مطلع عشق
🔺قسمت_ششم 🌾عطر گل یخ تمام فضای کوچه را پر کرده بود، پیچک های پرپشتی از بالای در قدیمی آبی رنگ ته ک
#مثل هیچکس
#قسمت_هفتم
نویسنده : فائزه ریاضی
🌾روزهای خوبی نداشتم. بعداز آن ماجرا تنها شده بودم. خبری از دور زدن ها و وقت گذرانی های بعد دانشگاه
نبود. کاوه هم بین حفظ دوستی با من و آرمین سرگردان بود. برای آنکه از معذوریت خارج شود و انتخاب
ادامه دوستی مان را به خودش واگذار کنم تلاشی برای نزدیک شدن به او نمی کردم. اما ترس آرمین ازاینکه
مبادا پس از من کاوه هم از دستش برود کاملا ملموس بود. در اوقات بیکاری کتاب می خواندم و بعد از پایان
کلاس ها به خانه برمی گشتم. کم کم پدر و مادر هم متوجه شدند بین من و بچه ها اتفاقاتی افتاده. اما
جزییاتش را نمی پرسیدند.من هم ترجیح میدادم چیزی نگویم. نزدیک عید بود و دانشگاه تعطیل شده بود.
وقت آزاد بیشتری داشتم تا به مادر برای کارهای مردانه ی خانه تکانی کمک کنم. ظهر آخرین روز سال بود.
درحالیکه چیزی به تحویل سال نمانده بود باالای نردبان مشغول گردگیری لامپ های خانه بودم که تلفن
زنگ خورد. مادر گوشی را برداشت و گفت :
_ الو؟...
بله...
شما؟ ...
گوشی را زمین گذاشت و گفت :
_ رضا بیا تلفن باهات کار داره، میگه دوستته. تو مگه دوستی به اسم محمد داشتی؟
از شنیدن اسم محمد تعجب کردم. من شماره ی خانه را به او نداده بودم. یعنی شماره را از کجا آورده بود؟
چه کار داشت؟ با عجله و کنجکاوی خودم را به گوشی رساندم.
الو، سلام
+ سلام بر آقا رضای گل. خوبی؟
_ ممنون. محمد جان تویی؟
+ آره، خودمم. ببخش زنگ زدم خونه تون مزاحم شدم. دسترسی دیگه ای بهت نداشتم.
_ خواهش میکنم مراحمی. شماره رو از کجا آوردی؟
+ فکر میکردم تا آخرسال بازم ببینمت ولی روز آخر کلاس ها نیومدی منم از دوستت کاوه شماره ی خونه
رو گرفتم. میخواستم بهت بگم من و چندتا از دوستام همیشه آخر سال میریم مزارشهدا، قبرهارو میشوریم و
گل میذاریم. اگه دوست داری و شرایطش رو داری تو هم بیا.
دلم میخواست بدون مکث پیشنهادش را قبول کنم، این فرصت خوبی بود تا بیشتر کنار محمد باشم. اما
نمیدانستم با کارهای باقی مانده چه کنم و به مادر چه بگویم. چند ثانیه ای گذشت، گفتم :
_ باشه حتما اگه شرایط جور باشه میام. چه ساعتی میری؟ کجا ببینمت؟
+ حدود ساعت 5 قطعه ی 24 بهشت زهرا.
خداحافظی کردیم و تلفن را قطع کردم. در فکر بودم چه بهانه ای برای رفتن بیاورم. مادر که متوجه مکالمه
ی ما شده بود گفت :
_ رضا کجا میخوای بری؟ ساعت 10 شب سال تحویل میشه. این محمد کیه که من نمیشناسمش؟
+ یکی از بچه های دانشگاهه، پسر خوبیه. میخواد بره خرید تنها بود ازم خواست همراهش برم. قول میدم تا
قبل از رفتن کارهای خونه رو تموم کنم.
مادرم نگاه متعجبانه ای به من انداخت و بدون اینکه چیزی بگوید به کارش ادامه داد. تمام تلاشم را کردم تا
کارها زودتر تمام شود و بتوانم خودم را به قرار برسانم. حدود ساعت 5 آماده شدم. شب عید بود و ترافیک
همه خیابان ها را بسته بود. چند دقیقه ای از ساعت 7 گذشته بود که به بهشت زهرا رسیدم. قطعه ی 24 را
پیدا کردم اما هرچه گشتم خبری از محمد نبود. عطر گل و گلاب مزار شهدا خبر از دیر رسیدنم میداد. با نا
امیدی گوشه ای نشستم و به یکی از قبرها خیره شدم.
متولد : 1342
شهادت : 1362
محل شهادت : جزیره مجنون عملیات خیبر
اودقیقا هم سن من بود. نمی فهمیدم یک جوان بیست ساله با چه انگیزه ای می تواند همه چیز را رها کند و
به جایی برود که شاید هرگز بازگشتی نداشته باشد. درس و دانشگاهش را چه کرده؟ شاید هم دانشجو
نبوده... اگر دانشجو هم نبوده پدر و مادر که داشته؟ پدر و مادر هم نداشته باشد حتما کسی را داشته که
دلبسته اش باشد. نمیدانم شاید هیچکدام از این وابستگی ها را در زندگی اش تجربه نکرده که در عنفوان جوانی به جبهه ی جنگ رفته و همه چیز را رها کرده. حتما همینطور است وگرنه هیچ منطقی نمی پذیرد
یک جوان که شرایط ایده آلی دارد زندگی را رها کند، برود و شهید بشود.
بلند شدم و بین قبرها راه رفتم. تمام توجهم به تاریخ تولدها و شهادت ها بود.
هجده ساله... بیست و هفت ساله... سی ساله... پانزده ساله... پنجاه و سه ساله...
رنج سنی مشخصی نداشتند. همه سن و سالی آنجا دفن بودند. هیچ وجه اشتراک منطقی بین آنها پیدا نمی
کردم. فکرم به سمت پدر محمد رفت. توی عکس روی طاقچه چهره ی یک مرد جوان و بانشاط که شور
زندگی در نگاهش موج میزند دیده میشد. چشمان نافذی داشت، درست مثل چشمان محمد. چرا باید با
وجود زن و بچه و زندگی خوب، خانه را رها می کرد و می رفت؟ با خودم گفتم این دفعه که موقعیتش پیش
آمد حتماً با محمد درباره اش حرف می زنم. به خودم آمدم دیدم ساعت هشت شده و فقط دو ساعت تا
تحویل سال مانده. نمیدانستم با این همه ترافیک و این دوری راه چطور باید تا راس ساعت ده به خانه برسم.
اگر دیر برسم حتما مادر ناراحت می شود. به سرعت راه خانه را پیش گرفتم و برگشتم...
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
#قسمت_هشتم
🌾خوشبختانه توانستم کمی زودتر از سال تحویل برسم. تا لباس عوض کردم و سر سفره هفت سین نشستم
سال نو آغاز شد و فصل جدیدی را برایم رقم زد...
به رسم هر سال تمام عید دید و بازدید داشتیم. مهمانی ها جذابیت سابق را برایم نداشت. عموماً در جمع
زن ها بحث رنگ مو و مدل لباس و آشپزی بود و بین مردها بحث کار و بازار و وضع اقتصادی. بچه ها هم
هرازچندگاهی وسط شیطنت ها دعوا میگرفتند و دسته گل به آب میدادند. در هر مهمانی چند نفر هم سن
و سال من پیدا می شد. این اولین سالی بود که دانشجو شده بودم و حس می کردم نگاه بعضی از بچه ها
نسبت به من سنگین شده. مثال می دیدم وقتی پسردایی مادرم باخوشحالی دانشگاه رفتنم را تبریک گفت،
پسرش بهروز سعی کرد با طعنه بگوید عامل قبولی من کلاس های تقویتی و وضع مالی پدرم است.
درحالیکه خانواده ی او کم برایش خرج نمی کردند. اگر بجای آن همه وقتی که صرف مجله و نوارکاست و
پوستر و ... می کرد، کمی بیشتر درس می خواند حتما او هم دانشجو می شد. رفتار آزاردهنده ی امثال
بهروز باعث شد همان انگیزه ی کمی هم که برای رفتن به مهمانی ها داشتم از بین برود. هفته ی اول عید
که تمام شد روی یک پا ایستادم که دوست ندارم در جمع فامیل باشم و میخواهم وقتم را تنهایی سپری
کنم. هرچند با مخالفت شدید پدر و مادرم مواجه شدم اما بلاخره موفق شدم راضی شان کنم.
دو سه روزی به تلویزیون دیدن و کتاب خواندن گذشت اما حوصله ام سر رفته بود. احساس مبهمی در دلم
بود که نمیدانستم چیست. دلم می خواست با محمد حرف بزنم اما شماره اش را نداشتم. چندباری به سرم
زد به خانه اش بروم. اما میدانستم ایام عید زمان مناسبی برای این کار نیست. یک روز صبح که بیدار شدم
تصمیم گرفتم از خانه بیرون بروم. مقصد مشخصی نداشتم. بعد از کمی پیاده روی به سمت بهشت زهرا
حرکت کردم. قطعه ی 24 ذهنم را به خودش مشغول کرده بود. پشت چراغ قرمز کودک گل فروشی به
شیشه ی تاکسی زد و گفت :
_ عمو گل نمیخوای؟ یه دسته بدم؟ بخدا خیلی ارزونه. تورو خدا بخر دیگه.
