eitaa logo
مطلع عشق
276 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :5⃣9⃣1⃣ وضو گرفتم و نمازم را با صمد خواندم. بعد از نماز، صمد مثل همیشه یونیفرم پوشید تا برود. گفتم: «کاش می شد مثل روزهای اول برای ناهار می آمدی.» خندید و طوری نگاهم کرد که من هم خنده ام گرفت. گفت: «نکند دلت برای حاج آقایت تنگ شده...» گفتم: «دلم برای حاج آقایم که تنگ شده؛ اما اگر ظهرها بیایی، کمتر دلتنگ می شوم.» در را باز کرد که برود، چشمکی زد و گفت: «قدم خانم! باز داری لوس می شوی ها.» چادر را از سرم درآوردم و توی سجاده گذاشتم. صمد که رفت، بلند شدم و رفتم توی آشپزخانه. خانم های دیگر هم آمده بودند. صبحانه را آماده کردم. آمدم بچه ها را از خواب بیدار کردم. صبحانه را خوردیم. استکان ها را شستم و بچه ها را فرستادم طبقه پایین بازی کنند. در طبقه اول، اتاق بزرگی بود پر از پتوهایی که مردم برای کمک به جبهه ها می فرستادند. پتوها در آن اتاق نگهداری می شد تا در صورت نیاز به مناطق مختلف ارسال شود. پتوها را تا کرده و روی هم چیده بودند. گاهی بلندی بعضی از پتوها تا نزدیک سقف می رسید. بچه ها از آن ها بالا می رفتند. سر می خوردند و این طوری بازی می کردند. این تنها سرگرمی بچه ها بود. بعد از رفتن بچه ها شیر سمیه را دادم و او را خواباندم. ادامه دارد...✒️ http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت : 6⃣9⃣1⃣ خودم هم لباس های کثیف را توی تشتی ریختم تا ببرم حمام و بشویم که یک دفعه صدای وحشتناکی ساختمان را لرزاند. همه سراسیمه از اتاق بیرون آمدند. بچه ها از ترس جیغ می کشیدند. تشت را گذاشتم زمین و دویدم پشت پنجره. قسمتی از پادگان توی گرد و خاک گم شده بود. خانم ها سر و صدا می کردند و به این طرف و آن طرف می دویدند. نمی دانستم چه کار کنم. این اولین باری بود پادگان بمباران می شد. خواستم بروم دنبال بچه ها که دوباره صدای انفجار دیگری آمد و انگار کسی هلم داده باشد، پرت شدم به طرف پایین اتاق. سرم گیج می رفت؛ اما به فکر بچه ها بودم. تلوتلوخوران سمیه را برداشتم و بدوبدو دویدم طبقه اول. سمیه ترسیده بود. گریه می کرد و آرام نمی شد. بچه ها هنوز داشتند توی همان اتاق بازی می کردند. آن قدر سرگرم بودند که متوجه صدای بمب نشده بودند. خانم های دیگر هم سراسیمه پایین آمدند. بچه ها را صدا کردیم که دوباره صدای انفجار دیگری ساختمان را لرزاند. این بار بچه ها متوجه شدند و از ترس به ما چسبیدند. یکی از خانم ها اتاق به اتاق رفت و همه را صدا کرد وسط سالن طبقه اول. ده پانزده نفری آدم بزرگ بودیم و هفت هشت تایی هم بچه. بوی تند باروت و خودمان سالن را پر کرده بود. بچه ها گریه می کردند. ما نگران مردها بودیم. یکی از خانم ها گفت: «تا خط خیلی فاصله نداریم. اگر پادگان سقوط کند، ما اسیر می شویم.» ادامه دارد...✒️ http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت : 7⃣9⃣1⃣ با شنیدن این حرف دلهره عجیبی گرفتم. فکر اسارت خودم و بچه ها بدجوری مرا ترسانده بود. وقتی اوضاع کمی آرام شد، دوباره به طبقه بالا رفتیم. پشت پنجره ایستادیم و ردّ دودها را گرفتیم تا حدس بزنیم کجای پادگان بمباران شده که یک دفعه یکی از خانم ها فریاد زد: «نگاه کنید آنجا را، یا امام هشتم!» چند هواپیما در ارتفاع پایین در حال پرواز بودند. ما حتی رها شدن بمب هایشان را هم دیدیم. تنها کاری که در آن لحظه از دستمان برمی آمد، این بود که دراز بکشیم روی زمین. دست ها را روی سرمان گذاشته و دهانمان را باز کرده بودیم. فریاد می زدیم: «بچه ها! دست ها را روی سرتان بگذارید. دهانتان را نبندید.» خدیجه و معصومه و مهدی از ترس به من چسبیده بودند و جیک نمی زدند. اما سمیه گریه می کرد. در همان لحظات اول، صدای گرومپ گرومپ انفجارهای پشت سر هم زمین را لرزاند. با خودم فکر می کردم دیگر همه چیز تمام شد. الان همه می میریم. یک ربعی به همان حالت دراز کشیدیم. بعد یکی یکی سرها را از روی زمین بلند کردیم. دود اتاق را برداشته بود. شیشه ها خرد شده بود، اما چسب هایی که روی شیشه ها بود، نگذاشته بود شیشه ها روی زمین یا روی ما بریزد. همان توی پنجره و لا به لای چسب ها خرد شده و مانده بود. خدا را شکر کردیم کسی طوری نشده. صداهای مبهم و جورواجوری از بیرون می آمد. ادامه دارد...✒️ http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :8⃣9⃣1⃣ یکی از خانم ها گفت: «بیایید برویم بیرون. اینجا امن نیست.» بلند شدیم و از ساختمان بیرون آمدیم. دود و گرد و غبار به قدری بود که به زور چند قدمیِ مان را می دیدیم. مانده بودیم حالا کجا برویم. یکی از خانم ها گفت: «چند روز پیش که نزدیک پادگان بمباران شد، حاج آقای ما خانه بود، گفت اگر یک موقع اوضاع خراب شد، توی خانه نمانید. بروید توی دره های اطراف.» بعد از خانه های سازمانی سیم خاردارهای پادگان بود. اما در جایی قسمتی از آن کنده بود و هر بار که با صمد یا خانم ها می رفتیم پیاده روی، از آنجا عبور می کردیم؛ اما حالا با این همه بچه و این اضطراب و عجله، گذشتن از لای سیم خاردار و چاله چوله ها سخت بود. بچه ها راه نمی آمدند. نق می زدند و بهانه می گرفتند. نیم ساعتی از آخرین بمباران گذشته بود. ما کاملاً از پادگان دور شده بودیم و به رودخانه خشکی رسیده بودیم که رویش پلی قدیمی بود. کمی روی پل ایستادیم و از آنجا به پادگان و خانه های سازمانی نگاه کردیم که ناگهان چند هواپیما را وسط آسمان دیدیم. هواپیماها آن قدر پایین آمده بودند که ما به راحتی می توانستیم خلبان هایشان را ببینیم. حتم داشتیم خلبان ها هم ما را می دیدند. از ترس ندانستیم چطور از روی پل دویدیم و خودمان را رساندیم زیر پل. کمی بعد دوباره صدای چند انفجار را شنیدیم. یکی از خانم ها ترسیده بود. می گفت: «اگر خلبان ها ما را ببینند، همین جا فرود می آیند و ما را اسیر می کنند.» ادامه دارد...✒️ http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
هدایت شده از 🎵گنجینه صوتیِ«تنها مسیر»🎧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا منو دیدی و غش نکردی؟!😤 برداشت اشتباه از عشق.... ____❣____ ➥ @IslamLifeStyles ____❣____
من_بودم_و_دلبر_حرم_و_شوق_زیارت…♥ رویای_اجابت_شده_ی_این_دل_شیدا...♥ در_آرزوی_شهادت... اول تابستون سال ۶۱ بود که به عقد هم دراومدیم...💕 یه ماه بعد... عروسیمون بود و... سه_چهار روز بعد... دوتایی رفتیم مشهد...💕 یادمه وقتی واسه زیارت... مشرف شدیم حرم... نگاهی بهم کرد و گفت : "طیبه خانوم...❤ میخوام یه دعا کنم... دوست دارم تو آمین بگی ...❤" با خنده گفتم : "تا چی باشه…❤" جواب داد : "تو کارت نباشه..." گفتم :"باشه... هر چی شما بگین آقااا...❤" ای کاش این حرفو نمیزدم...💔 چون تا این جمله رو گفتم... رو کرد به گنبد طلایی امام رضا (علیه السلام) ... دستاشو بلند کرد و گفت : خدا_کند_به_دلت_مهر_این_غلام_افتد...♥ به_رنگ_سرخ_شهادت_در_آوری_من_را...♥ أَلْلّهُمَّ أَرْزُقْنَا تُوفِيق َأَلْشَّهَادَةَ فِي سَبِيلِک... دلم لرزید...💔 عرق سردی به تنم نشست... قطرات اشک بود که بی امون... رو گونه هام سرازیر میشد... ♥رفتنت -رفتن- جان -است -خودت- میدانی♥ اما چه کنم که بهش قول آمین گفتن داده بودم... با صدایی حزین و گرفته از بغض...💔 گفتم.... "آمین...💔" (همسر شهید،حسین علی پور کناری ) خداوندا_اگر_جایی_دلی_بی_تاب_دلدار_است...♥ نمی_دانم_چطور_اما_خودت_پا_در_میانی_کن...♥ http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مطلع عشق
مقدمات ظهور چگونه خانواده‌ها مهیا می‌شود؟؟ 🔶استاد پناهیان: 🌺مقدمات ظهور امام زمان(ع) نیز در خانو
آیا «خوب بودن» بدون ولایت‌مداری خاصیتی دارد؟؟ 🔶استاد پناهیان: ✨ تربیت فرزند ولایت‌مدار 🔴بعضی‌ از پدر و مادرها توقع چندانی از فرزندانشان ندارند و همین قدر که فرزندشان درس بخواند، شغلی داشته باشد، به اعتیاد کشیده نشود و پیش در و همسایه آبروداری کند، 🔴برایشان کافی است. ✅اما بعضی‌ها انتظار دارند که فرزندانشان خیلی بیش از اینها خوب شوند و منظورشان از این خوب بودن این است که فرزندشان «ولایت‌مدار» باشد. 💢یعنی می‌خواهند اصلی‌ترین ویژگی فرزندشان این باشد که ولایت امیرالمؤمنین علی(ع) عمیقاً در قلبش جای بگیرد 👈 و در زمرۀ اصحاب ولی‌ عصر(ع) قرار گیرد. 🌺این سطح انتظار بالا، نشان می‌دهد که آنها در خانوادۀ خود، خیلی خوب و دقیق کار کرده‌اند. 💥برای چنین افرادی، اصلی‌ترین ملاک در انتخاب همسر، ✅ولایت‌مداریِ او خواهد بود. 🔷 چون می‌دانند که بسیاری از خوبی‌ها حتی نمازخواندن و قرآن‌خواندن بدون ولایت خاصیتی ندارد. 🔶چون می‌دانند که بسیاری از نمازخوان‌ها و قرآن‌خوان‌ها بوده‌اند که در نهایت، جهنمی شده‌اند: نماز بی‌ولای او عبادتی است بی‌وضو. 💢🌸💢🌸💢🌸 در نهاد خانواده روزهای زوج در👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
❤️برق چشمان تو از دور مرا میگیرد ❤️من اگر دست به زلفت بزنم ، می میرم 🆔 @Mattla_eshgh
💢سوال در ماه رمضان، خواستگاری داشتم که بنا به اشتباه بنده و ایشان این امر ادامه نپذیرفت حالا بنده پشیمان شده ام. نمی دانم چه کاری باید انجام دهم ✅پاسخ سوال اگر آدرسی از ایشان دارید و براتون ممکنه که ایشون را در جریان تصمیم تون قرار بدید ، حتما این کار رو بکنید. شما می توانید به یکی از دوستانتون و یا کسی از افراد فامیل که بهشون اعتماد دارید بگید که این کار رو براتون انجام بدن و خواستگار رو در جریان تغییر تصمیم تون قرار بدهند. و یا اگر همچین آشنایی ندارید می توانید از یک روحانی مثل روحانی مسجد محله تون و یا یک معلم آشنا در این باره کمک بخواهید که این کار را برایتان انجام دهند. و اگر هیچ آدرس و نشانی ازشون ندارید ولی به ایشون علاقمند شده اید از خدا بخواهید که این علاقه را به واقعیت تبدیل کند. با توکل و اعتماد بخدا مطمئن باشید که اگر خیر و صلاح شما در رسیدن بهمدیگر هست و قسمت هم هستید انشالله این امر به لطف خدا محقق خواهد شد. «اَلعبدُ یُدَبِّرَ وَ اللهُ یُقَدِّرَ»  انسان در زندگی تدبیر و برنامه ریزی می کند و خداوند اگر صلاح ببیند مقدر می سازد و اگر بصلاح نباشد محقق نمی سازد. 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 با آرزوی موفقیت برای شما روزهای زوج در 👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
Jabr Neghah Dorost Be Zendegi.mp3
14.01M
✅ زندگی انسان بین جبر و اختیار هست و ما نه جبر کامل و نه اختیار کامل داریم... 🏞 نگاهت رو نسبت به مقدراتت اصلاح کن. استاد پناهیان 🌺 @IslamLifeStyles
مطلع عشق
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :8⃣9⃣1⃣ #فصل_شانز
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :9⃣9⃣1⃣ هر چه برایش توضیح می دادیم که روی این زمین ها هواپیما نمی تواند فرود بیاید، قبول نمی کرد و باز حرف خودش را می زد و بقیه را می ترساند. ما بیشتر نگران خانمی بودیم که حامله بود. سعی می کردیم از خاطراتمان بگوییم یا تعریف هایی بکنیم تا او کمتر بترسد؛ اما هواپیماها ول کن نبودند. تقریباً هر نیم ساعت هفت هشت تایی می آمدند و پادگان را بمباران می کردند. دیگر ظهر شده بود. نه آبی همراه خودمان آورده بودیم، نه چیزی برای خوردن داشتیم. بچه ها گرسنه بودند. بهانه می گرفتند. از طرفی نگران مردها بودیم و اینکه اگر بروند سراغمان، نمی دانند ما کجاییم. یکی از خانم ها، که دعاهای زیادی را از حفظ بود، شروع کرد به خواندن دعای توسل. ما هم با او تکرار می کردیم. بچه ها نق می زدند و گریه می کردند. کلافه شده بودیم. یکی از خانم ها که این وضع را دید، بلند شد و گفت: «این طوری نمی شود. هم بچه ها گرسنه اند و هم خودمان. من می روم چیزی می آورم، بخوریم.» دو سه نفر دیگر هم بلند شدند و گفتند: «ما هم با تو می آییم.» می دانستیم کار خطرناکی است. اولش جلوی رفتنشان را گرفتیم؛ اما وقتی دیدیم کمی اوضاع آرام شده رضایت دادیم و سفارش کردیم زود برگردند. با رفتن خانم ها دلهره عجیبی گرفتیم که البته بی مورد هم نبود. چون کمی بعد دوباره هواپیماها پیدایشان شد. دل توی دلمان نبود. این بار هم هواپیماها پادگان را بمباران کردند. ادامه دارد...✒️ http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc