مطلع عشق
#السلام_ایها_غریب ❤️ #سلام_امام_زمانم❤️ 💚 #سلام_آقای_من💚 💝 #سلام_پدر_مهربانم💝 بيـــــا دل های ما ر
پستهای روز سه شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👇
صبــح که می دمــــد؛
قطراتِ لبخندت، گلبرگـ🌸ـها را تَر میکند!
و نفسهایــــت،
همه برگــ☘ـها را بیــدار...
صبح که میشود:
همه چیز رنــگ تو را میگیرد!
سلـ✋ــام خــــدا
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#شکرانه ۲
اینـ👇ـو هرگز فراموش نکن:
اگه نتونی محبتـ💝ـهای دیگرانو ببینی؛
دردرون خودت،محدود میشی
وراهِ وسعت نفس، رو به روی خودت میبندی❗️
اولین فایده شکر،به خودت برمیگرده👇
@ostad_shojae
♨️چند نکته مهم که خانواده دختر در #خواستگاری رعایت کنند
🔸چای معروف
🍃قدیمترها مرسوم بود حتماً دختر چای بیاورد، اما شاید بهخاطر خجالت و یا آمار بالای سینی چای برگشته روی پای آقای داماد، این رسم آنچنان به قوت خود باقی نمانده است.
اگر چای را عروس خانم نمیآورد، یکی از پذیراییهایی که خطر سقوطش کمتر است را انجام دهد.
مثلاً شیرینی را تعارف کند. در هرصورت خود همین رفتار یعنی احترامگذاشتن به خانواده همسر آینده.
دخترخانمیکه قرار است به زودی راهی خانه بخت بشوی، هم در زمان تعارف چای یا هر چیز دیگر و صحبت در جمع، بهتر است حواست به مادرشوهر و پدرشوهر آیندهات باشد
❣ @Mattla_eshgh
#خانواده_ی_شاد ۳۷
✴️نگاه صحیح در خانواده
اشتباهات همسر شما
فقط یک رفتار نادرست است.
❌رفتار، همیشه ثابت نیست،
بلکه ویژگی اش، تغییرپذیری ست.
شخصیت او را با رفتارش، تعریف نکنید.
❣ @Mattla_eshgh
🎀 #همسرداری 🎀
تکنیک فن بیان درست با همسر بد دهان
١_ اگر همسر بددهانی دارید اولین توصیمون بهتون تکنیک "در و دروازس"
یعنی باید یاد بگیرید که بعضی چیزهارو نشنیده بگیرید ازش و اجازه بدید تا عصبانیتش فروکش کنه!
پس👇
اکیدا جواب دادن و خدای نکرده متقابلا بددهانی درمقابل بددهانی ممنوع❌
٢_ سعی کنید خودتون رو آروم اما ناراحت نشون بدید که متوجه بشه آروم هستید و قصد مقابله ندارید و از طرفی هم ناراحت بخاطر شنیدن حرفهاش هستید!
٣_ روش آخر که اکثر روانشناسها پیشنهاد میکنند هم اینه که : بهش بگید " عزیزم من میدونم الان عصبانی هستی و چند ساعت بعد بخاطر حرفات کاملا پشیمون میشی ؛ بخاطر همین ترجیح میدم برم تو اتاق هروقت حالت بهتر شد میام.
مطمعن باشید ترک محل موثر از موندن و مشاجرس.
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از جنبش مردمی حلالزادهها
🔻علت اصرار فراکسیون زنان بر افزایش سن ازدواج چیست؟
🔻قانون اعطای تابعیت و سوء استفاده مردان خارجی از زنان ایرانی!
لزوم اجرای سیاستهای افزایش جمعیت
🔻نقش صندوق جمعیت سازمان ملل در تحدید نسل ایران
🔔 در گزارش زیر از میزگرد بررسی مشکلات زنان بخوانید 👇
📎 https://plink.ir/lPQb3
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#جمعیت_مؤلفه_قدرت
✌جنبش مردمی حلالزادهها
📡 @HalalZadeha
مطلع عشق
📖 رمان جان شیعه، اهل سنت 🖋 قسمت صد و هشتاد و یکم مجید سعی میکرد با هر دو دست مانع هجوم پدر شود و
📖 رمان #جان_شیعه_اهل_سنت
🖋 #قسمت صد و هشتاد و دوم
فقط خدا را صدا میزدم که عزیز دلم به سلامت از این خانه خارج شود که آخرین تصویر مانده از صورت زیبایش در ذهنم، چشمان عاشق و سر و صورت غرق به خونش بود. همچنان فریاد ناسزاهای پدر را میشنیدم که مجید را از پلهها پایین میفرستاد و انگار تا از خانه بیرونش نمیکرد، آرام نمیگرفت که تا پشت درِ حیاط هتاکی میکرد و دست آخر کلید خانه را هم از مجید گرفت و میشنیدم مجید مدام سفارش میکرد: «الهه حالش خوب نیس! الهه هیچ کاری نکرده، کاری به الهه نداشته باش! الهه هیچ تقصیری نداره...» و پدر غیر از بت نوریه چیزی در دلش نمانده بود که بخواهد به حال خراب دختر باردارش رحمی کند و همین که در حیاط را پشت سر مجید به هم کوبید، یکسر به سراغ من آمد.
شاید اگر مجید میدانست چنین میشود، هرگز تنهایم نمیگذاشت و لابد باورش نمیشد که پدری بخاطر عشق زنی، نسبت به دختر باردارش این همه بیرحم باشد! گوشه اتاق پذیرایی، پشت خرواری از شیشه شکسته و اسباب خُرد شده، تکیه به سینه سرد دیوار پناه گرفته و از وحشت پدر نه فقط قلبم که بند به بند بدنم به رعشه افتاده و دخترم بیهیچ حرکتی، در کنج وجودم از ترس به خودش میلرزید که هیبت هراسناک پدر در چهارچوب در اتاق ظاهر شد. از گدازههای آتشی که همچنان از چاله چشمانش زبانه میکشید، پیدا بود که هنوز داغ از دست دادن نوریه در دلش سرد نشده و حالا میخواهد متهم بعدی را مجازات کند که با قدمهایی که انگار در زمین فرو میرفت، به سمتم میآمد و نعره میکشید: «بهت گفته بودم یه بلایی سرت میارم که تا عمر داری یادت نره! بهت گفته بودم اگه نوریه بفهمه میکُشمت...» و من که دیگر کسی را برای فریاد رسی نداشتم، نفسم از وحشت به شماره افتاده و قلبم داشت از جا کنده میشد.
فقط پشتم را به دیوار فشار میدادم که در این گوشه گرفتار شده و راهی برای فرار از دست پدر نداشتم و خدا میداند جز به دخترم به چیز دیگری فکر نمیکردم که هر دو دستم را روی بدنم حائل کرده بودم تا مراقب کودک نازنینم باشم. پدر بالای سرم رسید و همچنان جوش و خروش می کرد و من دیگر جز طنین تپش های قلبم چیزی نمی شنیدم که پایش را بلند کرد تا حالا بعد از مجید مرا زیر لگدهای سنگینش بکوبد و من همانطور که یک دستم را روی بدنم سپر دخترم کرده بودم، دست دیگرم را به نشانه التماس به سمت پدر دراز کردم و میان هق هق گریه امان خواستم: «بابا... بچه ام... بابا تو رو خدا... بابا به خاطر مامان... به بچهام رحم کن...» و شاید به حساب خودش به فرزندم رحم کرد که تنها شانههای لرزانم را با لگد میکوبید تا کودک خوابیده در وجودم آسیبی نبیند و آنچنان محکم زد که به پهلو روی زمین افتادم و نالهام از درد بلند شد و تازه فهمیدم که مجید هنوز پشت درِ حیاط، پریشان حالم مانده که از هیاهوی داد و بیدادهای پدر و گریههای من به وحشت افتاده و آنچنان به در آهنی حیاط میکوبید و به اسم صدایم میزد که جگرم برای اینهمه آشفتگیاش آتش گرفت.
پدر که انگار از نالههای من ترسیده بود که بلایی سرِ کودکم آمده باشد، عقب کشید و دست از سرم برداشت که صدای زنگ موبایلم در اتاق پیچید. حالا مجید میخواست به هر قیمتی از حالم باخبر شود و پدر قسم خورده بود هر نشانهای از مجید را از این خانه محو کند که پیش از آنکه دستم به موبایلم برسد و لااقل به نالهای هم که شده خبر سلامتیام را به جان عاشقش برسانم، گوشی را از بالکن به پایین پرتاب کرد تا صدای خُرد شدن موبایل، هم به من و هم به مجید بفهماند که دیگر راهی برای ارتباط با همدیگر نداریم و مجید دست بردار نبود که باز به در میکوبید و با بیتابی صدایم میکرد.
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc