eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
‌⚠️ در مسائل زن و خانواده کم‌کاری صورت گرفته ‌ 🔰 رهبر انقلاب اسلامی امروز در ارتباط تصویری با نمایندگان تشکلهای دانشجویی به چند نمونه از کارهای خوب دانشجویی اشاره کردند و فرمودند: 📣 «پیگیری مسائل خانواده و زن، به نظر این حقیر جزو مسائل مهم است و باید دنبال بشود و یقیناً در این زمینه صورت گرفته است. هرچه در این زمینه گفته بشود و اعتراض بشود را قبول دارم و معتقدم کم‌کاری جدی‌ای در این زمینه انجام گرفته است.» ۱۳۹۹/۰۲/۲۸ ‌ زن، خانواده و سبک زندگی در نگاه رهبرانقلاب👇 ❣ @Khamenei_Reyhaneh
...عشق 1⃣ ایستگاه امام خمینی محکم سر جام وایستادم که از خطر له شدن زیر دست و پای این جمعیت منتظر به ورود در امان بمونم ! با بسته شدن در و حرکت دوباره مترو فکر کردم حالا خوبه با این حجم مسافر و این هوای سنگین یهو وسط تونل وایستیم ! از فکرشم وحشت داشتم ... نفسم رو دادم بیرون و سرم رو گرم نگاه کردن به زن فروشنده ای کردم که داشت تبلیغ سرویسهای بدلیجاتش رو میکرد ... همیشه اینها رو که میدیدم فکر میکردم چقدر سخته براشون هر روز با این کیسه های سنگین بار تو مترو خط عوض بکنند و دو ساعت در مورد یه انگشتر و این که رنگش نمیره سخنرانی کنند آخرشم دو تا دختر کم سن و سال احتمالا یه دستبند ارزون قیمت میخرند !همین ... بلاخره از شر این شلوغی راحت شدم و اومدم بیرون ... آینه کوچیکه کنار کیفم رو آوردم بیرون و نگاه سرسری به ریخت و قیافم کردم . خوب بودم هنوز ... بالای شالم رو یکم صاف کردم و موهای تازه کوتاه شدم رو با دست مرتب کردم . آینه رو پرتاب کردم ته کیف و دوباره راه افتادم به سمت بیرون . به آدرس توی دستم نگاهی کردم . شرکت تبلیغات و طراحی بیتا طرح . خودشه طبق معمول وقتایی که استرس میگیرم انگشتهای دستم رو تند تند شکستم و رفتم تو طبقه سوم .. پشت در چوبی قهوه ای که رسیدم پوفی کردم و با بسم الله دستم رو گذاشتم روی زنگ . یه دختر خوشرو و ریز میز که میخورد هم سن خودم باشه شایدم یکم کمتر در رو باز کرد ... _سلام _سلام عزیزم ... بفرمایید داخل . آقای نبوی نیستند رفتند چاپخونه اگر میخواید طرح رو خودشون بزنند باید یکم صبر بکنید ماشالله پشت هم توضیح میداد . همین که نشست رفتم کنار میزش و گفتم _ببخشید اما من برای طراحی اومدم _بله متوجه ام اما گفتم که آقای نبوی نیستند خانومی _منظورم اینه که من برای کار اومدم از طرف آقای جلیلی . داشت با بی سیم توی دستش شماره میگرفت قطع کرد و گفت : آهان شما خانوم صمیمی هستین ؟ لبخندی زدم و گفتم : بله صمیمی هستم الهام _خوشبختم منم میترا محمودی ... میتونی منتظر بمونی تا نبوی از چاپخونه بیاد این روزا کار زیاده و کارمند کم ! اینه که این بنده خدا یه تنه همه مسئولیتها رو داره به دوش میکشه . _درسته ... منتظر میمونم ‌❣ @Mattla_eshgh
🔺 چیک چیک...عشق _زود میاد ... بفرمایید تشکری کردم و روی صندلیهای چرم کنار سالن نشستم ....... از محیطش خوشم اومد یه جورایی گرم و فانتزی بود . شیشه شکسته میز وسط سالن توجه ام رو جلب کرد . فکر کردم اگر اینجا برای من بود اول از همه این شیشه رو عوض میکردم که هر روز نره روی اعصابم ! خانوم محمودی بلند شد و رفت سمت دستگاهایی که کنار هم گوشه سالن بود . اسماشون رو دقیق بلد نبودم اما یکی دستگاه کپی بود اون یکی هم گمونم برای چاپ رنگی و این چیزا بود . توی نیم ساعتی که اونجا نشسته بودم بنده خدا اصلا فرصت نکرد با من حرف بزنه تمام مدت با تلفن مشغول بود البته با مشتری بیشتر سر و کله میزد ! دیگه داشت حوصلم سر میرفت که زنگ در ورودی رو زدند . با باز شدن در یه پسر جوون حدودا 32 یا 32 ساله فوق العاده قد بلند و پشت سرش یه پسر شاید 23 ساله که نسبت به اون یکی کوتاه تر بود اومدند تو . به نظرم تیپ هیچ کدومشون به مدیر نمیخورد ! بیشتر شبیه این پسر فشنهای تو خیابون بودند ! اما در کمال تعجبم منشیه گفت : آقای نبوی ایشون خانوم صمیمی هستند برای طراحی اومدند نبوی که همون پسر کوتاهه بود برگشت سمتم و خیره نگاهم کرد . معذب بلند شدم و آروم سالم کردم _سلام . به پسره که کنارش بود گفت : مسعود کاغذ گالسه ها رو ببر .. به چاپخونه بهارستانم زنگ بزن بگو تا شب کار دکتر شریف رو آماده کنند فردا میاد دنبالش _باشه . تراکت احمدی چی میشه ؟ این یارو اعصاب نداره ها پس فردا میخواد پخش کنه نبوی بهم نگاهی کرد و گفت : شما طراحی کردید تا حالا ؟ _والا برای خودم بله اما کار جدی نه ! _اوکی ... خانوم محمودی اون متن تراکت احمدی رو بده به ایشون تا طراحی کنند . فقط غلط املایی نداشته باشه کارت تموم شد بیا تو اتاقم تا ببینم چه جوریه . مسعود یادت نره چی گفتم . رفت توی اتاقش و در رو بست .. به قول ساناز هی بخت سوخته ! حالا بیا اینو درستش کن ... طرف یه کلوم نپرسید تو تحصیلاتت چیه ... بیا فرم پر کن .. حقوق مد نظرت چقدره؟ صاف رفت سراغ نمونه کار ! خدایا خودت بخیر کن محمودی گفت دنبالش برم .. رفتیم توی اتاق طراحی . تعجب کردم تو یه اتاق 2 تا کامپیوتر و کلی امکانات بود همگی خاموش ! یعنی کلا طراح نداشتند ؟ کاغذ رو ازش گرفتم و نشستم پشت کامپیوتر وسطی آخه ال سی دی بهتری داشت انگار .. خوب بود که خودم تنها بودم اونجا . سیستم رو روشن کردم و با تمرکز کامل شروع به کار کردم ‌❣ @Mattla_eshgh
🔺چیک چیک...عشق نمیدونم چقدر گذشته بود که گوشیم زنگ خورد . عینکم رو که مخصوص کار و مطالعه بود برداشتم و موبایل رو جواب دادم _بله ؟ _سلام الی جون ... چی شد ؟ قرار بود بزنگیا _سلام . نشد ساناز غافلگیرم کردن _واقعا ؟ دمشون گرم تو جلسه اول سورپرایزت کردن یعنی !؟ _آره بابا . طرف مستقیم فرستادم اتاق طراحی ! _درووووغ ! _به جان تو ... البته میخواد نمونه کار ببینه . بعدشم فکر کنم سرش شلوغه میخواد کارشم راه بیوفته زودتر ! _از اون لحاظ ! باشه به کارت برس مزاحمت نمیشم _چه عجب تو یه بار درک کردی مزاحم منی _حیف که هر چی بگم موج منفی میشه میره روی روحیت بعدم اثر منفی میذاره روی طراحیت وگرنه داشتم برات . به کارت برس بای _تو که راست میگی سانی جان . قربونت بای فعلا ساناز دخترعموم بود و از اونجایی که نصفه دوران تحصیل و کلا زندگی رو با هم گذرونده بودیم زیادی با هم مچ بودیم . جوری که تو خونه همه بهمون میگفتن الی و سانی دوقلوهای افسانه ای هستند ! از همون 03 سال پیش که بابابزرگ خونه قدیمیش رو سپرد به دو تا پسرش که بکوبند و یه ساختمون 2 طبقه بسازند تا خودش و هر سه تا فرزندش کنار هم توی همون ساختمون زندگی بکنند من و ساناز با هم بزرگ شدیم . بنابر این خانواده ما و عمو محمد و عمه مریم با هم یه جا زندگی میکردیم .اونم بخاطر آقاجون که میخواست هم خودش و مادرجون تنها نباشند و هم اینکه فرزنداش توی گرونی و بی پولی صاحب خونه و زندگی بشوند! ما که مستاجر بودیم بنابراین مامان با رضایت خاطر قبول کرد . زنعمو هم که کلا آدم خونسرد و بسازی بود و دختر خاله مامان بود قبول کرد اما شوهر عمم که ما بهش میگفتیم حاج کاظم رضایت نمیداد چون هم خودش خونه داشت هم اینکه موافق نبود با داشتن یه پسر بزرگ بیاد توی خونه ای که من و ساناز قراره توش بزرگ بشیم چون زیادی مذهبی بود ! البته با اصرارهای آقاجون و برادرزنهاش و با توجه به علاقه عمه بلاخره تسلیم شد و اومد پیش ما زندگی بکنه ! گرچه آقاجون بیشتر از دو سال نتونست توی جمع ما باشه و فوت کرد ... اما مادرجون از تنهایی به کل در اومد ! درسته که زیاد شلوغ و پر جمعیت نبودیم اما بازم هر کدوممون یه جورایی سکوت ساختمون رو بهم میزدیم ! من خودم یه برادر داشتم به اسم احسان که دو سال از من کوچیکتر بود و زیادی شر و شلوغ بود . عمو محمد سه تا بچه داشت . ساناز دختر وسطی بود .. سعید برادر بزرگش بود که ازدواج کرده بود و یه دختر یک ساله داشت . سپیده هم از من و ساناز 5 سال کوچیکتر بود و امسال کنکور داشت ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#پروفایل ‌❣ @Mattla_eshgh
پستهای پنجشنبه(حجاب وعفاف)👆 روز شنبه (امام زمان (عج) و ظهور👇
‍📌 ؛ 🔆 امام مهدی: شیعیان ما به اندازه آب خوردنی ما را نمی خواهند... ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
اما جواب سوال رو هم عرض بکنیم👇 بله طبیعتا خداوند در انسان مقاومتی قرار داده برای اینکه به راحتی عبد
🔷اما در مورد مقاومت میگیم ، 🔸یه جا مقاومت لازمه ، یه جا نه ✨یه سوال دیگه ، راجع به همین که ، 🌼این رقابتی که بینمون ایجاد میشه ، ⚡️باعث رشد استعداد هامون میشه ، ✨بعد اگه ما این رقابته رو بزنیم کنار و ✨بدون رقابت بشینیم زندگی بکنیم ، آیا در زندگی مون سکون و وقفه ایجاد نمیشه ؟!🤔 🔸بله ، 🔸در مورد رقابت هم همین رو میگیم ، 🔷ممکنه یه جا ، این رقابت برای به دست آوردن رشد هر چه بیشتر 🔸برای کسب مقامات عالیه ، دنیوی بشه . 🔸که از کسب اون مقامات عالی دنیوی ، 🔸قدرت کسب مقامات عالی اخروی رو به دست بیاری . 🌹مثل امام خمینی🌹 ⚡️و یه موقعم ممکنه ، 🍃نهایت تلاشت رو بذاری برای کسب مقامات و پست و .... 🔷صرف ارضای نیاز کسب مقامات ، 🔸یا صرف حتی خیانت به خلق الله 🔸پس میشه ، شما رقابت بکنید ، 🍃ولی برای کسب مقامات الهی و اخروی ✅ 🍃و قرب به حق ♦️مثل چی ؟! ☝️👇 🌷مثل شهدایی که با ایثارگری ، 🌷نهایت همتشون رو برای خدمت میگذاشتن ، 🌷مثل اون شهدایی که گوشت و خونشون ، با منور و مین میسوخت ، 🌷اون شهدای غواصی که جاده صاف میکردن ، 🌹برای خدمت های بیشتر 🔸نمیشه ، تمام موارد رو بنا به عوارض نظام تسخیری بگیم که خب هست ، پس طبیعیه و میشه ، 🍃خود قران فرموده ، 🍃السابقون السابقون ، 🔸فرموده ، 🔸سابقوا الی مغفرت من الربکم 🔷پس روحیه رقابت یه خصلت برای مومنینه 🔸اما بعضی چیزها مثل حسادت و ظلم این طوری نیستن و باید به طور مطلق از بین ببریم 🍃پس هر چیزی چارچوب و شرایط خودش رو خواهد داشت👌👌 ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️سواد آقامیری چقدره؟؟ ،تا سطح پایه ی حوزه بیشتر درس نخوانده و با حرف های عوامانه و ، بخوبی افراد هم کیش خود را جذب می‌کند.. این کلیپ رو برای متوجه شدن اندازه ی سواد دینی ایشون ببینید.. دنبال سخنرانی بریم که حرف های و میزنه و در دین غواصی میکنه... نه هر سخنران و گوینده ای که ، در سطح مبتدی و عوامانه و برای خوشایند افراد صداشو بالا و پایین میکنه.. https://eitaa.com/antihalghe
مطلع عشق
💠⚜💠⚜💠⚜💠 ⚠️هیچ کس به من نگفت😔 4⃣1⃣قسمت چهاردهم 😢 هیچ کس به من نگفت: که شناخت شما، 💞عشق راستین ایجا
💠⚜💠⚜💠⚜💠 ⚠️هیچ کس به من نگفت😔 5⃣1⃣قسمت پانزدهم 😔هیچ کس به من نگفت،که می‌شود به شما هدیه داد و شما را خوشحال کرد…😢 اگر به من می‌گفتند که سه بار «قل هو الله احد» ثواب یک ختم قرآن را دارد، من از همان نوجوانی بعد از هر نمازم، یک ختم قرآن به شما اهدا می‌کردم تا هر روز عزیزتر از دیروز باشم😊 و یک قدم 👣نزدیکتر از روز قبل. 🌷هدیه من ناقابل بود، ولی احسان شما در مقابل هدیه من این قابلیت را داشت که مرا به عزت بندگی و خدمت به شما برساند.😊 👈🏼احسان از طرف کریمترین انسان روی زمین، زندگی مرا زیر و رو می‌کرد، اگر از نوجوانی اهل احسان و اهدای هدیه می‌بودم. ✨اما حالا هم دیر نشده، بپذیر از من که وجود ناقابلم، رکوع و سجده‌ای به جای آورد و آن را در قالب دسته گلی 💐همراه چند صلوات به وجود نازنینت اهدا کند. کاش گل‌های زیادی نثار آن وجود می‌کردم تا در نتیجه احسان، بوی گل نرگس را استشمام می‌کردم🌼 🌟آقای من از این پس با شما عهد می بندم بعد از هر نماز واجب سه بار سوره توحید را برای شما بخوانم. 🔹سر چه باشد که به پای تو گذارم آن را 🔹جان‌چه قابل که تو از من‌بپذیری جان را 📘کتاب "هیچکس به من نگفت" ✍🏼نویسنده: حسن محمودی 15 ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
