قسمت ۵۹ 👇
هرچه به فردا نزدیڪتر میشدم افسرده تر میشدم! از بالاے تخت نگاهے دزدکے به پایین انداختم.
فاطمه بیدار بود و با چشمے گریون بہ گوشیش نگاه میڪرد.گوشیم رو از زیر بالش در آوردم و براش نوشتم:
تو هم مثل من خوابت نمیبره؟
نوشت :
نه..من هرسال شب آخر، خوابم نمیبره.
نوشتم:
دیدمت دارے گریہ میکنے.اگه دوست داشتی بهم بگو بخاطر چے؟
نوشت:
دستتو دراز ڪن گوشیمو بگیر و خوب به تصویر نگاه ڪن.حتما اسمش رو شنیدی.شهید همت!! من از ایشون خیلے حاجتها گرفتم.دارم باهاش درد دل میکنم. تاحالا هرجا گیر ڪردم کمکم ڪرده.اینجا ڪه هستم باهاش احساس نزدیکی بیشترے میکنم.حالا ڪه دارم میرم دلم براش تنگ میشه.
باور کردنے نبود ڪه فاطمه بخاطر وابستگے بہ یک شهید گریہ ڪنه!! او چقدر دنیاش با من متفاوت بود! دستم رو دراز ڪردم و گوشے رو گرفتم.
عکس او رادیدم.
نگاهش چقدر نافذ بود.انگار روح داشت.نمیدونم چرا با دیدنش حالم تغییر ڪرد.دوباره چشمهام ترشد و در دلم با او نجوا ڪردم:
_نمیدونم اسمت چے بود..اها همت.! فاطمه میگه نذرت میکنہ حاجتشو میدے فقط با فاطمه ها اون جورے تا میکنے یا به من عسل ها هم نگاه میکنے؟؟ من اولین بارمہ اومدم اینجا.فاطمه میگفت شما به مهمون اولے ها یک عنایت ویژه ای دارید. اگه فاطمه راست میگه بخاطر من نه، بخاطر شادے روح آقام، دعا ڪن نجات پیدا ڪنم و مثل فاطمه پاڪ پاڪ بشم و گذشتہ ی سیاهم محو بشہ.خواهش میڪنم دعام ڪن..اونطورے نگام نکن!! میدونم چقدر بدم..ولے بخدا میخوام عوض شم.ڪمکم کنید.
گوشہ ی آستینم رو به دندان گرفتم تا صداے هق هقم بلند نشود.
دوباره چشم دوختم بہ عڪس وحرف آخر رو زدم:
من عاشقم! !! عاشق یک مرد پاڪ اول دعا ڪن پاڪ شم.بعد دعاکن بہ عشقم برسم..من دلم یک مرد مومن میخواد.کسے ڪه با دیدنش یاد خدا بیفتم نه یاد گناه اگر سال بعد همین موقع من بہ آرزوم برسم ڪل ڪاروان رو شیرینی میدم وبرات یہ ختم قرآن برمیدارم...شما فقط قول بده یک نگاه ڪوچیک بهم بکنے..
⏪ادامه دارد.........
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
▪️ با کلاف مشکی سر انداختهام مهر تو را ! این عادت حسین است؛ زیر و رو میکند تار و پود عالَم را
پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز پنجشنبه(حجاب وعفاف)👇
تو که نیستی؛
خرابه اےست دنیا ....
شبیه آن خرابه،
که دخترے ،
شبی در آن جان داد▪️.
#رقیه
#مولانامهدے
❣ @Mattla_eshgh
شرافت زن اقتضا می کند که : هنگامی که از خانه بیرون می رود، متین و سنگین و باوقار باشد.
در طرز رفتار و لباس پوشیدنش هیچ گونه عمدی که باعث تحریک شود به کار نبرد،
زباندار لباس نپوشد،
زباندار راه نرود،
زباندار و معنی دار به صدای خود آهنگ ندهد،
گاهی اوقات ژست ها، سخن می گویند
راه رفتن سخن می گوید؛
چنین چیزی در حجاب های غیر اسلام بوده است.
«استاد شهید مرتضی مطهری»
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از پویش سواد رسانهای
🔴 به تازگی ویدئویی تحت عنوان ازدواج یک دختر ۱۱ ساله در حال انتشار است؛ مراقب عدد و ارقام کانال های بیمار باشید ...
💢بعنوان مثال #آمد_نیوز در پستی که در زیر میبینید سعی کرده میزان این ازدواج ها را زیاد نشان دهد در حالیکه اگر میزان این ازدواج ها را نسبت به کل مقایسه کنیم میزان ازدواج های زیر ده سال کمتر از ۰/۰۳ درصد و میزان ازدواج های بین ده تا چهارده سال کمتر از ۶ درصد است.
🔸اغلب رسانه های منتشر کننده این ویدئو، به جز رسانه های ضدانقلاب و معاند، رسانه های اصلاح طلب هستند ...
❓ولی یک سوال آنهم اینکه در کشور با یک خبر، ایران و ایرانی تحقیر میشود اما اینکه در غرب به کودکان تجاوز میشود، اینکه هر ۹۲ ثانیه یک آمریکایی مورد تجاوز جنسی قرار میگیرد، اینکه از هر ۹ دختر زیر ۱۸ سال یک نفر مورد تجاوز قرار میگیرد و ... آیا اینها فاجعه به شمار نمیرود؟؟؟ (منابع در زیر)
❗️چرا عده ای لذت میبرند از اینکه خود را تحقیر میکنند!!!
🌐 منابع:
https://t.me/ResanehEDU/1636
https://eitaa.com/ResanehEDU/57
https://eitaa.com/ResanehEDU/86
https://eitaa.com/ResanehEDU/153
https://www.rainn.org/statistics/scope-problem
https://www.rainn.org/statistics/children-and-teens
https://victimsofcrime.org/media/reporting-on-child-sexual-abuse/child-sexual-abuse-statistics
#فریب_نخوریم
#مدیریت_افکار
#عملیات_روانی
#جنگ_رسانه_ای
🔸🔹🔸🔹
☑️ کانال پویش سواد رسانه ای
➡️ @ResanehEDU
مطلع عشق
قسمت ۵۹ 👇 هرچه به فردا نزدیڪتر میشدم افسرده تر میشدم! از بالاے تخت نگاهے دزدکے به پایین انداختم. ف
#داستان_عسل
#قسمت ۶۰ 👇
گوشے رو خاموش ڪردم و به فاطمه دادم.چقدر آروم شدم نفهمیدم کے خوابم برد!
یکے دوساعت بعد با صداے اذان از خواب بیدارشدم.انگار ڪه مدتها خواب بودم.حتے ڪوچکترین خستگے وکسالتے نداشتم. بلند شدم.فاطمه در تختش نبود.رفتم وضو گرفتم و بہ سمت نماز خانہ راهے شدم. این اولین نمازے بود ڪه با اخلاص و میل خودم،رغبت خوندنشو داشتم.واین حس خوبے بهم میداد.فاطمه تا منو دید پرسید: چہ زود بیدارشدے! همیشه آخرین نفرے بودی ڪه میومد نماز، از بس ڪه خوابالو وتنبلی.!!
من با اشتیاق گفتم:با صداے اذان بیدارشدم.
نماز رو به جماعت خوندیم و براے خوردن صبحانہ به سمت غذاخورے رفتیم.فاطمه در راه ازم پرسید:خب نظرت راجع به این سفر چے بود؟؟
من با حسرت گفتم:ڪوتاه بود!!
اوگفت:دیدے گفتم با همه ےسختیهاش دل ڪندن از اینجا سختہ؟! ان شالله بازم به اتفاق هم میایم
گفتم:ولے ڪل سفر یک طرف ، عکس شهید همت هم یک طرف!! باید اعتراف کنم که من فقط دیشب و با دیدن اون عکس ،شهداے اینجا رو زیارت ڪردم!!
فاطمه خنده ی ریزے ڪرد وگفت:خوب پس سبب خیر شدم.خداروشکر.
بله!! توشه ی من از این سفر پنج روزه وپرچالش یک قرار با عکس حاج همت بود ڪه نمیدونستم چقدر اعتقاد بهش داشتم!! ولے وقتے از رسیدن بہ آرزویے نا امیدے بہ هر ریسمانے چنگ میزنے حتے اگر به آن ریسمان ایمان واعتقاد نداشتہ باشے.
روز آخر سفر بود و من در دلم اندوهے ویرانگر مستولے بود.دل ڪندن از آن دیار عاشقانہ ڪار سختی بود ولے اتفاق افتاد.برعکس زمان رفت، بازگشتمان افسرده وار و ڪسالت آور بود همہ ی واگنهاے مربوط بہ ما سوت و ڪور و یخ زده بود .
همه یا در خواب بودند یا در حال مرور خاطرات این پنج روز!
من در ڪنار پنجره سر به شیشہ گذاشتہ بودم و در میان پچ پچ هم ڪوپہ ای هام به کابوس هایے ڪه در تهران انتظارم رو میکشید فڪر میڪردم و از وحشت رویارویے با آنها به خود میلرزیدم.هرچہ نزدیکتر میشدیم این ڪابوس هولناڪ تر و ترسم بیشتر میشد.میان اضطرابم دستهای فاطمه رو محڪم گرفتم و با نگاهم حسم رو منتقل ڪردم.فاطمه با نگاهے پرسشگر ومضطرب خیره بہ من ماند تا دست آخر خودم چشمانم رو بہ سمت نماے بیرون پنجره هدایت ڪردم.آهسته پرسید:
سادات جان؟ خوبے؟
بی آنکہ نگاهش ڪنم،با نجوا گفتم:نه!
میترسم! از تهران و حوادثے ڪہ انتظارم رو میکشند میترسم میترسم یادم بره چہ عهدهایے بستم.فاطمه دستهایم رو محڪم با مهربانے فشارداد
-نگران چے هستے؟خدا هست جدت هست آقات هست من هستم.
میان این اسامے یک اسم جامانده بود.زیر لب زمزمه ڪردم:
-او چے؟؟؟ او هم هست؟؟
فاطمه شنید.
پرسید:از کے حرف میزنے؟
⏪ادامه دارد..........
❣ @Mattla_eshgh
قسمت ۶۱👇
فاطمه منتظر جوابم بود.
دستپاچه گفتم:
-خوب..منظورم اون دوستمه ڪه خارجہ.بنظرت اونو دوباره میبینم؟
فاطمه با مهربانے خندید و گفت :
آره ان شاالله میببنیش.مگہ نگفته بودے تلفنش رودارے؟
ناخواسته یاد عاطفه افتادم وبا ناامیدے گفتم:
-نه چندسالے میشہ ازش خبرے ندارم .ظاهرا شماره اے که ازش داشتم هم عوض شده. من هم بهش دسترسے ندارم
فاطمه با ڪنجڪاوے پرسید:
-اون چے؟؟ اون هم هیچ شماره اے ازت نداره؟
گفتم: من با تلفن ڪارتے باهاش تماس میگرفتم. .آخہ اون موقع تو ایران هرکسے تلفن همراه نداشت ڪہ یک خط مستقل داشته باشه ورومینگ نبود ڪہ
فاطمه باتکان سرحرفم رو تصدیق ڪرد.
اگر فاطمه میفهمید من دارم ماهها بهش دروغ میگم جہ احساسے بهم پیدا میکرد؟ اگر میفهمید من رقیب عشقے او هستم چیڪکار میڪرد؟؟
فاطمه آهے ڪشید.انگار یاد چیزے افتاده بود. گفت:خیلے خوبہ آدم یہ رفیق قدیمی داشتہ باشہ! یڪی ڪه وقتے یادش بیفتے دلت براش پرواز کنہ
من با سکوت بہ حرفهاش گوش میدادم.
با آهی عمیق ادامہ داد:
من هم دوستے صمیمے داشتم ڪہ هروقت بهش فڪ میکنم حالم تغییر میکنه.اون برام مثل یک خواهر بود.ولے اونم منو ترڪ ڪرد.
حس ڪنجڪاویم تحریڪ شد.پرسیدم:
ترکت ڪرد؟؟ ڪجا رفت؟
چشمان فاطمه پراز اشک شد.
گفت:رفت بہ دیار باقے رفت بہ بهشت
عجب! پس فاطمه دوستے صمیمے داشت کہ فوت ڪرده بود! فکرڪردم ڪہ که این داغ تازه ست چون مرتب آه از تہ دل میڪشید و رگهاے صورتش متورم شده بود.
پرسیدم:متاسفم! چرا قبلا بهم چیزے نگفته بودے؟
میان گریه خنده ے تلخے ڪرد.
گفت:از بس ضعیفم! مدتهاست سعے میکنم از حرف زدن راجع بهش فرار ڪنم.چون هروقت حرفشو میزنم تا چندهفتہ تو خودم میرم.
من حرفش رو میفهمیدم.این حس رو من هم تجربه ڪرده بودم.
دلم میخواست بیشتر از دوستش بدونم ولے با این حرفش صلاح نبود چیزے بپرسم.
گفتم.:میفهمم فاطمه جان.ببخشید اگر با یادآوریش اذیت شدے.نمیدونم چہ اتفاقے افتاد برا دوستت ولے امیدوارم خدابیامرزتش.
فاطمه سریع اومد تو حرفم:
-اون بر اثر یڪ تصادف چهارسال پیش ضربه مغزے شد و دوهفتہ ی بعد
⏪ادامه دارد..........
❣ @Mattla_eshgh
قسمت ۶۲ 👇
فاطمه رو با ناراحتے در آغوش گرفتم.یکے از بچه های مسجد ڪه دوستے نزدیکے با فاطمه بلند ڪشید و رو بہ من گفت:الهام خیلے گل داشت آهے بود. همہ از شنیدن خبر فوتش ناراحت شدند.و همہ نگران وناراحت فاطمه و
فاطمه سرش را بہ طرف او چرخوند و با نگاهے تند حرف او را قطع ڪرد.
اعظم جان..قبلا گفتہ بودم نمیخوام از اون روزها چیزے یادم بیاد لطفا بحث و عوض ڪنید.من واقعا ڪشش این حرفها رو ندارم.
و بعد با پشت آستینش سیل اشڪهایش رو پاڪ ڪرد و از ڪوپه خارج شد.
چهره ی بچه ها دیدنے بود.
اعظم سرش رو پایین انداخت.
هرڪسے با ناراحتے چیزے میگفت.
وحیده با تأسف گفت:من فک میڪردم باقضیه ڪنار اومده.
من ڪه نمیدونستم دقیقا چه اتفاقے افتاده با تعجب پرسیدم:چرا اینقدر فاطمه از یاداورے اون روزها عذاب میکشه؟ مگه علت فوت دوستش فاطمه بوده؟
نگاهی معنے دار بین اعظم و وحیده رد وبدل شدوحیده گفت:توچیزے میدونے؟
گفتم : نه.اولین باره دارم میشنوم.ولے حس میکنم باید چنین چیزے باشہ.
وحیده ڪنارم نشست و در حالیکہ سعے میڪرد آهسته حرف بزند گفت:از همون اولش هم بنظرم تو خیلے تیز بودے.الهی بمیرم برای دل فاطمه اگه لطف وبزرگے حاج مهدوے نبود معلوم نبود که الان فاطمه چہ حال و روزے داشت.الهام فقط دوستش نبود.دختر عموش هم بود.فاطمه خودشو مسئول مرگ اون و بچش میدونه.آخه طفلکے حاملہ بود.تا جایے ڪه من میدونم به اصرار فاطمه سوار ماشین الهام میشن ڪه برن جایی.وبخاطر وضعیت باردارے الهام، فاطمه پشت فرمون میشینه.خلاصہ نمیدونم چی میشه ڪه اعظم به وحیده تشر زد :وحیده لطفاشاید فاطمه راضے نباشه!
وحیده با اصرار خطاب به او گفت:چرا راضے نباشه؟ اون فقط دوست نداره جلوی خودش حرفے بزنیم وگرنہ با عسل خیلے صمیمیه
اعظم با ناراحتے گفت:حالا ڪه باهاش راحته بزار خودش سرفرصت براے عسل تعریف میڪنه. ڪارتو اصلا درست نیست.
وحیده خیلے بهش برخورد.اینو میشد از حالاتش فهمید با یک جهش روے جایگاه خودش نشست و خودش رو با ڪتابی ڪه قبلا دستش بود مشغول ڪرد.
من یک چیزایے دستگیرم شده بود.فڪر نمیکردم فاطمه ی شاد وخوش زبون ،غصہ ای به این بزرگے داشته باشه و رنج بکشه فقط نمیتونستم هضم کنم ڪه بزرگے و لطف حاج مهدوی در قبال او چه بوده و نگرانم میڪرد.
دیگه نمیتونستم بیشتر از این معطل ڪنم.از جا پریدم و از ڪوپه خارج شدم.
⏪ ادامه دارد..........
❣ @Mattla_eshgh
شغلِ بابایم کشاورزے ، خودم هم گاه گاه
خوشه بیتے چیده ام از گندمِ 🌾 احساس ها
🌼با احترام دعوتید به کانال اشعار #حسینعلی_زارعی
اے نازنینــ شعرے بخوانــ ☺️ 👇👇
@saredustansalamat