eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت : 6⃣7⃣1⃣ می گفت: «یا حضرت زهرا! خودت به دادم برس. یا حضرت زهرا! زنم را از تو می خواهم. یا امام حسین! خودت کمک کن.» گفتم: «نترس، طوری نیست. هر بلایی می خواست سرم بیاید، آمده بود. چیزی نشده. حالا هم وقت به دنیا آمدن بچه نیست.» گفت: «قدم! خدا به من رحم کند، خدا از سر تقصیراتم بگذرد. تقصیر من است؛ چه به روز تو آوردم.» دوباره همان حالت سراغم آمد؛ بی حسی دست ها و پاها و بعد خواب آلودگی. آمد دستم را گرفت و تکانم داد. «قدم! قدم! قدم جان! چشم هایت را باز کن. حرف بزن. من را کشتی. چه بلایی سر خودت آوردی. دردت به جانم قدم! قدم! قدم جان!» نیمه های همان شب، سومین دخترمان به دنیا آمد. فردای آن روز از بیمارستان مرخص شدم. صمد، سمیه را بغل کرده بود. روی پایش بند نبود. می خندید و می گفت: «این یکی دیگر شبیه خودم است. خوشگل و بانمک.» مادر و خواهرها و جاری هایم برای کمک آمده بودند. شینا تازه سکته کرده بود و نمی توانست راه برود. نشسته بود کنار من و تمام مدت دست هایم را می بوسید. خواهرها توی آشپزخانه مشغول غذا پختن بودند، هر چه با چشم دنبال صمد گشتم، پیدایش نکردم. ادامه دارد...✒️ http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :7⃣7⃣1⃣ خواهرم را صدا زدم و گفتم: «برایم یک لیوان چای بیاور.» چای را که آورد، در گوشش گفتم: «صمد نیست؟!» خندید و گفت: «نه. تو که خواب بودی، خبر دادند خانم آقا ستار هم دردش گرفته. آقا صمد رفت ببردش بیمارستان.» شب با یک جعبه شیرینی آمد و گفت: «خدا به ستار هم یک سمیه داد.» چند کیلویی هم انار خریده بود. رفت و چند تا انار دانه کرد و توی کاسه ای ریخت و آمد نشست کنارم و گفت: «الحمدلله، این بار خوش قول بودم. البته دخترمان خوب دختری بود. اگر فردا به دنیا می آمد، این بار هم بدقول می شدم.» کاسه انار را داد دستم و گفت: «بگیر بخور، برایت خوب است.» کاسه را از دستش نگرفتم. گفت: «چیه، ناراحتی؟! بخور برای تو دانه کردم.» کاسه را از دستش گرفتم و گفتم: «به این زودی می خواهی بروی؟!» گفت: «مجبورم. تلفن زده اند. باید بروم.» گفتم: «نمی شود نروی؟! بمان. دلم می خواهد این بار اقلاً یک ماهی پیشم باشی.» خندید و سوتی زد و گفت: «او... وَه... یک ماه!» گفتم: «صمد! جانِ من بمان.» ادامه دارد...✒️ http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :8⃣7⃣1⃣ گفت: «قولت یادت رفته. دفعه قبل چی گفتی؟!» گفتم: «نه، یادم نرفته. برو. من حرفی ندارم؛ اما اقلاً این بار یک هفته ای بمان.» رفت توی فکر. انگشتش را لای کوک های لحاف انداخته بود و نخ را می کشید گفت: «نمی شود. دوست دارم بمانم؛ اما بچه هایم را چه کنم؟! مادرهایشان به امید من بچه هایشان را فرستاده اند جبهه. انصاف نیست آن ها را همین طوری رها کنم و بیایم اینجا بیکار بنشینم.» التماس کردم: «صمد جان! بیکار نیستی. پیش من و بچه هایت هستی. بمان.» سرش را انداخت پایین و باز کوک های لحاف را کشید. تلویزیون روشن بود. داشت صحنه های جنگ را نشان می داد؛ خانه های ویران شده، زن ها و بچه های آواره. سمیه از خواب بیدار شد. گریه کرد. صمد بغلش کرد و داد دستم تا شیرش بدهم. سمیه که شروع کرد به شیر خوردن، صمد زل زد به سمیه و یک دفعه دیدم همین طور اشک هایش سرازیر شد روی صورتش. گفتم: «پس چی شد...؟!» سرش را برگرداند طرف دیوار و گفت: «آن اوایل جنگ، یک وقت دیدم صدای گریه بچه ای می آید. چند نفری همه جا را گشتیم تا به خانه مخروبه ای رسیدیم. بمب ویرانش کرده بود. صدای بچه از آن خانه می آمد. رفتیم تو. دیدیم مادری بچه قنداقه اش را بغل کرده و در حال شیر دادنش بوده که به شهادت رسیده. بچه هنوز داشت به سینه مادرش مک می زد. ادامه دارد...✒️ http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :9⃣7⃣1⃣ اما چون شیری نمی آمد، گریه می کرد.» از این حرفش خیلی ناراحت شدم. گفت: «حالا ببین تو چه آسوده بچه ات را شیر می دهی. باید خدا را هزار مرتبه شکر کنی.» گفتم: «خدا را شکر که تو پیش منی. سایه ات بالای سر من و بچه هاست.» کاسه انار را گرفت دستش و قاشق قاشق خودش گذاشت دهانم و گفت: «قدم! الهی اجرت با حضرت زهرا. الهی اجرت با امام حسین. کاری که تو می کنی، از جنگیدن من سخت تر است. می دانم. حلالم کن.» هنوز انارها توی دهانم بود که صدای بوق ماشینی از توی کوچه آمد. بعد هم صدای زنگ توی راهرو پیچید. بلند شد. لباس هایش را پوشید، گفت: «دنبال من آمده اند، باید بروم.» انارها توی گلویم گیر کرده بود. هر کاری می کردم، پایین نمی رفت. آمد پیشانی ام را بوسید و گفت: «زود برمی گردم. نگران نباش.» صبح زود با صدای سمیه از خواب بیدار شدم. گرسنه اش بود. باید شیرش می دادم. تا بلند شدم و توی رختخواب نشستم، سمیه خوابش برد. از پشت پنجره آسمان را می دیدم که هنوز تاریک است. به ساعت نگاه کردم، پنج و نیم بود. بلند شدم، وضو گرفتم که دوباره صدای گریه سمیه بلند شد. ادامه دارد...✒️ http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
Ostad Raefipour-Zanane Venusi-96.11.29-Tehran-24kb_1397-2-3-8-58.mp3
30.96M
💾🔊 استاد 📝 « زنان ونوسی » 📅 ٢٩ بهمن ۱٣٩۶ - دانشگاه شریعتی تهران 📥🎵دانلود فایل صوتی با کیفیت 24kb 🍃🍂🍃🍂🌹🍂🍃🍂🍃 🏅نشر آثار استاد رائفی پور @OstadRaefipoorr
ارتباط با اگر شما با همه افراد روابط خوبي برقرار مي‌كنيد و هنر ارتباط برقرار كردن را داريد، بعيد نيست كه روابط خوبي نيز با مادر همسرتان داشته باشيد زيرا ارتباط يك مهارت اجتماعي است. اما پيش از هر چيز خوب است مادرشوهر را بشناسيد.  مادرشوهر يك مادر است  مادر بودن با دلسوز بودن و مهربان بودن توام است. نرگس يك مادرشوهر 52 ساله است. او مي‌گويد: ما هم زن هستيم و مي‌دانيم عروس چه توقعاتي دارد، اما نمي‌توانيم راحت پا روي دل خود بگذاريم. اگر تازه‌عروس‌ها مادر شدن را تجربه كرده بودند، ما را بهتر درك مي‌كردند. آدم دلش براي بچه‌اش كه يك عمر بزرگش كرده تنگ مي‌شود. از بي‌تجربگي عروس نگران مي‌شود كه مبادا زندگي‌شان سخت بگذرد. از تازه كاري داماد نگران مي‌شود كه مبادا در زندگي كم و كسري داشته باشد. اگر مي‌بينيد مادرشوهري زياد سراغ عروس و داماد را مي‌گيرد از بدجنسي نيست كمي مربوط به كنجكاوي‌هاي زنانه است و بسياري به خاطر دلنگراني‌هاي مادرانه.  گاهي مادرشوهر ، مادر رنج‌ديده‌اي است كه از فرزند خود جز پرخاش نديده و حالا كه مي‌بيند پسرش وقتي به ثمر نشسته همه كارهايي را كه از او دريغ مي‌كرده در حق همسرش روا مي‌دارد ، دلشكسته مي‌شود. http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مطلع عشق
⛔️ #خودارضایی ⛔️استمناء جزء گناهان کبیره است⛔️ آسیب های جسمی اش چیست؟ ✅فراموشی شدید
آسیب های جسمی اش چیست؟ ✅فراموشی شدید ✅ضعف حافظه ✅کمر درد ✅ساییدگی زانو ✅تار رفتن چشم ✅ریزش مو.. ✅کوری چشم ✅عرق کردن.. ✅گوشه گیری و تنبلی ✅احساس درد در عضلات و استخوان ها ✅ازدست دادن انرژی بدن ✅گودشدن اطراف چشم ✅گاهی عقیم شدن(بچه دار نشدن درآینده) ❌زودانزالی موقع ازدواج وخروج هر قطره منی مساوی باخروج40قطره خون آسیب های روحی اش چیست؟ √ افسردگی شدید √ از بین رفتن اراده √احساس ضعف و انزوا √ اضطراب و ضعف وحشتناک روحی و احساس پوچی و نابودی.. ⛔️ استمناء = مرگ خاموش http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
صد سلام گرم🌸 باعطر گـل رز و به لطافت لبخند خدا برایتان چیده‌ام🌸 تـا روزتـان بـخیر دلتان شاد و زندگیتان هر لحظه زیباتر شود امروزتون گلبارون🌸 @Mattla_eshgh
👆✅ این تمرین رو همه میتونن اجرا کنن. هم متاهل ها و هم مجرد ها. ✔️مثلا غرق توی گوشی هستی! مادرت میاد پیشت کاری باهات داره حرفی میخواد بزنه اینجا مبارزه با نفس کن و گوشی رو بزار کنار و باهاش صحبت کن☺️ هرچی دلت میگه توی تلگرام کلی آدم منتظرتن! تو گوش نده! بگو غلط میکنی هر چی میخوای به من تحمیل میکنی!!😏 با لبخند با مادرت صحبت کن. بگو مامان تو برام خیلی مهمی..😊❤️ با یه مبارزه با نفس ساده کلی میتونی لذت هات رو افزایش بدی. 🔺➖🔵➖🌺 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
#محبت 🔰وقتي شما مرتبا از وضعيت مالي همسرتون انتقاد ميكنيد حس خیلی بدی به او دست ميده✔️ 🔴 خانوم محترم! اگه اين كار رو مرتبا انجام ميدید بزودي محبت همسرتون رو از دست ميدین!! 🔷 @IslamLifeStyles
مطلع عشق
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :9⃣7⃣1⃣ #فصل_پانز
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :0⃣8⃣1⃣ بغلش کردم و شیرش دادم. مهدی کنارم خوابیده بود و خدیجه و معصومه هم کمی آن طرف تر کنار هم خوابیده بودند. دلم برایشان سوخت. چه معصومانه و مظلومانه خوابیده بودند. طفلی ها بچه های خوب و ساکتی بودند. از صبح تا شب توی خانه بودند. بازی و سرگرمی شان این بود که از این اتاق به آن اتاق بروند. دنبال هم بدوند. بازی کنند و تلویزیون نگاه کنند. روزها و شب ها را این طور می گذراندند. یک لحظه دلم خواست زودتر هوا روشن شود. دست بچه ها را بگیرم و تا سر خیابان ببرمشان، چیزی برایشان بخرم، بلکه دلشان باز شود. اما سمیه را چه کار می کردم. بچه چهل روزه را که نمی شد توی این سرما بیرون برد. سمیه به سینه ام مک می زد و با ولع شیر می خورد. دستی روی سرش کشیدم و گفتم: «طفلک معصوم من، چقدر گرسنه ای.» صدای در آمد. انگار کسی پشت در اتاق بود. سینه ام را به زور از دهان سمیه بیرون کشیدم. سمیه زد زیر گریه. با ترس و لرز و بی سر و صدا رفتم توی راه پله. گفتم: «کیه... کیه؟!» صدایی نیامد. فکر کردم شاید گربه است. سمیه با گریه اش خانه را روی سرش گذاشته بود. پشت در، میزی گذاشته بودم. رفتم پشت در و گفتم: «کیه؟!» کسی داشت کلید را توی قفل می چرخاند. صمد بود، گفت: «منم. باز کن.» با خوشحالی میز را کنار کشیدم و در را باز کردم. ادامه دارد...✒️ http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc