💚
🌼💚السلام علیک یا بقیه الله فی ارضه
💚
🌤 مهدی جان(عج)
تا آينه رفتم كه بگيرم خبر از خويش
ديدم كه در آن آينه هم جز تو كسی نيست!!...
✨اللهم عجل لولیک الفرج✨
❣ @Mattla_eshgh
سلام😊
چیزی براتون میفرستم عشق کنید ولی قول بدین برا همه خیلی دعا کنین
ابتکار بسیار زیبا از تولیت حرم امیر المومنین روی نوشته زیر انگشت بزن
www.imamali.net/vtour
وارد حرم شدید توجه کنید روی هر فلشی که کلیک میکنید يه مقدار صبر کنید تصویر شفاف ميشه. ودر هر صحن باچرخش و عقب جلو کردن میتوان کاملا زیارت کردهر جای حرم که دوست داريد زیارت کنید. بنده رو هم دعا کنید. زیارتتون قبول باشه
التماس دعا
اللهم عجل لوليك الفرج
بفرستین توگروهاتون همه استفاده كنن
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از سنگرشهدا
4_467024809507684361.mp3
3.38M
✾ ✨🌸﷽🌸✨✾
🎧 #مـــــولودے 🎧
💞به مناسبت عید غدیــر خم💞
باصداے :
سید مجید بنے فاطمه
✨🌸 #حیدر_علےمولا_علےمولا🌸✨
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
🔴باید بلایی سر #بچه_زورگو کلاس بیاریم، که به غلط کردن بیفته!
🔸️ شاید برای همه ما در دوران مدرسه اتفاق افتاده باشه، تو کلاسمون یه بچه زورگو باشه که چند تا نوچه هم دنبالش باشن، خصوصیت این بچه زورگو این هست که میخواد حرف خودش توی کلاس حرف باشه، عادت نداره بذاره کسی تو کلاس عرض اندام کنه.
اگر یکی خوب درس بخونه واون نمره کم بیاره، در کمترین حالت اون دانش آموز را مسخره میکنه بهش القاب ... میده، یا وقت و بی وقت مزاحمش میشه واذیتش میکنه.
🔹خوب حالا فرض کنید یه بچه تازه وارد که کاری به کار کسی نداره ولی نمی تونه بی عدالتی رو هم ببینه بیاد و همکلاسی این بچه زورگو بشه، چی میشه؟؟
این اول افول قدرت اون بچه زورگو هست، هر چی این بچه تازه وارد روی حرفش بیشتر بمونه و مقاومت کنه، بقیه هم یاد میگیرن و در مقابل این بچه زورگو می ایستند.
✅ قصه آمریکا، قصه همون بچه زورگوی کلاس هست، که عربستان و رژیم صهیونیستی و انگلیس هم نوچه هاشن. البته در مورد انگلیس باید بگم علاوه بر اینکه تو باند بچه زورگو هست، یه بچه پولدار و ننر کلاس هم هست.
🔹قضیه آزادی نفتکش #گریس_1 داستان همون مقاومت جلوی زورگو هست. وقتی جلوی دار و دسته زورگو ها بایستی، درسته ممکنه یکم اوایل اذیتت کنن و کتک بخوری و زخمی هم بشی، ولی به بقیه همکلاسیهات یاد میدی همیشه نباید زیر دست بود.
🔸اینکه چرا دولت محلی جبل الطارق با وجود تهدید آمریکا رای به آزادی این نفتکش و رفع توقیف اون داده امیدواریم از همین نوع بیداری باشه، اون هم برای کشوری که هنوز هم جز مستعمره های انگلیس هست.
✅ اگر از این قضیه بگذریم، وقتی پای مقاومت وسط بیاد رژیم طاغوت بعد از 2500سال تو ایران خرد میشه و از بین میره، لبنان که بخش اعظم اون دست رژیم صهیونیستی بود، میشه نوک پیکان محور مقاومت و پا میذاره روی گلوی این رژیم، طوری که اسرائیل رو تهدید میکنه اگر کوچکترین حمله به لبنان صورت بگیره، جواب اون حمله رو به صورت آنلاین برای بقیه کشورها پخش میکنه 👌
🔹عراق و سوریه ای که یک روز داعش بخش اعظم اون رو گرفته بود، سنگر به سنگر این سرطان را عقب می نشاند و اون را نابود میکنه.😊
✅ با آدم زروگو نمیشه توافق کرد یا بهتر بگم نمیشه از در مسامحه وارد شد، می دونید چرا؟
چون امروز برای رد شدن از در کلاس باید با تغذیه و شکلات توی کیفت راضیش کنی و فردا باید بهش باج بدی، اون هم هر نوع باجی که شما فکرش بکنید و اون دلش بخواد.😐
✅ لذا باید در مقابل با بچه زورگو، #مقاومت کرد و اون رو سر جاش نشوند.(مثل همین چند ماجرای اخیر)
پ.ن: ما با مذاکره مشکل نداریم، بلکه با مدل و موضوع مذاکرات مشکل داریم. موضوع مذاکرات آینده باید این باشه: آمریکا چکار کنه که دست از سرش برداریم!
❣ @Mattla_eshgh
🔹بسیاری از روزنامهها با زدن یک تیتر کوچک هم که شده عید غدیر را تبریک گفتهاند.
🔴 اما مثل اینکه تبریک عید غدیر برای روزنامه #آفتاب_یزد کمی سخت بوده است.
❓فضای روزنامه تان را تنگ میکرد یا جای اخبار مهم و دست اول تان را اشغال میکرد؟
💢همین روزنامه ها در حال آماده سازی اذهان و فریب افکار عمومی جهت القای شبهه در #انتخابات_۹۸ هستند.
https://t.me/ResanehEDU/1622
🔸لازم به ذکر است روز عید غدیر تعطیل است و روزنامه ها چاپ نمیشوند.
#هوشیار_باشیم
#سرطان_اصلاحات
#جنگ_رسانه_ای
🔸🔹🔸🔹
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
✨چگونه میتوان فهمید که ما و افراد دیگر ولایت را پذیرفته ایم❓ 🔶ما هنوز به ولایت نرسیدیم این سوال ز
🔷تفاوت انسان ها در آن دنیا چیست؟
🔺مثلا ادیسون که برق را اختراع کرد جایگاه آن کجاست.؟
بنده ان شاء الله برم اون دنیا برگردم به شما عرض میکنم😊
✨البته تفاوت انسان ها در اون دنیا فقط بر اساس ارزشه
🔸بزارید یه مثال به شما بزنم
✨ یکی از علما، یکی از طلبه ها رو خواب دیده بود که ایشون اونجا مثل مراجع تقلید کرسی درس گذاشته
بعد خیلی از علمایی که از دنیا رفتن پای درسشن😳😳
🍃اومد بهش گفتش که (تو خواب )
بعد از درس بهش گفته که
ببین عجب بساطی اینجا پهن کردی
خیلی کارت گرفته✅
🍃گفت آره من تو دنیا هرچی تلاش کردم
کار علمی کردم
🔻خدا تو دنیا بهم موقعیت نداد
روزیم نبود تو دنیا من موقعیت علمی پیدا کنم
ولی منم دست از تلاش برنداشتم.
👌👌✅
🍃خدا تو این دنیا تلافی کرد
🌷حالا هر عالم بزرگواری هم از دنیا میره باید بیاد اینجا من یه مقدار بهش آموزش بدم بعد بتونه حیات برزخی
خودش رو در نعمت الهی ادامه بده
✨اون دنیا آدم ها نقش دارن و نقش هاشون
✨ بر اساس ارزش هاشون مشخص میشه
🔶یک نفر اینجا مامور شهرداریه با دقت کار میکنه ،یه دفعه ای میببنی اون جا شد شهردار کل بهشت😊
🔶ولی اون دنیا نقش ها متفاوته
✨براساس ارزش ها
#کمی_از_اسرار_ولایت شنبه سه شنبه در👇
🆔 @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت چهاردهم : فاطمہ بہ معناے واقعے ڪوه نمڪ و خوش صحبتے بود.او حرف میزد و من میخندیدم.و نڪتہ ی
#داستان عسل
#قسمت پانزدهم
دم دماے ظهر باصداے زنگ موبایلم بہ سختے بیدارشدم.گوشیم رو برداشتم تا ببینم ڪیہ ڪہ یڪ هو مثل باروت از جا پریدم.ڪامران بود!!! من امروز براے ناهار با او قرار داشتم!!!!گوشے رو با اڪراه برداشتم و درحالیڪہ از شدت ناراحتے گوشہ ے چشمامو فشار میدادم سلام واحوالپرسے ڪردم.او با دلخورے وتعجب پرسید:
-هنوز خوابے؟!!! ساعت یڪ ربع به دوازدست!!!
نمیدانستم باید چے بگم.؟ ! آیا باید میگفتم ڪہ دخترے ڪہ باهات قرار گذاشتہ تاصبح داشته با یاد یڪ طلبہ ے جوون دست وپنجه نرم میڪرده و تو اینقدر برام بے اهمیت بودے ڪہ حتے قرارمونم فراموش ڪردم؟!
مجبورشدم صدامو شبیه نالہ ڪنم و بهونه بیاورم مریض شدم.این بهتر از بدقولے بود.اوهم نشان داد ڪه خیلے نگرانم شده و اصرار داشت بیاد تا منو بہ یڪ مرڪز پزشڪـے برسونہ!اما این چیزے نبود ڪہ من میخواستم. من فقط دلم میخواست بخوابم.بدون یڪ مزاحم!در مقابل اصرارهاے او امتناع ڪردم و ازش خواستم اجازه بده استراحت ڪنم تا حالم بهبود پیدا کنہ. او با نارضایتے گوشے رو قطع کرد.چندساعت بعد مسعود باهام تماس گرفت و درباره ے جزییات قرار دیروز پرس وجو ڪرد.اوگفت ڪہ ڪامران حسابے شیفتہ ےمن شده و ظاهرا اینبار هم نونمون توروغنہ.و گلہ ڪرد ڪہ چرا من دست دست میڪنم وقرار امروز با ڪامران رابہ هم زدم.خوب هرچہ باشد او هم دنبال پورسانت خودش از این قرار و مدارها بود.
من و نسیم وسحرو مسعود باهم یڪ باند بودیم ڪہ ڪارمون تور ڪردن پسرهاے پولدار بود و خالے ڪردن جیبشون بخاطر عشق پوشالے قربانیان بہ منے ڪہ حالا دوراز دسترس بودم برای تڪ تڪشون واونها براے اینڪہ اثبات ڪنند من هم مثل سایر دخترها قیمتے دارم و بالاخره تن به خواستهای شهواتی آنها میدم حاضر بودند هرکارے ڪنند.
اما من ماههابود ڪہ از این ڪار احساس بدی داشتم.میخواستم یڪ جورے فرار ڪنم ولے واقعا خیلے سخت بود.در این باتلاق گناه الود هیچ دستے براے ڪمڪ بسمتم دراز نبود ومن بے جهت دست وپا میزدم.
القصہ براے نرفتن بہ قرارم مریضے رو بهونہ ڪردم و بہ مسعود گفتم براے جلسہ اول همہ چیز خوب بود.اگرچہ همش در درونم احساس عذاب وجدان داشتم.
