز سهمی داده اید...
اینکه؛ بی شما زیستن برایمان محال است.....
اینکه؛ بی شما مردن برایمان محال است..
اینکه ؛
وقتی دستمان از لابلای انگشتانتان رها میشود، دیگر اثری از شادی در رخسارمان نمی ماند!
❄️اینکه؛
درد خانواده شما، جانمان را به آتش کشیده است!
و این؛
شرح حال یک درد مبارک است...
*درد عاشقی*
❄️هزار الحمدلله... که عاشقمان کرده اید!
هزار الحمدلله که در دل سیاهمان تجلی کرده اید!
و اینگونه بود که ما قیمت گرفته ایم..
❄️الحمدلله که چشمان ما را برای چشم انتظاری، برگزیده اید...
الحمدلله که دل ما را، برای خون جگری، انتخاب کرده اید...
الحمدلله که هنوز زلیخا نشده... ازدردتان به ما خورانده اید..
❣ایستاده ايم....
چشم به راه فرزند همان یادگار کربلا...
که سینه اش، همه علوم زمین و آسمان را، در خویش جای داده است...
❣ما منتظرش می مانیم...
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از سدرة المنتهى
4_6026355968357433547.mp3
6.41M
🔉 #تاریخ_تحلیلی_اسلام (۳۰)
📅 جلسه ۳۰ | مقاومت
#هیئت_شهدای_گمنام
🔍 #ولایت_و_سیاست
@Panahian_ir
@Panahian_mp3
هدایت شده از سدرة المنتهى
4_6026355968357433548.mp3
6M
🔉 #تاریخ_تحلیلی_اسلام (۳۱)
📅 جلسه ۳۱ | هجرت
#هیئت_شهدای_گمنام
🔍 #ولایت_و_سیاست
@Panahian_ir
@Panahian_mp3
هدایت شده از احسان عبادی | ما و او
معامله قرن 1 _ استاد عبادی.MP3
5.53M
💠 طرح " معامله قرن " چیست؟ ( قسمت 1)
💠 این طرح چه فرقی با طرحی که در زمان پدر جرج بوش برای حمایت از اسرائیل تصویب شده بود دارد؟
💠 طبق این طرح، تکلیف فلسطینی ها چه می شود؟
🎤 با توضیحات #استاد_عبادی
👈 حتما گوش دهید و نشر دهید
@ma_va_o
مطلع عشق
🅰 دستم راروی چفیه میکشم.رویش باخودکار یک چیزهایی نوشته شده. خم می شوم و چشمانم راریز می کنم خوانا نی
#قبله_ی_من
#قسمت 1⃣5⃣
🍃🌺 بدون اینکه برگردد می پرسد: میخواید برید اتاق یلدا؟!
- نه! هوفی می کند، چندقدم دیگر جلو می رود و دراتاق یلدارا بدون اجازه باز می کند! یلدا شوکه هندزفری اش را از داخل گوشهایش در می آورد و میگوید:داداش! کی اومدی؟!
- تازه! بیام تو؟ کارت دارم.
یلدا درحالیکه شش دنگ حواسش به شال روی شانه ام است جواب میدهد: بیا! یحیی داخل می رود و در را بروی من می بندد. پنج دقیقه بعد بیرون می آید ویک لحظه نگاهش به چشمانم می افتد. سرش را پایین میندازد و چشمانش را محکم می بندد. پیروز لبخند میزنم و می گویم: چی شد؟! حالت خوبه؟! صدای خفه اش که از بین دندانهایش به زور بیرون می آید، لبخندم را پررنگ تر می کند..
- نه نیستم! قدمهایش را تند می کند و از خانه بیرون می زند. یلدا باناراحتی درحالیکه درچهارچوب دراتاقش ایستاده، نگاهی به سرتاپایم می کند و سرش راتکان میدهد.
با پر رویی می پرسم:چتونه؟!
- توواقعا نمیدونی؟!
-نچ.
- عزیزم. چندبار گفتم زندگی شخصیت به خودت مربوطه. ولی یحیی یه پسرجوونه. سختشه! تو دور و برش باشی. چه برسه به اینکه بخوای موباز جلوش جولون بدی.
-چون شال سرم نکردم قاطی کردید؟! پسرعمومه.. هم بازی بچگیم.
- داری میگی بچگیت. شما بزرگ شدید. یحیی وقت زن گرفتنشه! خودم رادرکوچه ی علی چپ پرت می کنم -خب بگیره. کی جلوش رو گرفته؟
یلدا برای اولین بار اخم می کند و لبش را باحرص روی هم فشار میدهد....
🍃🍄 با احتیاط روی لبه ی جوب آب می ایستم و دستهایم را باز می کنم. باد درلابه لای موهایم می پیچد و گره ی روسری ام راشل می کند. بی توجه چشمانم رامی بندم و هوای خنک پاییز را باعشق نوش جان می کنم! لبخندم را با یک سرفه جمع می کنم و به طرف صدای یحیی برمیگردم.
- یلدا پیش شمانیست؟!
شانه بالا میندازم: نه!
پیراهن یقه دیپلمات سفید و شلوار مشکی. ریش کمی به صورتش سنگینی می کند! مشخص است از زمان قیچی خوردنش زیادی گذشته! نگاه عاقل اندر سفیهی به جوب آب میندازد و می پرسد: پس کجاست؟!
- نمی دونم!
اما دروغ گفتم!!
چند روز پیش همسرحاج حمید با آذر تلفنی صحبتهایی کرد که طعم وبوی خواستگاری میداد. یلدا هم به محض بو بردن خودش را لوس و به روی خواسته اش پافشاری کرد. قرارپارک جنگلی امروز تنها برای دیدار پنهانی یلدا و سهیل بود! یحیی و عموجواد هم بی خبراز ماجرا کنجکاو و دل نگران هر از گاهی یاد یلدا می افتند و پی اش را میگیرند! گره ی روسری ام را محکم می کنم و ازلبه ی جوب پایین می پرم. نگاهش هنوز به آب زلال و روان خیره مانده. چندقدم به سمتش می روم و می گویم: بامن ست کردی ها! و لبخند مرموزی صورتم را پر می کند! به خودش می آید و می پرسد:چی؟!
به پیرهنش اشاره می کنم: مانتوم با لباست سته پسرعمو!
ابروهای پهن و کشیده اش درهم می رود و میگوید:همیشه اینقدر خوب ازفرصت ها سوء استفاده می کنید! پشتش را می کند و باقدمهای بلند دور می شود. پای راستم را زمین میکوبم وپشت سرش تقریبا میدوم: یحیی؟! می ایستد! اولین بار است با اسم کوچک صدایش می کنم! بلند جواب میدهد:آقایحیی!
و به راهش ادامه میدهد! لبم را باحرص می جوم و درحالیکه شانه به شانه اش راه می روم می پرسم:چته؟!
دوست دارم حالش را حسابی بگیرم! می پرانم:چرا دیگه باهام مثل بچگیات بازی نمی کنی... نکنه میترسی بخورمت!و بعد دو دستم را بالا می برم و به سمتش خیز برمیدارم. شوکه میشود و عقب می پرد. بلند می گویم:یوهاهاهاها...
سرش را به حالت تاسف تکان میدهد و چیزی نمیگوید. قهقهه ای میزنم:-پسرعمو! از بچگیت سرتق بودی!
با جدیت میتوپد: درست صحبت کن! به سمتم برمیگردد و درحالیکه خیره به سنگ فرش زمین است میگوید: شمامهمونی درست! حرمت و احترام داری درست! ولی یادت نره ماهم صاحب خونه ایم... همونقدر که احترام می بینی احترام بذار! لبم را کج و کوله می کنم و ادایش را درمی آورم. پوزخند می زند و میگوید:به یلدا گفتم... مثل اینکه بهتون منتقل نکرد! خط قرمز بین منو شما نباید شکسته شه.....
⬅️ ⬅️ ادامه دارد.....
❣ @Mattla_eshgh
💥 بارندی می گویم: کدوم خط قرمز؟! اگر بشه چی میشه؟! خدا قاشق داغ میکنه میزنه به دستت؟! چشمهایش گرد میشود ،به موهایش چنگ میزند و میگوید:نه! فعلا داره باقاشق داغ امتحانم میکنه!
پشتش را می کند و این بار باتمام توان میدود. جمله ی آخرش درسرم می پیچد... چی گفت؟! کتونی هایم را یک گوشه جفت می کنم و رو زیر انداز تقریبا جفت پا شیرجه میروم. عموجواد لبش راگاز میگیرد و به حاج حمید میگوید:خیلی شیطونه ماشاءالله!
آذر تخمه ژاپنی را بین دندانهای جلویش میشکند و روبه سهیلا همسر حاج حمید می گوید: راست میگه! یه جا نمیشینه که!
چهار زانو کنار آذر می نشینم و دستم رابه طرف ظرف تخمه دراز می کنم که عمو میپرسد:خانم این دختر کجاغیبش زده؟!
سارا دختر کوچک حاج حمید لبخند معناداری میزند و میگوید:آقاجواد حتما رفته گشت بزنه!
عمو متعجب همراه باتردید رو به حاج حمید می کند و میگوید:پسرتوام نیستا! حاج حمید وا میرود و دنبال جواب نگاه ملتمسانه ای به سهیلا میندازد.
سهیلا: سهیل و سینا رفتن خوراکی و زغال بگیرن برای جوجه ها.
یحیی خونسرد میگوید:زغال که خودم خریدم سهیلا خانوم!
ازجا بلند می شوم که آذر با اخم می پرسد: کجا؟!
-میرم پیش یلدا... پیام داد گفت یه جارو پیدا کرده سمت آب خوری! آذر دهانش باز میماند. میخواهم بگویم حناق نیست که آخه! دروغه! مثل شما که دارید به عمو و یحیی دروغ میگید!
عمو میگوید:به رفیقم دختر نمیدم! والسلام!
عجب منطقی داردها! معادله ی نیوتون هم باید جلویش لنگ پهن کند! کتونی هایم را پامی کنم و از جمع دور میشوم. حضورش را پشت سرم احساس می کنم... دنبال من می آید؟! به یک پیچ میرسم و وارد چمن میشوم... برگ های زرد، نارنجی و قهوه ای زمین را آرایش کرده! مثل زنی طناز میماند که اگر نازش کنی صدای خنده های مستانه و ریزش دلت را میبرد! پاهایم راروی برگها میگذارم و سعی می کنم صدای خنده ی زمین را بشنوم! پائیز را حسابی میپرستم! فصل خنگی است!
تکلیفش باخودش روشن نیست! یکروز آفتابی و یک روز سرد است! گیج میزند! من هم ازگیج ها خوشم می آید! پشتم رانگاه می کنم دستهایش را درجیب های شلوارش فروبرده و سرش پایین است! آفتاب دسته ای ازموهایش راطلایی و دسته ای دیگر را خرمایی کرده! به راهم ادامه میدهم. دلم برایش میسوزد... برای دیدن یلدا به دنبال من آمده... مسیرم را سمت خلوت ترین جا کج می کنم.متوجه نیست! یعنی گیج است! باید دوستش داشته باشم؟! پقی میخندم ومیدوم... یعنی اوهم میدود؟ پشت سرم را نگاه می کنم... خشکش زده و به دویدنم نگاه می کند... دردلم فحشش میدهم... مثل بچگی... یک دفعه میدود... به سرعت من... دیوانه است! صدایم میزند:صبرکنید. صبرکنید! میدوم... انگار که نشنیده ام. داد میزند:دخترعمو! صبرکنید!به پشت سرم نگاه می کنم... یک دفعه پایم به یک چیز بزرگ و تیز گیر می کند و با کف دست و صورتم روی زمین می افتم. ناله ی بلندی می کنم و روی برگها از درد غلت میزنم. صدایش را میشنوم:محیاخانم!
بالای سرم می رسد و درحالیکه کف دستهایش را روی زانوهایش گذاشته به طرف صورتم خم می شود. چشمهایم رامی بندم و لبم را محکم گاز میگیرم. کف دستهایم را مشت می کنم و پای چپم را روی زمین میکشم. تندو پشت هم ناله می کنم. شکمم ضرب دیده. نمی توانم نفس بکشم... اخمش بانگرانی گره خورده!می پرسد:درد دارید؟! دوست دارم داد بزنم:په چی احمق! واسه چی دارم ناله می کنم!
کنارم می نشیند و می گوید:می تونید بلند شید؟! نگاهش به پایم خشک میشود. یک دفعه میگوید:تکون نده! می ترسم و ناخوداگاه دهانم را می بندم! نفسم رادرسینه حبس می کنم...دستش رابه طرف پایم دراز می کند. ازتعجب شاخ که نه روی سرم دم در می آورم! دستش را عقب میکشد:تکون نخور... باشه؟! مثل بچه حرف گوش کن ها سرم راتکان میدهم. تلفنش را بیرون می آورد و شماره ای رامیگیرد و منتظر میماند. بعداز چند دقیقه میگوید:سلام بابا! سارا خانم اونجاست....ما توی چمن های قسمت آب خوری هستیم... یلداهمین جاست... به سارا خانم بگید ایشونم بیاد بادخترا باشه... من برم با سهیل و سینا یه قدمی بزنم!...یلدا! گوشیش خاموشه... محیا... محیاخانمم شارژ نداشت!...مامنتظریم بگید فقط سریع بیان......
⬅️ ⬅️ ادامه دارد......
❣ @Mattla_eshgh
💞 تلفن را قطع می کند و می پرسد: میسوزه؟! داغ شده؟! گیج نگاهش می کنم. عصبی می پرسد:جوابمو بده! مچ پات سرشده؟! داغ شده؟
-آره... فک.. فکر کنم...
- خوب.. خوب... تکون نده...
ازترس دستهایم می لرزد. سارا بعداز پنج دقیقه میرسد. بادیدن من شوکه میشود: چی شده! نگاهش به پایم می افتد. رنگش مثل برف سفید می شود، داد میزنم: چتونه؟! پام چی شده؟! سرم را بلند می کنم تا خودم بلای نازل شده را ببینم که یحیی تلفن همراهش راروی شانه ام میگذارد و به عقب هولم میدهد تا روي زمین بخوابم. روبه سارا میگوید: فقط کمک کنید پاشه. می بریمش بیمارستان! سارا بالای سرم می آید و از زیر بغلم میگیرد. پای چپم را روی زمین محکم می کنم و به زور می ایستم. سرم را کج می کنم تاپایم راببینم که یحیی این بار تلفنش را زیر چانه ام میگذارد و سرم را بالا می گیرد. جای دست ازتلفنش استفاده می کند! محکم میگوید:نگاه نکن! اینقدر لجباز نباش! سارا به زور حرکتم میدهد. حس می کنم پای راستم قطع شده! لبهایم می لرزد وته گلویم ترش میشود. حالت تهوع دارم! چرانباید خودم ببینم؟! کنارمان بااحتیاط قدم برمی دارد و با نگرانی لبش را میجود. سارا نفس هایش تند شده. یحیی می پرسد:خسته شدید؟!
سارا بدون رودروایسي جواب میدهد:آره. سنگینه! عب نداره. باید تحمل کنید! خنده ام می گیرد! چقدر به خستگی اش بها داد! سارا یکی دوسال ازمن بزرگتربه نظر می رسد... چهره ی نمکی و سبزه اش به دل مینشیند اما درنگاه اول نمی توان به او گفت" خوشگل"... قدش کمی ازمن بلند تراست. استخوانی ومردنی است! ساق پای چپم منقبض و بی اراده زانوهایم خم میشوند. سارا جیغ کوتاهی میکشد و وای بلندی میگوید. رگ پایم گرفته و ول کن معامله نیست.یحیی به یکباره یقه ي مانتوام ام را میگیرد و من رانگه میدارد. نفس هایم به دستش میخورد. چشمهایش رابسته، لبهایش می لرزد. آنقدر نزدیک ایستاده که کوبش قلبش را به خوبی میشنوم. سارا بااسترس میگوید:چرا به آذر خانم نگفتید! چرا؟...یحیی بلند جواب می دهد:چون بیان بیخود شلوغش میکنن... پدرم هم جای درک شرایط سرزنش میکنه.کمی از حرفش را نفهمیدم. چادر سارا را چنگ میزنم و خودم رابه طرفش میکشم.یحیی یقه ام را ول می کند و عقب می رود. رنگش عین گیلاس بهاری سرخ شده.تردید به جانم می افتد: باید او را باچوب محمدمهدی بزنم؟! اخم ظریفی بین ابروهایم میدود:-آره! گول ریختشو نخور!
به ماشین یحیی میرسیم. سارا کمک می کند تا روی صندلی بشینم. پای راستم بی حس شده. قلبم تاپ تاپ میکوبد و نفسم سخت بالا می آید.. سارا کنار یحیی مینشیند. پلک هایم سنگین می شوند. میخواهم بالا بیاورم... مثل زن های باردار عق میزنم. بوی خون ماشین را پر می کند. یحیی گاها به پشت سر نگاه می کند. به من؟ نه! ترس به جانم می افتد. خودم دیگر جرات ندارم پایم را ببینم. پنجره را به سختی پایین میدهم. کف دستهایم میسوزد. نگاهشان می کنم. خراش های سطحی و عمیق، خون مچ دستم را رنگ می کند. نمیفهمم در کدام خیابانیم. یحیی داد میزند:پلیس؟ الان وقت تورو ندارم. هر کار دوس داري بکن! و بعد صدای کشیده شدن چرخ های ماشین روی آسفالت درمغزم می پیچد. مثل کولی ها جیغ میکشند. انگار اتفاق شومی افتاده!بوی تند الکل نفسم را میگیرد. دهانم خشک شده و گلویم طعم خون گرفته!بانوک زبان لبم را ترمی کنم و چشمهایم را نیمه باز می کنم. گیج دستم را بالا می آورم و روی سرم می گذارم. سرم را تکان میدهم. گردنم تیر میکشد!مقابلم تارو سفیداست. مردم؟! روشنایی چشمم را میزند. لبم راگاز می گیرم و ناله می کنم. چه اتفاقی افتاده؟ دستی شانه ام را فشار می دهد. دردم می گیرد. جیغ میزنم! صدایش درسرم می پیچد:محیا! آروم! دستی روی صورتم کشیده میشود: طفلک من! چند بار پلک میزنم. چشمهای عسلی یلدا تنها چیزی است که تشخیص میدهم. باید چه واکنشی نشان دهم. کسی می گوید:نگران نباشید به خیر گذشت!
⏪ ⏪ ادامه دارد......
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#مولاجانم💕 آرزوترین بهار ، مهدی جان زندگی می گذرد : پرالتهاب ، بی وقفه ، پر تنش ... هر روزمان آبس
پستهای روز شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👇
هدایت شده از سنگرشهدا
AUD-20180222-WA0177.mp3
6.83M
✾ 🍃🌸﷽🌸🍃✾
🎧| #بشنوید
داستان عماد و امام رضا ع خیلی قشنگه
اگه حال دلتون خوب شد ما رو هم دعا ڪنید🌸🍃
#میلاد_امام_رضا_ع_مبارکباد🌸🍃
#التماس_دعا
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊
─┅─═🍃🌸🍃═─┅─