مطلع عشق
#سو_من_سه #قسمت دهم 🌾فکر نمی کردم جواد با رفتن فرید اینطور لت و پار بشود. همه حالشان خوب شده بود و
#سو_من_سه
#قسمت یازدهم
🌾حالا من در اوج این بدبختی هایی که یکباره به گروه خورده بود، با کارهای علیرضا درگیر شده بودم. پناهگاهم شده بود خانه و گوشۀ دنج اتاقم. خوبیش این بود که اهالی سرزنشم نمی کردند و پدر این روزهای خرابی حالِ من بیشتر خانه می آمد. گاهی هم شبها صدایم می زد که برویم قدم بزنیم. حرف برای گفتن زیاد داشتم اما ... بعدها خیلی به خودم فحش دادم که چرا نگفتم و گذاشتم برای بعد از صحنۀ جنایت.
تازه آن وقت بود که پدر برای یک هفته حاضر نشد حتی جواب سلامم را بدهد...
ایستادم کنار دیوار. گوشه ای که دیده نشوم. من ببینم و آنها نبینند.
علیرضا و سه تا از دوستانش هستند. هم محله ای هستند. توی جوب همین محله به دنیا آمده اند، توی جوب همین محله بازی کردند، توی جوب همین محله درس خواندند و حالا هر چهارتایشان کنار جوب نشسته اند و دارند حرف مفت می زنند. صدایشان را نمی شنوم.
کم کم، اول صدای دوستان علیرضا بلند می شود و بعد هم خود علیرضا. به ضرب از جا در می رود و دو تا لگد حوالۀ یکی شان می کند و پا می کشد سمت خانه شان.
نمی روم و می مانم. هر سه فحش های شدید ناجالبی حوالۀ علیرضا می کنند و او هم یکی دو تا را جواب می دهد و...
صدای تهدیدشان که بلند می شود علیرضا دیگر برنمی گردد.
اکیپ اینها مثل اکیپ ما نبود. علیرضا در هر دو اکیپ است.اکیپ ما زیادی شاد می زد. ما خودمان برای خودمان برنامه می ریختیم. کسی نباید ما را مدیریت می کرد.
فرید همیشه می گفت خدا هم نمی تواند دستکاری کند روند ما را و بقیه با تکان دادن سر حرفش را تایید می کردند.
فرید خودش حس خدایی داشت. هوس می کرد بخرد، بخورد، بخوابد، بخندد، بشورد و آویزان کند، بمالد همۀ دنیا را به هم. انجام می داد دیگر. مثال چه کسی می خواست جلوی همه را بگیرد؟ قد و هیکل و زیبایی جواد، با همۀ چیزهای منحصر به فردش برای ما بتش کرده بود. پول و پلۀ زیاد، آزادی خداگونه و کار و... این حس را بیشتر کرده بود.
دلش می خواست، انجام می داد. تا... فرید مُرد. انگار یک خدا مرده بود. این، جواد را به هم ریخت. شایداگر فرید سرطان گرفته بود و کم کم جان می کند، اینطور به هم نمی ریخت جواد. خب خداها هم باید بمیرند دیگر. هضم می شد به مرور. اما یکهو، دسته جمعی، بالای قبر فرید... تصویر وحشتناکی بود.
جواد خدایی اش به هم خورد. البته رفت پیش مهدوی و نمی دانم چه گفت و چه شنید که بعدها مهدوی برایش شد مثلِ خدا. شبیه خدا.
منتهی این خدا با آن خدا فرق اساسی داشت. جمع ما دیگر نمی توانست برایش جوک بگوید. البته یک دو سه، چند باری هم رفتیم سراغ مهدوی. همه یک حالی بودیم مخصوصا آرشام که بعد از این رفت و آمدهای با مهدوی و بعد از دو دره کردن میترا بد و بدتر قاطی کرد. آرشام در حال وهوای خودش بود. خوشتیپ اکیپمان بود. هر وعده بیرون آمدنش مساوی می شد با دو ساعت مقابل آیینه ایستادن. اتوی مو بود که می سوخت. شرکت های خارجی اختصاصی با تحویل درب منزل انواع و اقسام وسایل آرایشی، بهداشتی، توالتی در خدمت خانوادۀ آرشام بودند...
مادر آرشام هم مثل مادر جواد دوتا لب داشت، یک کیلو مو، دو سه تا جعبه لوازم آرایش.
البته بچه ها بیشتر می گفتند:
- شش تا کفش، دو تا بوت، بیست تا ساپورت، سیصد و اندی شال، چهارصد
رنگ لاک، گوشی یکی، جلدش سه گونی... و یک گروه صد نفرۀ دوستان مدرسه و کودکی و خردسالی و رحِم مادر که تازه بعد از چند سال همدیگر را در مجازی پیدا کرده بودند و عکس آش و ماست تزیین شده و گل و زردک و تنبرک را می فرستادند و هزار قربان صدقه پشتش و قرارهای پارک و خرید که دوتا هم وسطش موسسۀ خیریه بروند که حس مفید بودن و تعریف از فداکاری کردنشان زنده بماند.
دیگر وقتی نمی ماند برای بچه هایشان مادری کنند. یا اصلا بچه دار شوند که حس مادریشان بگیرند. مادر پدرهای امروز بچه را یک هلو تصور می کنند که لپ قرمزش قابلیت بوس کششی دارد و کلی لباس و عروسک و...
اما هیچ چیز محبت و توجه مادر نمی شود که آرشام داشت؛ منتهی از نوع جسمی اش را.
دیگر خودش هم می دانست از خانه که بیرون می آید باید رد رژ لب مادر و خواهرش را از صورتش پاک کند. جای بوسه بود، جای فهم نیاز فکری و روحی آرشام نبود. دارم خزعبلات می نویسم؛ خودم هم می دانم. حال خرابی دارم من. این شب ها همه اش در صفحات وفضاهایی هستم که هیچ وقت فکر نمی کردم باشد. یک دنیای دیگر از بشر و مدل زندگی اش. کاش ندیده بودم. سرم شده است پر از سؤال و شبهه و تردید و ترس. می خواستم بفهمم علیرضا عضو کدام گروه زیرزمینی شده است که خودم هم...
❣ @Mattla_eshgh
#سو_من_سه
#قسمت دوازدهم
🌾باید غیر از خودم، عقل کس دیگری را هم به میان گود می کشیدم.
همیشه فکر می کردم که عقل کل هستم و همۀ اطرافیان باید یک دور بیایند برایشان کلاس بگذارم. هنوز هم همین حس را دوست دارم داشته باشم، اما نمی شود. به خدا که دیگر نمی کشم. قاطی کرده ام در حد لالیگا. پدر هست اما بروم چه بگویم؟ به مادر هم که نمی توانم بگویم.
همیشه مقابلشان خودم را کاردان نشان داده ام و نگذاشته ام دخالت کنند حالا بروم بگویم یک چاه پیدا شده وسط زندگیم که بویش دارد خفه ام می کند. نه، غرورم همۀ دارایی ام است باید هم حفظ شود.
بین همه فقط یکی هست که قطعا مهدوی است. تنها کسی که من با خیال خودم دلم نخواسته که ببینمش. بدی ندیدم اما پیش خودم بده اش کرده ام. می روم کنار دفتر و نگاهش می کنم. دور میزش دوسه تا از بچه ها هوارند. همیشه همین است، دورش شلوغ است. همه تیپ با همه فکر و اندیشه ای کنارش راحتند. چون خودش راحت زندگی می کند. به همه هم راحت می گیرد. غالبا معلم ها می خواهند بچه ها را شبیه خودشان بار بیاورند. انگار که ما شخصیت و استعداد و توانمندی خاص خودمان را نداریم، تمام تلاششان را می کنند که خاک ما را در قالبی که خودشان درست کرده اند بریزند و مجسمۀ ما را تراشیده شده مقابلشان بگذارند و هر بار که نگاهش می کنند بادی به غبغب بیندازند. این کار بزرگترهای ما جوان هاست. بشویم مقلد بی فکر. همین هم هست که ما را سر لج می اندازد. نمیخواهم نه شبیه پدرم بشوم نه شبیه آن که مادرم می خواهد.
مهدوی اما ما را شبیه خودمان می پذیرفت و شخصیت ما زیر پایش نبود که هیچ؛ با همین شخصیت ما روبرو می شد و تحویل می گرفت. من عاشق همینش بودم؛ هیچ نداشت درظاهر، اما توانسته بود جواد را بعد از نابود شدن فرید، روی پا بلند کند.
هیچ چیز نداشت اما آرشامِ اخلاق مرغی را آرام کرده بود.
حال خراب من را چه؟ دردسر بزرگ علیرضا را چه؟
عکس ها را دارم نگاه میکنم. پسری که سه جای گوشش را سوراخ کرده و حلقه های درشتی آویز کرده است. دختری که تمام دستش را تیغ انداخته و اسم های بیخاصیت را حک کرده است.
صحنه ای که دارند یک دختر باکره را سالخی می کنند.
صحنه ای که دارند خون او را می خورند.صحنه ای که...
کنسرتی که تند و حجیم بود و وحشیانه. آن چوبدار مقابل موسیقی زن های سیاه پوش، شور می گیرد، حرکاتش تند می شود، انقدر که از خود بیخود می شود. مست شده انگار. جمعیت، حرکات و جیغ و فریادشان در اختیار خودشان نیست. تصاویر تند و درهم شده است. حال هیچ کس سر جایش نیست و وحشی شده اند. چوبدار دیوانه و یکهو سر گربه ای را می کند و گردنش را به دهان می گیرد و خون گربه را مک می زند.
تمام دل و روده ام در هم می پیچد، عق می زنم و سر خم می کنم رویدسطل زبالۀ کنار میزم. دوباره که سر بالا می آورم دارد مدفوع گربه را می خورد. در لبتاب را محکم می بندم و تف می کنم. سرما در تمام وجودم می پیچد. از صندلی پایین می کشم و روی سطل زباله، دوباره عق می زنم. سر به دیوار می گذارم و چشم می بندم تا فکر کنم که هیچ چیز نبوده و نیست، اما تازه تمام تصاویر زنده می شوند و راه می گیرند
رژه وار در اتاق به دور زدن. چشم باز می کنم تا فریاد نزنم و همه جا را به هم نریزم، اما نمی شود. تصاویر با هم می شوند ابتدا و انتهای داستان بلندی که می دانم توهم ذهن است و سوهان این روزها. و کاش تمام شود. کاش ندیده بودم. حالم خراب تر از آن است که بشود تعریفش کرد. از ظهر تا الان که دوازده شب است کز کرده ام این گوشۀ اتاق و...
پسرها اگر غلط اضافه می کنند، چون کنار بی عقلیشان یک کمی نترسی هست. اما دخترها که اینطوری بی رحمانه تن و بدن ظریفشان را خط و خش می اندازند چی؟ ادای ما را درمی آوردند که چه بشود؟ مثلا ما پسرها چه چیزی بیشتر داریم؟ بشوند مثل ما که چه غلطی بکنند؟ اگر روزی ملیحه، وای ملیحه. خودم ملیحه را می کشم اگر بخواهد چنین غلط هایی بکند. چه خوب است که هنوز بزرگ نشده. بهتر که همین سیزده ساله بماند. جامعه برایش هیچ حرفی ندارد. نکند دوستانش، نه از من عاقل تر است. من سراغ خیلی از کارها رفته ام که چشم های مادر را نگران کرده و ابروی پدر را در هم. اما...
بارها و بارها صحنه ها را می بینم و نوشته هایشان را می خوانم. متن کنسرت ها و موسیقی ها همه اش از سیاهی و تاریکی و خودکشی می گوید. همه اش از له کردن و تجاوز به زنها، از خشونت.
حالم خوب نیست. موبایل را برمی دارم تا برای جوادی، آرشامی... کاش
مهدوی... مادرم هست. از اتاقم بیرون می زنم.
❣ @Mattla_eshgh
#سو_من_سه
#قسمت سیزدهم
🌾آپارتمان لعنتی را سه ثانیه می شود گشت و تمام می شود. می گردم اما تمام نمی شود. چون مادرم هیچ جایش نیست. می نشینم روی صندلی مقابل در و محاکمه اش می کنم؛ چرا نباید باشد؟ البته اگر تصویرها و فیلم هایی که دیده ام بگذارد. نمی فهمم کی در خانه باز می شود. کی مادر و ملیحه می آیند.
در دلم خوشحالم که برای خودش حد و حدود دارد. ولو نیست. آرزوهای مسخره ندارد. حرف هایشان را نمی شنوم. نمی فهمم صدایم می کنند تا اینکه ملیحه بچگی می کند و آب می پاشد توی صورتم. دادم بی اختیار است و حتی جمله هایی که بعدش می گویم هم بی اختیار من است. اول مات نگاهم می کند و بعد می زند زیر گریه و می رود. مادر اما چادرش را آویزان می کند و با حوصله لباس عوض می کند و می نشیند مقابلم. بعد از عربدۀ من همۀ پشه ها هم سکته کرده اند، یخچال از کار افتاده و رشد گل های خانه متوقف شده است ولی لبخند نرم روی لبان مادر نه، توی چشمانش زنده است و دارد مرا آرام می کند:
- خوبی!
نگاهش را برنمی دارد از صورتم و دست هایش را می گذارد روی پاهایم تا کمتر تکان تکان بخورد:
- خواهرت که رسما از دست رفت. حرف بزن تا من سرپا هستم!
شما دوستای منو می شناسی؟ قبولشون نداری؟
از سؤال یکدفعه ای من راجع به موضوعی که هیچ وقت نگذاشته ام نظر بدهد جا می خورد. لبش تکان نمی خورد و این مرا اذیت می کند. نگاه از صورتش برنمی دارم و با انگشتانم ریتم آرامش را روی پاهایم می نوازم. ریتمی که درجهان نیست.
- کدوم گروهشون رو؟ بچه های مدرسه، اکیپ جواد، بچه های محل یا فامیل؟
ریتم انگشتانم تندتر می شود و حالا لب گزیدن هم شروع می شود. می گوید:
- باهاشون به مشکل خوردی؟
بدم می آید از سؤالش و تند می گویم:
شما از اولم یه عده از دوستای منو قبول نداشتی
شانه بالا می اندازد و می گوید:
تو رو قبول دارم؛ این مهمه! می دونم که حواست به خودت هست.
اشتباه کرده که به من اعتماد کرده است. من هم تمام اعتمادش را ریخته ام توی یک جعبه و درش را بسته ام. هر کاری دلم خواسته کرده ام. نه نکرده ام. کنار تمام صمیمیتش کنار تمام آزادی هایی که پدر داده، یک حجب و حیایی هم گذاشته وسط که نمی گذارد من تا ته همه چیز را بروم. یعنی شاید که نه، حتما دلم خواسته اما همه اش درگیری ذهنم این بوده که این همه فهم و شعورشان را به خاطر یک هوس به فنا ندهم. چه خوب که گاهی پدر نگذاشت به قرارهایم برسم. یک نباید گذاشت پشت رفتن هایم و مادر تمام لجبازی هایم را پذیرفت اما نگذاشت بروم. کاش هیچ وقت دیگر هم؛ کاش. مادر نشسته و نگاهم می کند،نکند پیش خودش فکر کرده من چون توی اکیپ جواد و آرشامم مثل... مثل آنها هستم؟ سریع می گویم:
- من شاید قدم درست برندارم. اما حواسم هست که اعتماد شما رو له نکنم.
لبخندی می زند و می گوید:
- شما آقایید!
من اصلا هم آقا نیستم. رفتن به هرجایی که جای انسان عاقل نیست و هر کاری که نفهم ها انجام می دهند... بی عقلها... نشانۀ هر چیزی است جز آقا بودن! اما از تلقین اعتماد گونه اش شانه های روحم حال می آید.
- حالا چی شده وحید جان!
- یکی از بچه های اکیپمون گیر افتاده!
بقیۀ حرفم را می خورم. سکوت می کند که ادامه بدهم. من بیشتر از این چه بگویم؟ نمی دانم چگونه توصیف کنم گروهش را. تا اینکه خودش می گوید:
- دلش می خواد که کمکش کنی؟ یعنی خودش قبول داره که گیر افتاده و کارش اشتباهه؟ آخه الان بچه ها فکر می کنند همه کارشون درسته و قبول ندارند دارند مسیر غلط می رند. تازه خوش حالن و افتخارم می کنند.
حرف هایم در دهانم می ماسد و همۀ ذهنم می شود یک سؤال بزرگ؛ یعنی علیرضا می خواهد یا علیرضا نمی خواهد. بودن یا نبودن مهم نبود. خواستن یا نخواستن، مسئله این بود...
ادامه دارد...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
❣صبح.... پر است از امداد دستان شما. ❣ما... هر صبح مان را به امید درآغوش کشیدن شماست،
پستهای روز سه شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃ريتم زندگـــــي تون🌹
💝
🌸🍃شـــــادِ🌹
💝
🌸🍃شـــــادِ🌹
💝
🌸🍃شـــــااد🌹
💝
💝روزتـــــون پر از عشق 💝
💝
صبحتون به خیـــــــــر
❣ @Mattla_eshgh
🌷✨دریافت انرژی الهی✨🌷
🌸خدایا وقتی تو از جنس بی نهایتی، پس من چگونه محدود شوم در خود و دنیای خود من با تو معنا مییابم و تو امید میبخشی به نا امیدیهای این روزهایم و من چنان در این دریای بیکران رحمتت غرق میشوم که تمام ناممکنها برایم ممکن میشوند و تمام قفلــها کلیــد و تمام آشوبها، آرامش
🌸خدایا دنیای محدودم را با حضور خودت وسعت ببخش تا بدانم وقتی پا به پای تو قدم بردارم؛به آرامشی خواهم رسید که دیگر بیقراریها سهم روزهایم نمیشود و من میمانم و خدایــی که بودنش حال دلم را خوب خوب میکند.
❣ @Mattla_eshgh
#عاشق_بمانیم ۵۱
تا جـــایی که ممکنه برای اهل خونه تون؛
دست و دلبازی کنید.🍇
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#جلسه_چهل_و_هفتم_۴ 🌳☘🌴🍀🌿 7⃣ غذای جنسی : همه انسان ها در رابطه با نیاز جنسی مانند طفل هستند. همه
#جلسه_چهل_و_هفتم_۵
🌾🍃🌱🍂🌿
8⃣ غذای انس :
اگر تمامی غذاهای خوب اعم از بلعیدنی، آشامیدنی، بویایی و ... وجود داشته باشند ولی در کنار یک انسانی باشیم که دوستش نداشته باشیم به قول معروف همه غذاها زهر مار می شود و بالعکس، اگر هیچکدام از غذاها عالی نباشد ولی کنار فردی باشیم که دوستش داریم، این بهترین غذای دنیا می شود. انسان باید محرم دل داشته باشد. مرد و زن باید با هم رفیق باشند، پدر و مادر باید با فرزند رفیق باشند.
🌸 البته در طول تاریخ پیامبران و معصومین علیهم السلام و صالحانی بوده و هستند که همسر خوبی نداشتند ولی چون ارتباط بسیار قوی و انس بسیار زیادی با خدا داشتند، آن تاثیر بد همسر در آن ها خنثی می شد.
💠 دوست ناباب و منفی، محیط سرد، غذای سرد، فضای ترس، کینه، بوی تعفن، تنهایی، بی تحرکی، سردی زا هستند.
🔶 غذاهای سرد انسی، می تواند تمامی خاصیت های غذای خوراکی گرم را از بین ببرد.
🔸 غم سرد است و لباس سیاه سرد است. لذا در مراسم ترحیم، گلاب و خرما که گرم هست می دهند. ✅💐
#جلسه_چهل_و_هفتم_۶
✨🌸☀️🌺💫🌼
🔮 نتیجه گیری:
مجموعه برآیند تمامی انواع غذاهایی که گفتیم در موقعیت های جغرافیایی مختلف با مناظر مختلف و با ساعات مختلف 👈 " مزاج و اخلاط" را درست می کند.
بنابراین هرگاه یک طبیب با یک مریض روبرو شد باید به این ۸ غذای وی دقت کند که کدامیک کسری دارد. سپس با ترمیم آن وی را به تعادل برساند و شخص سالم شود که در اینصورت طول عمر بلند پدید می آید. ✅💐
🕓✨ عمر زیاد حضرت نوح علیه السلام و لقمان حکیم معجزه نبوده، بلکه همیشه در حال تعادل زندگی کرده اند. در قدیم و در حال حاضر هم در کشور خودمان افرادی بوده و هستند که عمر دراز داشته اند.
جواب سوالات پزشکی از این افراد معمر درباره طول عمرشان: خوردن غذاهای طبیعی ناپخته و پخته نزدیک به طبیعی و به اندازه خوری بوده و در کل خواب و خوردنشان در حد متعادل بوده است. ✅💐
#طب_اسلامی یکشنبه ، چهارشنبه در 👇
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴۳۰ سال دیگر،پیرترین کشور منطقه ایم.
🔹خانم میپرسه تو این شرایط وظیفه م چیه؟
چون دانشجو است،انتظار داره توصیه درباره درس و فعالیت اجتماعی باشه.
🔸آقا: اولین وظیفهتون اینه که بچهدار بشید...
دوستان انقلابی،
این نظر ولیّ جامعه است؛
دیگه هرطور صلاحه.
#فرزندآوری
#جنگ_جهانی_جمعیت
+مرتضی رجائی+
❣ @Mattla_eshgh
قابل توجه شیعه ها👇👇
همسایه #یهودی و همسرش، هر دو زیر #بیست_و_پنج سال دارند. در همین آپارتمانهای #سیمتری مجتمع ما زندگی میکنند و هنوز #ماشین هم #ندارند.
همسایه یهودی و همسرش، #تابستان #عروسی کردند و #زمستان #باردار شدند.
همسایه یهودی یکبار گفته بود تا بشود میخواهد بچه بیاورد که #نسل_یهود باقی بماند.
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
هدایت شده از کانال پویش ملی سبک زندگی سالم
Gmo 1.mp3
4.75M
🎙پاسخ پروفسور کرمی به سوالات متداول ملت شریف ایران
🔹تراریخته چیست؟
🔸آیا تراریخته برای بدن انسان مضر است؟
🔹چه محصولاتی در ایران تراریخته هستند؟
پویش ملی #نه_به_تراریخته کردن ایران
🔘 #کمپین_ملی_نه_به_تراریخته
🌻🌴🌻🌴🌻
زیر نظر #پروفسورکرمی
لینک گروه اصلی در تلگرام 🌴
https://t.me/joinchat/GIj_BVP258ywDJ8NDg6vzw
لینک گروه در ایتا 🔻
http://eitaa.com/joinchat/3038183444Cc35e382aa3
🔻گردهمایی بزرگ ایرانیان #علیه_مافیای_تراریخته
🔵 @proffessorkarami
مطلع عشق
🎙پاسخ پروفسور کرمی به سوالات متداول ملت شریف ایران 🔹تراریخته چیست؟ 🔸آیا تراریخته برای بدن انسان مضر
این کانال کانال خوب و مفیدیه ، پیشنهاد میکنم عضو شین 😊