ڪاش هیچ وقت آلوده بہ اینڪار نمیشدم.اصلا ڪاش هیچ وقت با سحر و نسیم دوست نمیشدم.ڪاش هیچ وقت در اون خانہ ے دانشجویے با اونها نمیرفتم.اونها با گرایشهاے غیر مذهبے و مدگراییشون منو بہ بد ورطہ اے انداختند.البتہ نمیشہ گفت که اونها مقصر بودند. من خودم هم سست بودم و در طول سالها نادیده گرفته شدن و احساس تنهایے ڪردن احتیاج داشتم ڪہ با جلب توجہ و ظاهرسازے تعریف و تمجید دیگرون، مخصوصا جنس مخالف رو به خودم جلب ڪنم.وحالا هم ڪہ واقعا خسته شدم از این رفتار،دیگہ دیر شده. چون هم عادت کردم به این شڪل زندگے و هم وجهه ی خوبے در اطرافم ندارم.خیلے نا امید بودم.خیلے.!!! درست در زمانے ڪہ حسرت روزهاے از دست رفتہ ام رو میخوردم فاطمہ بهم زنگ زد.
با شورو هیجان گوشے رو جواب دادم.او به گرمی سلام کرد و باز با لحن شوخش گفت:گفتہ بودم از دست من خلاص نمیشے. ڪے ببینمت؟! با خوشحالے گفتم امشب میام مسجد! پرسید ڪدوم محل میشینے؟ نمیدونستم چے بگم فقط گفتم.من تو محل شما نمینشینم.باید با مترو بیام.با تعجب گفت:وااا؟!!!محلہ ے خودتون مسجد نداره؟ خندیدم.چرا داره.قصہ ش مفصله بعد برات تعریف میڪنم.
نزدیڪاے غروب با پا نہ بلڪہ با سر بہ سوے محلہ ی قدیمے روونہ شدم.هم شوق دیدار فاطمہ رو داشتم هم اقامہ ڪردن بہ آن طلبہ ے خاطره ساز رو.اما اینبار مقنعہ ای بہ سر ڪردم و موهاے رنگ شده ام رو پوشاندم تا هم حرمت مسجد رو نگہ دارم هم دل فاطمہ رو شاد ڪنم.از همہ مهمتر اینطورے شاید توجہ طلبہ هم بهم جلب میشد.!!!
ادامہ دارد.......
❣ @Mattla_eshgh
قسمت شانزدهم:
وقتے فاطمہ منو دید نسبت بہ پوششم چیز خاصے نگفت. فقط صدام ڪرد:
-بہ بہ خشگل خانوم!
ڪنارهم نماز رو خوندیم و بعد از نماز با هم درباره یڪدیگر گپ زدیم.جریان رفتنم از این محل رو براش تعریف ڪردم و از آقام خدابیامرز هم چندتا خاطره تعریف ڪردم.ولے بهش نگفتم ڪہ ڪارم چیہ و نگفتم علت آمدنم دیشب بہ مسجد چے یا بهتر بگم ڪے بوده! اونشب فهمیدم ڪہ فاطمہ فرمانده بسیج اون منطقه ست و ڪارهاے فرهنگے وتبلیغے زیادے براے مسجد اون ناحیہ انجام میده.اون ازمن خواست ڪہ اگر دوست داشتم عضو بسیج بشم.ناخواستہ از پیشنهادش خنده ام گرفت.اگر نسیم وبقیه میفهمیدند ڪہ من براے تصاحب یڪ طلبہ ے ساده حتے تا مرز بسیجے شدن هم پیش رفتم حتما منو سوژه ے خنده میڪردند! مردد بودم! !!
پرسیدم:
-فڪر میڪنی من بہ درد بسیج میخورم؟!
پاسخ داد :
-البتہ ڪہ میخورے!! من تشخیصم حرف نداره.تو روحیہ ی خوب و سالمے داری!
در دلم خطاب بهش گفتم :
-قدرت تشخیصت احتیاج بہ یڪ پزشڪ متخصص داره!! اگر میدونستے ڪہ با انتخاب من چہ خطرے تهدیدتون میڪنه هیچ وقت چنین تشخیصے نمیدادے.
بهش گفتم:اما من فڪر میڪنم شرایط لازم رو ندارم.شما هنوز منو بہ خوبے نمیشناسے. درضمن من چادرے هم نیستم.اون خیلے عادے گفت :
-خوب چادرے شو!!!
از اینهمہ سرخوشیش حیرت زده شدم! با کلمات شمرده گفتم:
من چادر رو دوست ندارم!! یعنے اصلن نمیتونم سرم ڪنم! اصلا بلد نیستم!
اودیگر هیچ نگفت...سکوت ڪرد ومن فڪر میڪردم ڪہ ڪاش بہ او درباره ے احساسم نسبت بہ چادر چیزے نمیگفتم! ڪاش اینجا هم نقش بازے میڪردم! ولے در حضور فاطمہ خیلے سخت بود نقش بازے ڪردن! دلم میخواست درڪناراو خودم باشم.اما حالا با این سڪوت سنگین واقعا نمیدونستم چہ باید بڪنم.!
آنروز گذشت ومن با خودم فڪر میڪردم ڪہ فاطمہ دیگر سراغے از من نمیگیرد.خوب حق هم داشت.جنس من واو با هم خیلے فرق داشت. فاطمہ از من سراغی نگرفت. فقط بخاطراینڪہ احساس واقعیم رو نسبت بہ چادر گفتم! از دوستے یڪ روزه ام بافاطمہ ڪہ نا امید شدم ڪامران زنگ زد.ومن بازهم عسل شدم.عسلے ڪہ تنها شهدش بڪام مردانے از جنس ڪامران خوشایند بود.من باید این زندگے را میپذیرفتم ودست از اون ومسجد وآدمهاش برمیداشتم.
ڪامران ظاهرا خیلے مشتاق دیدارم بود.با وسوسہ ے خرید مثل موریانہ بہ جانم افتاد و تنها چندساعت بعد من در ڪنارش در یڪ پاساژ بزرگ وشیک در شهرڪ غرب قدم میزدم و بہ ویترینهای منقش شده بہ لباسهاے زیبا نگاه میڪردم. آیا اون طلبہ و مردهایی از جنس او میتوانستند منو بہ اینجاها بیاورند؟! آیا استطاعت خریدن یڪ روسری از این مرکز خرید رو داشتند؟ از همہ مهمتر! اونها اصلن حاضر بودند با من چنین جایے قدم بزنند؟!'
حالا ڪہ درست فڪر میڪنم میبینم چقدر بچگانہ واحمقانہ دل بہ رداے یڪ طلبہ ے ناشناس بستم! من ڪجا واو ڪجا؟!
ڪامران یڪ شب رویایے و اشرافے برام رقم زد.دایم قربان صدقہ ام میرفت و از لباسے ڪہ بہ تن داشتم تعریف میڪرد.اودر ڪنار من با ابهت راه میرفت ومن نگاه حسرت آمیز زنها ودخترهاے رهگذر رو با تمام وجود حس میڪردم وگاهے سرشآر از غرور میشدم.وهرچقدر غرورم بیشتر میشد بیشتر نازو غمزه ولوندے میڪردم!
دو هفتہ اے گذشت.انگار هیچ وقت فاطمہ و اون طلبہ وجود نداشتند! دیگر حتے دلم براے مسجد ونیمڪت اون میدان هم تنگ نمیشد! فقط بیصبرانہ انتظار قرار بعدیم با ڪامران را میڪشیدم.دوستے بین من وڪامران روز بہ روز صمیمانہ تر میشد واو هرروز شیفتہ تر میشد.اما با رندے تمام در این مدت از من درخواست نابجا نداشت.
نمیدانستم ڪہ این رفتار نه از روے ملاحظہ بلڪہ از روے خاص جلوه دادن خودش بود ولے باتمام اینحال درڪنار او احساس آرامش داشتم.ڪامران ساز گیتار مینواخت و صداے زیبایے داشت.وقتے شبها در بام تهران برایم مینواخت ومیخواند چنان با عشق وهیجان نگاهم میڪرد ڪہ پراز غرور میشدم.بلہ! احساسے ڪہ با وجود کامران داشتم خلاصہ میشددر یڪ کلمہ! غرور!
هرچند اعتماد ڪردن به پسرے تا این حد جذاب و خوش پوش ڪہ همیشہ در تیررس نگاه دختران بوالهوس و جاه طلب قرار داشت ڪار سختیے بود ولے براے من ملاڪ فقط گذراندن زندگیم بود و ڪامران را مردے مانند همه ی مردهاے زندگیم میدیدم.
تا اینڪہ یڪ روز اتفاق عجیبے افتاد...
⏪ادامہ دارد.......
❣ @Mattla_eshgh
قسمت هفدهم:
یڪ روز اتفاق عجیبے افتاد...اتفاقے ڪہ انگاربیشتر شبیہ یڪ برنامہ ے از پیش تعیین شده بود تا اتفاق!!در ماشین ڪامران نشسته بودم ومنتظر بودم تا او از آبمیوه فروشے اے ڪہ خیلے تعریفش را میڪرد برگردد ڪہ آن طلبہ را دیدم ڪہ با یڪ ڪیف دستے از یڪ خیابان فرعے بیرون آمد و درست در مقابل ماشین ڪامران منتظر تاڪسی ایستاد. همہ ے احساسات دفن شده ام دوباره برگشتند.سینہ ام بقدرے تنگ شد ڪہ بلند بلند نفس میڪشیدم.دست نرم ڪامران دستم رو نوازش ڪرد:عسل خوبے؟! زود دستم را ڪشیدم! اگر طلبہ این صحنہ را میدید هیچ وقت فراموش نمیڪرد.با من من نگاهش ڪردم وگفتم:
-نہ ڪامران حالم زیاد خوب نیست. . حالت تهوع دارم!
او دستپاچہ ظرف آبمیوه رو بہ روے داشبورد گذاشت و نمیدونم بهم چے میگفت..چون تمام حواسم بہ اون طلبہ بود ڪہ مبادا از مقابلم رد شہ.با تردید رو بہ طلبہ اما خطاب بہ ڪامران، گفتم:
-میشہ این طلبہ رو سوار ڪنیم وتا یہ جایے برسونیم؟!
ڪامران با ناباورے وتردید نگاهم ڪرد.انگار میخواست مطمئن بشہ ڪہ در پیشنهادم جدے هستم یا او را دست مے اندازم.وقتے دوباره خواهشم را تڪرار ڪردم گفت:
-دارے شوخے میڪنے؟ چرا باید اونو سوار ماشینم ڪنم؟ دنبال دردسر میگردے؟
من هیچ منطقے در اون لحظہ نداشتم.میزان شعورم شاید بہ صفر رسیده بود.فقط میخواستم عطر طلبہ رو ڪہ براے مدتے طولانے تر حس ڪنم.
با اصرار گفتم:
-ببین چند دقیقہ ست اینجا منتظر یڪ تاڪسیه.هیچ ڪس براش نمے ایستہ
اوبا نیشخند ڪنایہ آمیزے گفت:
-معلومہ! از بس ڪه دل ملت از اینا خونہ.با عصبانیت بہ ڪامران نگاه ڪردم..خواستم بگم آخہ اینا بہ قشر تو چہ آسیبے رسوندند؟!تو مرفہ بے درد ڪہ عمده ے ڪارت دور زدن تو خیابونهاے بالا و پایینہ وشرڪت تو پارتیهای آخرهفتہ چہ گلایہ اے از این قشر دارے؟ اما لب برچیدم و سڪوت ڪردم..ڪامران خشم وناراحتیمو از نگاهم خواند و نفسش رو بیرون داد و چند ضربہ ای بہ فرمانش ڪوبید و از ماشین بصورت نیم تنه پیاده شد و روبہ طلبہ ے جوان گفت:
-حاج آقا ڪجا تشریف میبرے؟
من حیرت زده از واڪنش ڪامران فقط نگاه میڪردم بہ صورت مردد و پراز سوال طلبہ.ڪامران ادامہ داد:
-این نامزد ما خیلے دلش مهربونہ .میگہ مثل اینڪہ خیلے وقتہ اینجا منتظرید. اگر تمایل داشتہ باشید تا یڪ مسیرے ببریمتون...
اے لعنت بہ طرز حرف زدنت!! مگر قرار نبود ڪسے خبرداره نشہ من دوست دخترتم! حالا منو نامزد خودت معرفے میکنے؟ اون هم در حضور مردے ڪہ با دیدنش قلبم داره یڪجا از سینہ بیرون میزند؟!؟
طلبہ نیم نگاهے بہ من ڪہ او را خیره نگاه میڪردم ڪرد و خطاب بہ ڪامران' گفت:ممنونم برادرم.مزاحم شما نمیشم. ڪامران اما جدے بود.انگار میخواست هرطورشده بہ من بفهماند که هرخواستہ اے از او داشته باشم بهش میرسم
-نترس حاج آقا! ماشینمون نجس نیست! شاید هم ڪثر شانتون میشہ سوار ماشین ما بشینید!
اخم ڪمرنگے بہ پیشانے طلبه نشست .مقابل ڪامران ایستاد.دستے بہ روے شانہ اش گذاشت و با صداے صمیمانہ ومهربانش گفت:
-ما همہ بنده ایم، بنده ے خوب خدا.این چہ فرمایشیہ ڪہ شما میفرمایید.همین قدر ڪہ با محبت برادرانہ تون از من چنین درخواستے ڪردید براے بنده یڪ دنیا ارزشمنده.من مسیرم بہ شما نمیخوره. از طرفے شما با همسرتون هستید ودلم نمیخواد مزاحم خلوتتون بشم.!
این رو ڪہ گفت بقول مهرے الو گرفتم!! نفسم دوباره بہ سختے بالا و پایین میرفت؟!تازه شعورو منطقم برگشت!! آخہ این چہ حماقتے بود ڪہ من ڪردم؟چرا از ڪامران خواستم او را سوار ڪنہ؟ اگر او منو میشناخت چہ؟
واے ڪامران داشت چہ جوابے میداد؟!چہ سر نترسی دارد این پسر.
-حاج آقا بهونہ نیار.من تا یڪ جایے میرسونمتون.ما مسیر مشخصے نداریم . فقط بیخود چرخ میزنیم! این خانوم هم ڪہ میبینید دوست دختر بنده ست. نہ همسرم.
وااے واے واے...سرم را از شدت خشم و ترس و شرم پایین انداختم .ڪاش میشد فرار ڪنم..
صداے طلبہ پایین تر اومد:خدا ان شالله هممون رو هدایت ڪنہ.مراقب مسیر باش برادرم.ممنون از لطفت.یاعلے..
سرم رو با تردید بالا گرفتم.ڪامران داشت هنوز بہ او ڪہ از خیابان رد میشد اصرار میڪرد و او بدون نیم نگاهے خرامان از دید ما دور میشد.بغض تلخے راه گلوم رو دوباره بست.این قلب لعنتے چرا آروم تر نمیڪوبید؟ ! آخ قفسہ ے سینہ ام...!!!
⏪ادامہ دارد........
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
💚 🌼💚السلام علیک یا بقیه الله فی ارضه 💚 🌤 مهدی جان(عج) تا آينه رفتم كه بگيرم خبر از خويش ديدم كه در
پستهای روز سه شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👇