دلم برایش سوخت و چند دسته گل خریدم. به بهشت زهرا رسیدم، خلوت بود. از قبر شهید بیست ساله ای
که آن روز دیدم شروع کردم و روی هر قبر یک شاخه گل گذاشتم. گل ها تمام شد. به سمت قطعه های
دیگر حرکت کردم. چند قطعه بالاتر قبرهای یک شکل و یکدست توجهم را به خودش جلب کرد. نزدیک
شدم. روی قبرها نوشته بود : " شهید گمنام فرزند روح الله ". تا آن روز هیچوقت سر قبر یک شهید گمنام
نرفته بودم. در این قطعه دیگر سن و سال هم مشخص نبود. کمی خسته بودم. نشستم و سرم را در زانوهایم
فرو بردم. به خانواده هایشان فکر میکردم، به تحصیالتشان، به انگیزه ها و اهدافشان... سعی کردم چند دقیقه
خودم را جای آنها قرار بدهم. اما نه... محال بود حاضر به انجام چنین ریسکی باشم. فکر های مختلفی می
آمد و میرفت که ناگهان با صدایی سرم را بالا آوردم :
_ سالم. ببخشید ممکنه در این شیشه گلاب رو باز کنید؟ خیلی سفته. من نمیتونم بازش کنم.
یک دختر جوان که چادرش را سفت گرفته بود و با تمام تلاشی که برای پوشاندن صورتش می کرد زیبایی
وصف ناپذیری در چهره اش موج میزد. این چهره برایم آشنا بود. آنقدر که احساس میکردم بارها او را دیده
ام. غرق تماشا بودم و سعی میکردم به یاد بیاورم کجا دیدمش که با نگاه سر به زیر و معذبش به خودم آمدم
و گفتم :
_ سلام . بله بله... حتماً.
در شیشه را باز کردم و دادم. گفت :
_ دستتون درد نکنه. خدانگهدار.
+ خواهش میکنم. خداحافظ...
با نگاهم دنبالش کردم. کمی آن طرف تر شروع به شستن قبر یکی از شهدای گمنام کرد.
هرچه فکر میکردم نمیدانستم کجا با او برخورد کرده ام. اطراف من دختر چادری وجود نداشت. هرچه بود
برایم آشنا و دلنشین بود. کارش که تمام شد بالای قبر نشست. از کیفش کتاب کوچکی بیرون آورد و
مشغول خواندن شد. بعد هم بلند شد و رفت. تا جلوی ورودی بهشت زهرا پشت سرش رفتم. اما به خودم
اجازه ندادم بیشتر از این تعقیبش کنم. همانجا ایستادم تا دور شد...
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
#قسمت_نهم
🌾پس از پایان تعطیلات نوروزی دانشگاه شروع شد. محمد با یک هفته تاخیر سر کلاس ها آمد. سرما خورده
بود. با آنکه از چشم های ورم کرده و قرمزش میشد به شدت بیماری اش پی برد اما همچنان خنده به لب
داشت و بشاش بود. بعد از کلاس کنارش نشستم و گفتم :
_ سلام. خدا بد نده. بخاطر بیماری یه هفته دیرتر اومدی؟
با لبخند و شوخی گفت :
+ خدا که بد نمیده. آره دیگه رکب خوردم، فکر کردم خاله بهار اومده ننه سرما رفته نگو نامرد کمین کرده
بود مارو شکار کنه. الحمدلله الان خیلی بهترم. یه هفته پیش باید حالمو میدیدی. البته اون موقع هم بد
نبودما. ولی هفته ی قبل تر دیگه واقعا تعریفی نداشتم.
_ امیدوارم زودتر خوب شی. راستی درباره ی قرار اون روز... من اومدما، ولی انگار دیر رسیدم. شما رفته
بودین.
+ ای بابا جدی میگی؟ اگه میدونستم اومدنت حتمیه منتظرت میموندم. فکر کردم دیگه نمیای. بچه ها زیاد
بودن کارمون زود تموم شد. بهرحال شرمنده.
_ نه بابا شرمنده ی چی، تقصیر خودم بود و البته ترافیک.
حاال اگه دوست داشتی یه روز دوباره باهم میریم. من معمولا هر هفته میرم بهشت زهرا. البته بجز یکی دو
هفته ی اخیر که زمینگیر بیماری شدم.
_ آره... حتما حالت بهتر شد باهم بریم. راستی پدرت توی همون قطعه دفن شده؟ آخه من هرچی نگاه
کردم اسم پدرت رو ندیدم.
+ نه. پدر من اونجا نیست. ما چند گروه شدیم و هر کدوم رندم یه قطعه از شهدا رو انتخاب کردیم. برای ما
شانسکی افتاد اونجا.
_ عجب. باشه...
دلم میخواست یک قرار مشخص بگذارم تا حرفهایم را بزنم اما چیزی مانعم میشد. کمی با خودم کلنجار
رفتم و بالاخره گفتم :
_ راستی من چندتا سوال داشتم. هروقت حال داشتی یه وقتی بذار باهم صحبت کنیم.
+ باشه. هروقت خودت خواستی ما درخدمتیم.
_ الان که حالت مساعد نیست میخوای بذاریم برای بعد...
+ نه بابا خوبم، مساعدم. فردا که کلاس داریم، پسفردا خوبه؟ ساعت و جاش با خودت.
عالیه! پارک ملت. ساعت پنج. چطوره؟
+ خوبه. چشم. نظرت چیه کم کم جمع کنیم و بریم؟
تا سر خیابان باهم رفتیم و بعد جدا شدیم. از اینکه قرار گذاشتیم خوشحال بودم. باب دوستی باز شده بود.
هرچند به تیپ و قیافه ام نمیخورد وجه اشتراکی برای دوستی با محمد داشته باشم اما قلبم به او نزدیک
بود. حرف ها و سوالاتم را مرور می کردم. درباره ی شهدا، پدرش، مذهبی ها... اما لابلای افکارم چهره ی آن
دختر رهایم نمی کرد. چرا آنقدر آشنا بود؟ من او را می شناختم؟ شاید اگر صورتش کمتر پوشیده شده بود
زودتر یادم می آمد کجا دیدمش. البته گاهی چهره ی بعضی از غریبه ها آنقدر برایت آشناست که انگار
مدتهاست آنها را می شناسی. حتما او هم یکی از همین غریبه ها بود.
روزهایم پر شده بود از خیال آدم های جدید و دلنشینی که ظاهرشان ربطی به من نداشت...
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
هدایت شده از مطلع عشق
#قسمت_دهم
🌾ساعت قرار فرا رسید. از دور میدیدمش. با آنکه یک ربع زودتر رسیدم اما محمد قبل از من آمده بود. نزدیک
تر رفتم و بعد از سلام گفتم :
_کی اومدی؟ هنوز یه ربع مونده.
+ ما اینیم دیگه. میخوای برم یه ربع دیگه بیام؟
خندیدم و گفتم :
_ نه. ساعتمو یه ربع میکشم جلو فکر میکنم سر موقع رسیدی. سرماخوردگیت بهتر شده؟
+ الحمدلله . خوبم.
همانطور که قدم زنان می رفتیم، پرسیدم :
_میشه بگی چرا اون روز زنگ زدی گفتی بیام بهشت زهرا؟
پس از چند ثانیه سکوت گفت
جواب این سوالتو بعدا میدم. بقیه رو بپرس.
_ باشه. هرجور صلاح میدونی. قبل از همه ی حرفا بگم که من نمیخوام چیزی رو زیر سوال ببرم هرچی
میپرسم فقط برای اینه که دنبال جوابم. امیدوارم حرفام ناراحتت نکنه. راستش اون روز که رفتم قطعه ی
24 قبر یه شهید هم سن خودمو دیدم. خیلی فکر کردم ولی نفهمیدم چرا باید یه جوون بیست ساله
زندگیشو بذاره بره جنگ و شهید شه. جلوتر که رفتم دیدم همه سن و سالی اونجا هستن. پیر و جوون نداره.
یاد پدرت افتادم. پدرت حتما خانواده شو دوست داشت، حتما با شما زندگی خوبی داشت، پس چی باعث
شد شمارو ول کنه و بره؟
همانطور که با دقت به حرف هایم گوش میداد به نیمکت خالی اشاره کرد و نشستیم. محمد که به زمین
خیره شده بود بعد از کمی سکوت گفت :
+ چقدر از روزای جنگ یادته ؟
کمی فکر کردم، بیشترین چیزی که یادم می آمد استرس شنیدن آژیر قرمز و پناه بردن به انباری زیر زمین
بود. یادم آمد روزی که جنگ تمام شد برای تعطیلات تابستانی شمال بودیم و از رادیوی ویلایی خاله مهناز
خبر را شنیدیم. گاهی هم در محله خبر شهادت همسایه ها می آمد و مادرم برای تسلیت می رفت. گفتم :
_ خانوادهم سعی میکردن منو از فضای جنگ دور نگه دارن. چیز زیادی توی خاطراتم نیست. بیشتر همون
استرس آژیر قرمز...
+ وقتی صداشو میشنیدی خیلی میترسیدی؟
آره. مادرم سعی می کرد آرومم کنه و بگه چیز مهمی نیست.
+ فک میکنی اگه یه روز وقتی پدرت سر کار بود و شما نشسته بودین تو خونه یهو یکی با زور میومد تو
چقدر میترسیدی؟ یا مادرت چه حالی می شد؟
منظورش را از این مثال فهمیدم. گفتم :
_ من میدونم اونا رفتن تا جلوی خیلی از اتفاقات بدترو بگیرن. ولی نمیفهمم چی باعث شده از همه چی دل
بکنن. منظورم اون نیروی درونیه. چون من حاضر نیستم چنین کاری کنم.
+ میتونی بگی چی باعث شد اون روز سر دعوا با آرمین، رو شونم بزنی و بگی "از طرف دوستم ازت
عذرخواهی میکنم." ؟ با اینکه میدونستی به صورت منطقی ممکنه همه چیز بینتون خراب شه.
چون میدونستم سکوتم اشتباهه.
+ چرا؟ خب اگه سکوت میکردی الان دوستیتون بهم نخورده بود.
_ زور میگفت، غرورش خیلی زیاد بود. با سکوت من غرورش بیشتر میشد. اینجوری برای اونم بهتر شد که
بدونه همیشه حق با خودش نیست.
پس یه نیروی درونی باعث شد کار درست رو به قیمت از دست دادن دوستت انجام بدی. پدر منم رفت
چون دید دارن زور میگن، حق با اونا نیست. با اینکه میدونست شاید بعد رفتنش همه چیز برای ما خراب
شه.
جوابش قانع کننده بود ولی از بین رفتن دوستی کجا و مرگ کجا؟ انگار ذهنم را خوانده بود، ادامه داد :
+ میدونم الان داری فکر میکنی از دست دادن زن و بچه و زندگی با از دست دادن یه دوست خیلی فرق
داره. ولی اینو بدون، اون نیروی درونی که بین تو با امثال پدر من هم وجود داره متفاوته. این مثال رو زدم تا
بگم گاهی آدم حس میکنه بعضی چیزا وظیفشه، به گردنشه، حتی اگه بدونی در قبال انجام دادنش یه سری
چیزا رو از دست میدی. و البته شاید هم بعدش چیزای بزرگتری بدست بیاری.
سرم را به نشانه ی تایید حرف هایش تکان دادم و گفتم :
_ میفهمم...
محمد ادامه داد :
+ بعضی چیزا حس کردنیه. شاید هرچقدرم برات دلیل و آیه بیارم بازم نتونی کار پدرمو درک کنی. مثل کاوه
که شاید رفتار اون روز تورو درک نکنه.
چند دقیقه ای به سکوت گذشت تا به پیشنهاد محمد از پارک بیرون رفتیم و بستنی خوردیم. هرچه اصرار
کردم اجازه نداد پول بستنی را حساب کنم. ساکت بودم و به نیروی درونی که محمد درباره اش حرف میزد
فکر می کردم...
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
📌 #طرح_مهدوی ؛ #نوروز چه فرقی میکند؟ نو روز نو سال و یا حتی نو قرن ...! بی تو هر ثانیه برایما
پستهای روز شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👇
✨
پنجره بگشای که صبح
میدرخشد پس این پردهی تار ...
سلام
#صبح_بخیر♥️
❣ @Mattla_eshgh
سلام
💠صبح روز یکشنبه تون بخیر و برکت و شادی
❤️امروز، متعلق است به حضرت علی و حضرت فاطمه علیهما السلام
🌹عجب روزی مهمان چه خانه ای هستیم فانک کریم تحب الضیافه و مامور بالاجاره
🎁با شوق و آگاهی کارهامون رو با نیت الهی انجام و به این بزرگواران هدیه می دهیم
✅همه کارها از نفس کشیدن گرفته تا لبخند به روی اعضای خانواده ، غذا درست کردن ، مطالعه، نماز خواندن ، وقت تلف نکردن ، عصبانی نشدن، اعمال امروز و...
💫هدیه هاتون با نیت الهی و اخلاص ، پرارزش و مقبول ان شاء الله
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
#عاشق_بمانیم ۳۶
✅ شلوغی ها
خستگـــی ها
و محدودیـت های زندگی مشترک؛
روح تون رو قدرتمندتر خواهد کرد.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#جلسه_سی_و_نهم_۳ 🌷✨🌹✨🌻 ✳️ خلقت انسان : ✨🌺 إِذْ قَالَ رَبُّكَ لِلْمَلَائِكَةِ إِنِّي خَالِقٌ بَشَ
#جلسه_سی_و_نهم_۴
🌳🍁🌲🍂🌴
🔮 از بدن آدم (خلق اول) مخلوقی خلق کرد که شد "حوا".
حضرت آدم یک شخصیت معتدل کامل بود، حضرت حوا از سردی آدم گرفته شد. لذا انسان معتدل می شود.
✳️ مونث شد سرد و مذکر شد گرم. لذا مزاج جنس مشخص شد.
⚠️ البته همه مردان گرم و همه زنان سرد مطلق هم نیستند، بلکه منظور این است که مردها گرم تر از زن ها هستند
مثلا در فرض یک زن و مرد سوداوی مزاج در حال تعادل با درجه سردی و خشکی به یک اندازه، مرد گرم تر از زن می باشد.
🎀🔆 از برآیند اثر نطفه مرد و زن، بچه پدید می آید.
✅ چگونگی شکل گیری نطفه در بدن مادر مانند چگونگی شکل گیری بذر در زمین است.
بذر زمین را به طبع خود برمی گرداند.
اگر بذر گرم باشد در هر زمینی محصول گرم می دهد و اگر سرد باشد محصول سرد می دهد. ح
🌸 نطفه گرم ⬅️ فرزند پسر
🌺 نطفه سرد ⬅️ فرزند دختر
🔵 از نظر دیگر بذر، مزاج زمین را نیز به مزاج خود برمی گرداند. در بدن مادر، زمین کشتزار، رحم است. لذا رحم به مزاج طفل برمی گردد.
🎯 مثال : مادر تا دیروز ترشی دوست بوده ( چون گرم مزاج بوده) ولی از زمانی که باردار شده فقط شیرینی دوست دارد، چون بچه 👈 دختر است و سرد، و بالعکس.
چهره هم متاثر می شود. یک زن لاغر و باریک اندام به محض باردار شدن پف می کند. چرا ؟؟؟
چون حملش مونث است. گاهی به ندرت تشخیص اشتباه می شود. زیرا گرمی و سردی نسبی است و ما دختر گرم و پسر سرد هم داریم.
ممکن است در مزاج ظاهر اشتباه کنیم اما نبض اشتباه نمی کند. نبض گرم تند و نبض سرد کند می زند.
✳ مثلا اگر پدر و مادری هردو گرم باشند، رحم مادر گرم است ولی ممکن است بچه دختری شود که او هم گرم باشد (نادر است). پس مزاج حامل به مزاج حمل برمی گردد.
🔅 ممکن است تن مادر گرم باشد ولی مزاج رحم سرد باشد و بالعکس.
⚠️ ممکن است مزاج رحم آنقدر گرم 🔥 باشد که نطفه را بسوزاند ← ناباروری
⚠️ ممکن است مزاج رحم آنقدر سرد ❄️ باشد که نطفه را منجمد کند ←ناباروری
💠 مطلوب ترین مزاج رحم، مزاج معتدل رحم است. 👈هم دخترزا و هم پسرزا👉
🌼 اگر نطفه مقداری گرم شود پسر می شود و اگر مقداری سرد شود دختر می شود. ✅💐
#طب_اسلامی یکشنبه ، چهارشنبه در👇
❣ @Mattla_eshgh
#خانواده_ی_شاد ۴۴
✴️احساس امنیت
احساس امنیت عاطفی،
یکی از نیازهای مهم زنان است.
✅آنها باید از درون احساس کنند،
رابطه شان استوار و ماندگار است،
وهمسرشان در عشق، صادق و ثابت قدم است!
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#قسمت_دهم 🌾ساعت قرار فرا رسید. از دور میدیدمش. با آنکه یک ربع زودتر رسیدم اما محمد قبل از من آمده
#مثل_هیچکس
#قسمت_یازدهم
#نویسنده : فائزه ریاضی
🌾به نیروی درونی که محمد درباره اش حرف میزد فکر می کردم. بعد از آن روز چند بار آخر هفته ها همراه
محمد به بهشت زهرا رفتم. یک روز درباره ی قبر پدرش سوال کردم و گفت که پیکرش هرگز به دستشان
نرسیده .
در پروژه های گروهی با محمد و دوستانش هم گروه شدم. برای من که همیشه لباس اسپرت می پوشیدم،
قرار گرفتن در جمعی که همه پیراهن یقه بسته و شلوار پارچه ای تنشان می کردند سخت بود. بخاطر
ظاهرم به شوخی "خوش تیپ" صدایم میزدند. اوایل معذب بودم اما کم کم با دیدن صمیمیتشان یخم باز
شد. ترم دوم هم تمام شد و تعطیالت تابستانی آغاز شد.
یک روز در اتاقم مشغول بودم که مادرم آمد و گفت
:
_ رضا جان، یه خبر خوب! قراره دو هفته دیگه با خاله مهناز و دایی مسعود اینا بریم ترکیه. پاسپورتتو بده
بابات میخواد بلیط بگیره. تاریخ داره دیگه؟ پیرارسال میخواستیم بریم دبی تازه تمدید کرده بودیم. نه؟
+ ترکیه؟ چرا یهو بی خبر! الان به من میگین؟
_ وا... تو که درس و دانشگاهت تموم شده کلاسی چیزیم نمیری. برای چی نگرانی؟ میگم که دو هفته
مونده. دیگه کی بهت میگفتم مادر؟ حالا پاسپورتتو بده بابات عجله داره میخواد بره.
+ ولی مامان... من یه عالمه برنامه دارم! نمیتونم بیام!
_ رضا لجبازی نکن. ایندفعه دیگه عید و سیزده بدر نشد که هرچی ما کوتاه اومدیم تو باز کار خودتو کردی.
ما میریم. تو هم میای. بحثم نکن. پاسپورتت کوش؟
احساس کردم مقاومت بیفایده است. تسلیم شدم و شناسنامه و پاسپورتم را دادم. پدرم بعد از گرو گذاشتن
وثیقه برای سربازی و با کمی پارتی بازی توانست بلیطم را بگیرد.
دایی مسعود یک دختر و دو پسر داشت. شاهین یک سال از من بزرگتر بود و شایان هنوز مدرسه نمی رفت.
دخترش شهلا هم دبیرستانی بود و عشق بازیگری داشت. دوقلوهای خاله مهناز هم دبستانی بودند. از شهلا
خوشم نمی آمد. یک جور خاصی بود. نمی فهمیدم چرا در فامیل پرنسس صدایش می زدند. همین مساله
هم باعث می شد احساس زیبایی کند. همیشه میگفت در آینده بازیگر بزرگی می شوم.
پدرم در فامیل به خوش سفری معروف بود. هرجا می رفت بهترین رستوران ها، کافه ها، پارک ها و جاهای
دیدنی را شناسایی می کرد و سعی می کرد همه از سفر لذت ببرند .
سفر آغاز شد. از همان ابتدا با گم شدن شایان (پسر کوچک دایی مسعود) در فرودگاه ترکیه فهمیدم با وجود
بچه های قد و نیم قد چه آینده ای در انتظار ماست. سفر شلوغی بود. قرار بود یک هفته آنجا بمانیم. بیشتر
سعی می کردم از جمع جدا شوم و کنار دریا قدم بزنم. گاهی هم به اجبار با آنها می رفتم. یک روز همراه
پدر و مادرم برای خرید به پاساژ بزرگی رفتیم. در مغازه ها دنبال هدیه ای برای محمد بودم، اما هرچه نگاه
می کردم چیز مناسبی نمی دیدم. سرگرم تماشای ویترین یک مغازه بودم که پدرم از چند مغازه آنطرف تر
بیرون آمد و صدایم زد :
_ رضا. بیا مامانت کارت داره.
به سمت مغازه لباس فروشی که مادر و پدرم در آن بودند حرکت کردم. وقتی وارد مغازه شدم مادرم گفت:
_ مامان جان کجایی؟ چرا همش از ما عقب میفتی پسرم. بیا اینارو نگاه کن برات انتخاب کردم ببین خوشت
میاد. این شلوارک سرمه ای و تیشرت زرده خیلی قشنگن. مارکم هستن جنسشون خوبه. اینجا هوا گرمه
میتونی وقتی میری کنار ساحل بپوشی. اون تیشرت رکابیم برات برداشتم، چند تا رنگ داره ببین خودت
همینا کافیه مامان. حالا شاید جای دیگه ای هم چیزی دیدم .
با اینکه سعی کردم دلش را به دست بیاورم اما از چهره اش مشخص بود ناراحت شده است...
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
🔺قسمت_دوازدهم
دایی مسعود و شاهین و عمو هادی (شوهرخاله مهناز)یکی دو باری همراه پدرم به کافه رفتند اما من سعی
می کردم به بهانه های مختلف همراهشان نباشم. حوصله ی شلوغی را نداشتم و از حضور در این جمع ها
لذت نمی بردم. آخرین شب سفر برای شام به یکی از بهترین و گران ترین رستوران های شهر رفتیم. بعد از
ورود فهمیدیم تنها نوشیدنی که آنجا سرو می شود انواع گران ترین مشروب های دنیا است!
در خانواده و فامیل ما استفاده از مشروب سالی چند بار در عروسی و سفرهای خاص و مراسم های ویژه
مجاز بود. به اصرار عمو هادی که سنم از هجده سال گذشته و میتوانم مثل بزرگتر ها از این نوشیدنی ها
لذت ببرم پدرم یکی از آن ها را برایم انتخاب کرد. در فاصله ی آماده شدن غذا نوشیدنی ها را آوردند. ذهنم
بهم ریخته بود. مرتب با خودم فکر می کردم باید چه کار کنم. صدای هیچ کدامشان را نمیشنیدم. با خودم
گفتم " آنها خانواده ام هستند، چیزی را توصیه نمی کنند که به صلاحم نباشد. شاید زیادی حساس شده ام.
این فقط یک نوشیدنی است مثل بقیه نوشیدنی ها. اگر باز هم مخالفت کنم حتما پدر و مادرم شاکی می
شوند. من بزرگ شده ام و همه ی بزرگترهای فامیل گاهی از این نوشیدنی ها استفاده می کنند. اگر خوب
نبود دفعه ی بعد نمی خورم..."
