eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت6⃣ حالا نمیدونم چه دردی داشت که بعد اینهمه وقت یادش افتاده بود این عکس مایه ننگ
...عشق 7⃣ 🌾خیلی شرکتها اینجا قرارداد دارن باید خوب خودت رو نشون بدی الانم میتونی بری از محمودی فرم قرارداد رو بگیری و پر کنی از صبح هم بیای سرکار از ۸:۳۰ تا ۲ ! بعداز ظهر ها میرم چاپخونه اینجا تعطیله . در ضمن حقوق مد نظرت رو هم بنویس تا به توافق برسیم. اوکی ؟ پوفی کردم و با تعلل گفتم : بله اوکی . لپ تابش رو بست و گفت : خوبه موفق باشید چه راحت گفت برو بیرون غیر مستقیم ! _ممنون پس فعال خدانگهدار _به سلامت داشتم میرفتم بیرون که باز صدام کرد _خانوم صمیمی ؟ _بله ؟ _دقت مهمترین چیزیه که میتونید داشته باشید نه ؟ گنگ نگاهش کردم . منتظر بودم که ادامه بده حرفش رو ... سرشو تکون داد و دستشو آورد بالا _فلشتون ! وای خدا بازم غیر مستقیم گفت خنگول بیا این مایه ننگت رو ببر نابودش کن زودتر ! با خجالت رفتم جلو و فلش رو گرفتم . زیر چشمی لبخندش رو دیدم خداحافظی کردم و خودمو شوتینگ کردم توی سالن ! بعد از پر کردن فرم و خداحافظی با محمودی اومدم بیرون . ساعت تازه 03 بود اما داشتم از گشنگی میمردم . با یه حساب سرانگشتی دیدم تا 0 ساعت دیگه هم نمیرسم خونه و بین راه امکان داره تلف بشم . برای همین نگاهمو معطوف کباب ترکی که اون سمت خبایون بود کردم و نیشم باز شد ! موهام رو هول دادم تو .. با پشت دست یکم رژم رو کم رنگ کردم و زنگ رو زدم . مثل همیشه بدون پرسیدن هیچ سوالی تق در باز شد رفتم تو داشتم در رو میبستم که یکی محکم هول داد درو من با مخ رفتم توی نرده ها ! آخ آخ دستم شیکست ... الهی بترکی هر کی بودی ! برگشتم ببینم کی بوده که حسابی از خجالتش در بیام ، حامد ذلیل نشده بود! داشت ریسه میرفت از شاه کاره خلاقانش .... با کیف زدم به شونه اش و گفتم : _زهر مار ... دستم شکست مگه نمیفهمی پشت هر در بازی یه آدم وایستاده ؟! با صورتی که از خنده قرمز شده بود گفت : نه والا دختر دایی! به من گفتن پشت هر توپی یه بچه میاد تو خیابون فقط ... اینی که شما میگی رو کسی نگفته بود تا حالا _پس تو این مدرسه مزخرفتون چی یادت میدن که از کله سحر تا خود غروب یه لنگه پا نگهت میدارن ؟ کوله پشتیش رو با دو تا انگشت گرفت انداخت روی شونش و گفت : ‌❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق هی بابا ! دست رو دلم نذار که خونه ... همین الانم که دیدی با سرعت پرت کردم خودمو تو خونه واسه همین بود که از مدرسه فرار کردم دیگه ! وگرنه من این موقع میام خونه ؟ ناخوداگاه بلند گفتم : جون من ؟!! _چته بابا ! همه محل فهمیدن _ببخشید ... آخه یه چیزی میگی آدم شاخ در میاره ! اصلاتو به ریختت نمیخوره این حرفها ! _مگه ریخت من چشه ؟ خوب فرار کردم دیگه ! _بابا ایول ! یکم امیدوار شدم که خون فامیلای مامانت تو رگهات هست ! _پ نه پ کل خون فک و فامیل تو رگ تو ریخته ! _بچه ها چرا اونجا وایستادید نمیاین بالا؟ به عمه نگاه کردم بالای پله ها وایستاده بود . رفتم بالاو بوسش کردم _سلام عمه جونم خوبی؟ _علیک سلام . الحمدلله تو خوبی خوشگلم ؟خسته نباشی ... انگار رنگت پریده عزیزم عاشق تحویل گرفتنهای عمه بودم . _مامان هزار بار گفتم این بچه های برادرات رو پررو نکن ! آخه کجا رنگش معلوم میشه زیر اینهمه کرم پودر ؟ _به تو چه حسود ؟ _بچه ها ! حامد تو مگه امروز قرار نبود بری تمرین ؟ پس چرا اومدی خونه ؟ با تعجب به حامد نگاه کردم که سرش رو خاروند و گفت : _هان ؟ چیزه مربیمون گفت ساعت 3 بریم که دیگه تا 5 باشیم سر تمرین ... چشمهام رو ریز کردم و به عمه گفتم : _تمرین چی عمه مریم ؟ _بسکتبال میره عزیزم . چند روز دیگه مسابقه دارند بخاطر همین که امروز تمرین داشته زود اومده خونه دستم رو زدم به کمرم و زل زدم به حامد . لبخند زد و گفت : _ تکرار نمیشه ! _حیف که دلم برات سوخت با این قیافت وگرنه یادت میدادم فرار یعنی چی حامد خان . _ما مخلصیم الهام خانوم با عمه خداحافظی کردم و رفتم به سوی خونمون . عجیب بودا نیم ساعته زنگ زدم و نرفتم تو انگار نه انگار ! مثل همیشه بوی غذاهای خوشمزه مامان همه جا رو پر کرده بود . همونجوری که شالمو کفشام رو همزمان در میاوردم شروع کردم صدا زدن _مامان ... ماماااان کجایی ؟ سلام من اومدما رفتم تو آشپزخونه وای چه میز خوش رنگ و لعابی چیده مامی جون حیف که کباب ترکیش زیادی خوشمزه بود! _سلام . چته خونه رو گذاشتی رو سرت ؟ _سلام مامی خوشگله ... کجا بودی اینهمه صدات کردم ؟ _داشتم روی تراس لباس پهن میکردم . دختر که ندارم خدا رو شکر همه کارا رو یه تنه انجام میدم از صبح تاشب ‌❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق _وای مامان ... دختر به این ملاحت و زیبایی رو نمیبینی اینجا وایستاده ؟ _بزن به تخته چشم نخوری دخترم ! فقط ملاحت و زیباییت نصیب من شده فعال ... ایشالا یه هنری پیدا کنی حداقل شوهر بدبختت بی نصیب نمونه ! _مامااااان ... باز گیر دادیا ! خوب رفته بودم دنبال کار دیگه . _بله میدونم ... بیا برو لباساتو عوض کن الان احسان میاد ناهار بخوریم _کار پیدا کردما بلاخخره ... روغن رو ریخت روی برنج و نگاهم کرد _چه کاری ؟ _طراحی تو یه شرکت تبلیغات ... همون که آقای جلیلی بابای هدی معرفی کرده بود . _مگه تو طراحی بلدی ؟! تو که رشتت کتابداری بوده _خودم میدونم رشتم چی بوده مامی جان ... منتها اون به درد من نمیخوره برای کار ! این طراحی بهتره شغل نون و آب داریه ... _نون و آب که الانم داری نداری؟ _باز شروع شد ؟ حالا من بابا رو به زور راضی کردم باید بیام تازه شما رو راضی کنم !؟ صدای زنگ در باعث شد ادامه ندم و برم آیفون رو بردارم _بله ؟ _باز کن منم _تو کی هستی؟ _منو نمیشناسی مگه ؟ _ نخیر نمیشناسم _الان میام بهت میگم _نمیشه بعدا بگی؟ _نه باز کن الان باید بگم ! در رو زدم و رفتم تو اتاقم ... احسان همیشه خوش اخلاق بود برعکس من ... حتی اگر داشت از غصه هلاک میشد باز لبخندش رو یادش نمیرفت عاشقش بودم ... من بودم و همین یه دونه داداش خوش تیپ ! با بدبختی از زیر ناهار خوردن در رفتم البته چند تا قاشق رو خوردم که مامان شک نکنه چون از وقتی یادمه میگفت حق ندارید غذای بیرون رو بخورید مسموم میشید من حوصله ندارم ! اما کو گوش شنوا ! من همیشه بیرون که میرفتم نمیتونستم از جلوی فست فود بگذرم بدون اینکه چیزی بخورم ! اکثرا از خجالت شکمم در میومدم .. داشتم ظرفها رو میشستم که مامان گفت : _راستی بچه ها امشب خونه مادرجون دعوتیم شام ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
💗 گفتن یک کلمه "ممنونم" برای هر خدمت همسر... #پس_از_ازدواج ‌❣ @Mattla_eshgh
پستهای روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👆 روز دوشنبه(حجاب وعفاف)👇
فرق دیدن و نگاه کردن نامحرم... :) ❤️ :) ❤️ 💥 🚫 ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#رهایی_از_رابطه_حرام 21 ⭕️ تا اینجا در این مورد صحبت کردیم که چطور میشه از افتادن در گناه ارتباط ب
22 ✅ یکی از نکاتی که در مورد توبه خوبه دقت بشه اینه که هر گناهی که انجام دادید سعی کنید "خیلی زود توبه کنید". 👌🏻 در واقع هییییج گناهی رو بدون توبه نذارید. ⭕️ مثلا خدای نکرده شیطون گولتون میزنه و یه نیشی به همسرتون میزنید! یا هر گناه دیگه ای که هست. دو دقیقه نشده حتما توی دلت بگو خدایا غلط کردم...😢😓 💢 اصلا نذار که حتی یه دونه گناه هم بدون توبه هر چند کوتاه از دستت در بره. گناه لامصب چیزیه که مثل چرک و سیاهی دور دیگ غذا هست. اگه همون موقع که سیاه شد شسته بشه هم راحته و هم همیشه تمیز میمونه ولی اگه یه مدت بگذره و هی بهش اضافه بشه سفت میشه و کار خیلی سخت میشه...😒 💢 حتی اگه وسط ارتباط با نامحرم هستی هر بار که پیامکی دادی یا تلفنی حرف زدی و ... حتما توبه کن. این توبه کم کم روح آدم رو قوی میکنه و قدرتش در ترک گناه بیشتر خواهد شد... ‌❣ @Mattla_eshgh
📚 🌿"سیلاب زندگی؛ داستان های واقعی و عبرت آموز درباره طلاق" 🔷شناخت آسیب‌ها و راهکارهای برون رفت از عوامل مخرب نهاد خانواده، به دلیل اهمیت و جایگاه این نهاد مقدس، اجتناب ناپذیر است. 📛کتاب سیلاب زندگی، داستان‌های واقعی از زنان و مردانی را ارائه داده است که بعد از مدت کوتاه و یا طولانی در ، طعم تلخ طلاق را چشیده اند. 🔰این اثر در دو فصل تدوین شده است؛ در فصل اول این اثر به پرداخته شده است؛ عناوین این فصل عبارت از: 🔷تفاوت جسمی، تفاوت تحصیلی و فرهنگی، تفاوت موقعیت اجتماعی، اختلاف عقیده، ارتباط با نامحرم، ازدواج اجباری، ازدواج مجدد و پنهانی، فضای مجازی، اعتیاد، توقعات بی‌جا، خیانت، دخالت خویشاوندان، تنوع طلبی، سوءظن، سنت‌ها و عادت‌های غلط، عدم آراستگی، رفیق بازی، عشق خیابانی، عدم مهارت خانه داری و... است. 🔰دومین فصل این اثر به اعم از سلب آرامش و انتقام جویی، بی اعتمادی مردم نسبت به زن مطلقه، کمبود محبت، پشیمانی و... می‌پردازد. ✍️برشی از کتاب: ♨️علت طلاق: 🔺"شوهرم چند ماهی است که رفتارش تغییر کرده است. او با دختر مدیرعامل شرکت دوست شده و به من اهمیت نمی‌دهد. آن‌ها شب و روز با هم هستند و حتی در خانه هم تلفنی با یکدیگر حرف می‌زنند. وقتی من به رفتار او اعتراض می‌کنم، می‌گوید: ارتباطم کاری است. ♨️علت طلاق: 🔺"مشکل ما، خیانت شوهرم بود و تلفن‌ها و ملاقات‌هایش با دخترهای دیگر؛ یعنی بی اخلاقی و بی بند و باری‌هایش؛ چیزی که باعث می‌شود دیگر نتوانم به او اعتماد کنم". ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
چیک چیک...عشق _وای مامان ... دختر به این ملاحت و زیبایی رو نمیبینی اینجا وایستاده ؟ _بزن به تخته
...عشق 0⃣1⃣ _آخ جون دور همی ! حالا مناسبتش چیه ؟ _والا منم پرسیدم مادرجون فقط گفت میخواد دور هم باشیم بعد از چند وقت همین ! _راست میگه خیلی وقته مهمونی راه ننداخته بودیم ... خوش میگذره ها مخصوصا به خودت مامان با وجود مادرشوهر و خواهرشوهر ! لبخندم پرید بخاطر ترس از نگاه چپکیش ! دستکش و درآوردم و گفتم : _من میرم یکم بخوابم ... زود بیدارم کنیا مامی جونم _بگو مامان خوب ! مامی جون دیگه چه صیغه ایه !؟ _صیغه ای نیست ... عقد دائمه _مادر تو چقدر بانمکی ! اسفند بریزم دورت چشمکی زدم و رفتم تو اتاق ... همیشه همین بود من و مامان با هم یه جورایی کل کل میکردیم .. یعنی عادت داشتیم اگر یه روز من چیزی نمیگفتم انگار مامان افسردگی میگرفت ! داشتم ریمل میزدم که صدای زنگ گوشیم بلند شد .. عکس ساناز اومد رو صفحه من که دارم برات سانی خانوم ! _بله ؟ _سلام الی ... رفتی خونه مادرجون یا نه ؟ _نه هنوز نرفتم خونه ام _چه خوب ... در و باز کن اومدم قطع کرد ... با لبخند نگاهی به آینه انداختم و گفتم : واقعا چه خوب ! در رو باز کردم و دوباره رفتم توی اتاق ... با گیره موهام رو بالای سرم جمع کردم و روسریم رو سرم کردم _سلوووووم بی ادف در باز میکنی و میلی ؟ حداقل میومدی استقبالم ! _علیک سلام ... صدبار گفتم مثل این دختر لوسها حرف نزن ! _دلم میخواد ... تو فضولی عسیسم ؟ _درد ! ... من فضول باشم که تو خجالت زده میشی! پرید روی تخت و گفت : باز چی شده اخم کردی حالا ؟ برگشتم سمتش و گفتم : ساناز بخاطر بلایی که امروز سرم آوردی بدجور دارم برات ! _من ؟ بسم الله ... با منی ؟ بابا اشتباه گرفتی آبجی . والا ما از صبح تا حالا ااز تو خونه تکون نخوردیم ... اونوقت چجوری بلا سرت آوردیم؟ _تو یه بار تکون بخوری من تا یه ماه تضمینم ! دیشب توی فلش من چی ریخته بودی؟ هان ؟ گره روسریش رو سفت کرد و گفت : هوم ؟! چطور مگه ؟ ندیدی هنوز !؟ _چرا اتفاقا امروز با مدیرعاملمون نشستیم دوتایی دیدیم کلی خندیدیم ! زد تو سرش _خاک عالم به سرت گرومبی ! دو تایی با مدیر چی دیدی ؟! مگه توش مسابقات فینال ریخته بودم ؟ ‌❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق قسمت 1⃣1⃣ _پ نه پ جام حذفی بود گفتیم حیفه از دستمون بره دور همی بشینیم نگاه کنیم ! _هان ! حالا با جام حذف شدی ؟ _نه رسوندمش به گل طلایی ! _ای بابا چرا چرت و پرت میگی مثل آدم بگو ببینم چه گندی زدی؟ _تو برا چی رفتی عکس یک سال پیش منو که مثل دلقکها بودم ریختی تو فلش ؟ _خوب دیدم خوشمله توام نداری ازش گفتم برات بریزم بسی خرسند بشی .. همین ! _بسی خرسند شدیم عزیزم ... اتفاقا وقتی نبوی فلش رو باز کرد اول از همه چشمش به جمال موش موشکیه ما روشن شد _هی واااای ! راست میگی الی ؟ _آره بابا ...مستقیم رفت تو فایل عکسهام _بیخود کرده ! چه مدیر فضولی ... به نظر من که اصلا نمیشه بهش اعتماد کرد _چی میگی واسه خودت ؟ چون عکس منو دیده نمیشه بهش اعتماد کرد ؟ _خوب معلومه ! اگه همین عکس رو بذاری جلوی چشم حسام اونم قاب کرده عمرا بهش نگاه بندازه اونوقت این رفته مستقیم سراغ عکس تو ! راست میگفت ! از همین اول کاری یه حس بدی افتاد تو دلم اما خوب بازم نمیشه انقدر زود قضاوت کرد ! نباید فکرمو خراب کنم و حساس بشم .. عاشق مدل خونه مادرجون بودم ... فقط این واحد مهندسی ساختش با بقیه متفاوت بود ... یه سالن بزرگ داشت با یه اتاق خواب 03 متری . آشپزخونه اپن نبود و در داشت به راهرویی که رو به روش هم اتاق خواب بود و هم ته راهرو سرویس بهداشتی قرار داشت . مادرجون خونه رو مدل سنتی چیده بود ... یعنی دو تا فرش 03 متری الکی رنگ پهن کرده بود و دور تا دور سالن پشتیهای الکی طرحدار گذاشته بود . پرده های خونش همشون ساده و حریر سفید بود ... توی آشپزخونه روی هر چیزی یه پارچه گلدوزی شده کشیده بود و بهش میگفت رو سماوری ... رو گازی ... رو یخچالی ! هم تمییز بود هم حساس ... چیزی که الان بهش میگن وسواس ! خونه مادرجون همیشه از تمییزی برق میزد مثل این تازه عروسها شایدم بهتر ! غذاهاش که دیگه معرکه بود ... امشبم که قرمه سبزی پر روغن درست کرده بود با سوپ جو که من عاشقش بودم هیچ وقت نمیذاشت دختر و عروساش توی آشپزیش دخالت بکنند ... تا وقتی سفره پهن میشد خودش همش در رفت و آمد بود اما همین که غذا رو میخوردن و الهی شکر بعدش رو میگفت دیگه همه چیز رو میسپرد به نوه ها و عروسها و خودش مینشست پیش گل پسراش ! من خیلی شبهایی رو که خونه مادرجون دور هم جمع میشدیم دوست داشتم ... عاشق سبدهای سبزی با تربهای تزیین شده روش و تنگ دوغ و تا زدن نونهای تافتون تازه و چیدنشون توی سفره بودم . ‌❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق قسمت 2⃣1⃣ همه چیز اونجا یه بوی دیگه میداد ... همه مهربون و با صفا میشدن انگار روحیه آدم باز میشد اصلا ... _الهام با تو حرف میزنما ! با شنیدن صدای ساناز از فکر و خیال اومدم بیرون و با گیجی پرسیدم : _ با من بودی؟ _بله ! گفتم اذان گفتن وضو داری نماز بخونیم ؟ _وای نه یادم رفت وضو بگیرم ! سپیده که داشت خیار گاز میزد و به کتاب فیزیکش هم نگاه میکرد گفت : _خوب پاشو الان وضو بگیر ! _باهوش ! شیمی بدم خدمتتون ؟ با تعجب سرش رو آورد بالا و نگاهی بهم کرد ... خندید و گفت : _آهان از اون لحاظ ! خوب راست میگی حیفه اینهمه کرم و پنکک که بشوری و وضو بگیری ... بذار آخر شب که رفتی خونه قضاشو بخون _عمرا ! من تا حالا نمازم قضا نشده ... حامد که داشت از کنار ما رد میشد گفت : _چی شد میخوان غذا بیارن ؟! بابا زوده ما انقدرام گشنمون نیست والا سپیده : خوبه تو گشنت نیست و همیشه نصفه سفره رو یه تنه میبلعی !! حامد : من؟ بابا ما که ورزشکاریم باز یه چیزی ... تو چی هر روز به هوای انرژی گرفتن واسه درس خوندن ویتامین میزنی و ماشاالله هی میاد رو وزنت ! سپیده که تو جمع بدجور ضایع شده بود صداش رو جیغدار کرد و کتاب رو بست و گفت : با منی حامد ؟! من چاق شدم ؟ پسره پررو اصلا من از تو بزرگترم بیخود میکنی هر چی به دهنت میاد بهم میگی ... ساناز کنار گوشم گفت : بدبخت شدیم الی ... از فردا این باز دوباره میره تو رژیم غذایی ... حالا بیا و درستش کن ! تا قبل از شام مردها هم یکی یکی از سرکار اومدن .. سعید و زن و بچش هم که مثل همیشه دیرتر از همه اومدن . ساناز که عمه بود و ذوق زده پرید سر بچه بیچاره و به هوای نی نی یه گوشه نشست ! من و سپیده با مامانهامون رفتیم تا سفره رو دیگه بندازیم . داشتم قاشق چنگالها رو میذاشتم کنار بشقابها که صدای زنگ اومد ... به پسرها نگاه کردم که سریع خودشون رو زدند به اون راه یعنی ما که نشنیدیم ! سرم رو با تاسف تکون دادم و خودم برداشتم . _بله ؟ _سلام باز کن منم _علیکم السلام آقا حسام بفرمایید بالا دم در بده . _و رحمه الله ! خوب باز کنی میام بالا میدونم دم در بده ! _بفرمایید ادامه دارد ... هرشب بجز جمعه ها در کانال👇 ‌❣ @Mattla_eshgh
2⃣ انجمن حجتیه را بشناسید... ‌❣ @Mattla_eshgh