🔻 اولا اگر قرار باشد حکم اعدامی صادر شود به دستور است نه به دستور رئیسی ایشان فقط مجری است !!! 📌 استفاده از عنصر احساسات و تکنیک ایهام باعث بازگشایی عقده های برخی از لیبرال ها شده که باز هم دست به تخریب افراد میزنند که بگویند وظیفه رئیسی جز اعدام کردن نیست... ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🔺چیک چیک...عشق نمیدونم چقدر گذشته بود که گوشیم زنگ خورد . عینکم رو که مخصوص کار و مطالعه بود برداشت
...عشق 4⃣ 🍃 و اما عمه مریم دو تا پسر داشت . حامد که اول دبیرستان بود و حسام که 32 سالش بود و کارمند فرودگاه بود ... یه آدم فوق العاده آروم و مهربون . وقتی با احسان و سعید بود زیادی شوخ و شیطون میشد ! کلا شخصیت جالبی داشت نمیتونستی حدس بزنی این بار که میبینیش شوخه یا خجالتی ! اما همیشه سر به زیر توی خونه رفت و آمد میکرد و با من و سانی و سپیده با احترام برخورد میکرد . خلاصه ۱۰ سالی بود که ما توی یه خونه زندگی میکردیم و خدا رو شکر توی این سالها هنوز هیچ مشکلی پیش نیومده بود . شاید بخاطر این بود که همه برای زندگیهاشون حریمی و حد و حدودی گذاشته بودند و طبق یه قرار نا گفته هیچ کدوم از خواهر برادرها توی زندگی هم دیگه دخالت نمیکردن و سرک نمیکشیدند . با اینکه کنار هم بودیم اما گاهی من یه هفته میشد که خانواده عمه رو اصلا نمیدیدم . یا فقط با زنعمو توی راه پله سلام و علیک داشتیم . اما اکثرا آخر هفته یا ظهر جمعه خونه مادرجون بودیم هممون . _خسته نباشید با صدای خانوم محمودی حواسم برگشت به زمان حال ..... _مرسی کاری نکردم که ! خودش رو تقریبا پرت کرد روی صندلیه کناریم . با فضولی نگاهی به صفحه کامپیوتر کرد و گفت : _ماشالله چه سریع اینهمه پیش رفتی ! سابقه کار داری؟ _نه تا حالا جایی کار نکردم . _عوضش من 6 ساله دارم کار میکنم _همینجا ؟! _ نه بابا اینجا رو که نبوی تازه دو سه ساله راه انداخته ! قبلا توی آموزشگاه رانندگی بودم اما زیاد جالب نبود محیطش اومدم اینجا ... _پس از محیط اینجا راضی هستین _ای بگی نگی ... اینجا حداقل دستم باز تره ! نبوی هم مثل مدیر اونجا بداخلاق و عنق نیست . صدای زنگ تلفن که بلند شد محمودی هم سریع بلند شد و با یه ببخشید رفت تو سالن . یاد سریال ساختمان پزشکان افتادم که منشیه خانوم شیرزاد روی زنگ تلفن حساسیت داشت و سریع خودش رو پرت میکرد روی گوشی ! تقریبا کارم تموم شده بود . فقط مونده بودم که نیاز به تغییر داره یا خوبه ببرمش پیش نبوی ! بلاخره با دو دلی فلش خودم رو که همیشه تو کیفم بود برداشتم و ریختم توش . بلند شدم رفتم توی سالن در اتاقش باز بود رفتم و با انگشت یکی دو تا زدم به در . داشت با موبایل حرف میزد نگاهی بهم کرد و با سر اشاره کرد برم تو . _باشه پس هماهنگ کردی به منم خبر بده . اوکی . سلام برسون ... تماس رو قطع کرد و بهم گفت : .... ‌❣ @Mattla_eshgh