هرچقدر با خودم کلنجار می رفتم خودم را قانع کنم نمی توانستم. گر گرفته بودم. صدای خنده هایشان توی
سرم می پیچید. به عمو هادی که روبرویم نشسته بود نگاه کردم. مشغول جک گفتن و خندیدن و نوشیدن
بود. تا متوجه شد نگاهش می کنم به لیوان مقابلم اشاره کرد و با دست علامت داد که بردار. مادرم نگاهی به
چهره ام انداخت و فهمید تحت فشارم. رو به عمو هادی گفت :
_ هروقت تشنه اش بشه میخوره.
دایی مسعود که کنارم نشته بود گفت :
_ نه بابا طفلی گناهی نداره یادش ندادین دیگه. شاهین قبل هجده سالگیش منت می کرد براش بریزیم ما
نمیذاشتیم.
دایی مسعود لیوان را بلند کرد و دستم داد. شاهین و شهلا شروع کردند به دست زدن و با تمسخر تشویق
کردن. من گیج و منگ شده بودم و چهره ها را تار میدیدم. لیوان را نزدیک دهانم بردم. هرم نفس هایم
آنقدر زیاد بود که لبه ی لیوان بخار گرفت. چشمهایم را بستم. ناگهان بوی گلابی که بعد از شستشوی قبر
شهدا فضا را فرا گرفته بود به مشامم رسید. بلافاصله تصویر آن دختر چادری جلوی چشمم آمد : " ببخشید
ممکنه در این شیشه گلاب رو باز کنید...". یاد آن نیروی درونی و حرف های محمد افتادم : "بعضی چیزا
حس کردنیه..."
چشمهایم را باز کردم و بی اختیار لیوان را پرت کردم روی زمین و به سرعت از رستوران خارج شدم. پدرم
دنبالم آمد. داد زدم و گفتم : " ولم کنین میخوام تنها باشم" و شروع کردم به دویدن. احساس می کردم
نفسم تنگ شده و به اکسیژن نیاز دارم. آنقدر دویدم تا کنار ساحل رسیدم. جلوی دریا نشستم. دریا آرام و
بی صدا بود. بغضم ترکید. نفهمیدم چقدر زمان گذشت. ناگهان متوجه شدم یک مرد جوان ایرانی کنارم
نشست و گفت :
_ چی شده هم وطن؟ تنهایی؟ اینجا غریبی؟ چرا اینجوری بهم ریختی؟
ظاهرا نزدیک ساحل دکه داشت و نوشیدنی می فروخت. وقتی فهمیده بود حال خوبی ندارم آمده بود
دلداری ام بدهد. اشکهایم را با آستینم پاک کردم و گفتم :
+ با خانوادم اومدم. اما... غریبم... شما اینجا چیکار می کنین؟
_ کاسبی می کنم. بیا بریم یه قهوه بخور یکم حالت بهتر شه. با خانوادت حرفت شده؟
+ تقریبا... میخواستن مجبورم کنن کاری رو انجام بدم که دلم نمیخواست. ولی من نتونستم.
_ میدونم چی میگی. نمیخوام بپرسم چی شده، ولی بعنوان یه آدمی که بعد از کلی شکست خوردن با
بدبختی خودشو سرپا کرده بهت میگم، دنبال چیزی برو که قلبت میگه درسته حتی اگه همه دنیا بگن
اشتباهه. منم اگه پی اونی رفته بودم که که دلم میگفت، الان اینجوری و با این وضع اینجا نبودم...
از حرف هایش فهمیدم زندگی سختی داشته و برای فرار از مشکلات به آنجا پناه آورده. اما آرزوهایش درهم
شکسته بود و راه بازگشتی نداشت. وقتی آرام تر شدم خداحافظی کردیم و به سمت هتل برگشتم. دستهایم
توی جیبم بود و آرام آرام قدم میزدم. ناگهان چیزی در ویترین یک مغازه توجهم را جلب کرد. یک گوی
چرخان که داخلش یک نیمکت و یک درخت پاییزی بود، وقتی میچرخید، آهنگ میزد و برگ هایش بالا و
پایین میفتادند. زیبا بود. داخل مغازه رفتم ، چشمم به تابلوی زیبایی افتاد. برای محمد خریدم و از مغازه
خارج شدم، اما فکرم پیش گوی موزیکال مانده بود. هنوز دور نشده بودم که دوباره برگشتم و گوی را هم
خریدم.
همانطور که حدس میزدم وقتی رسیدم با قهر مادر و خشم پدر مواجه شدم. فردایش به ایران برگشتیم اما
جر و بحث ها همچنان ادامه داشت...
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc