قسمت #بیست_وهشت
چهره هیچکدام شبیه مردم بومی سوریه و کلا مردم عرب نیست.
یک نفرشان موهای قرمز دارد و پوست سپید ککمکی
و دیگری موهای بور و چشمان روشن؛
هردو با سبیل تراشیده شده و ریش پرپشت. فکر کنم مرد موقرمز اهل چچن باشد؛
کارم زار شد.
چچنیهایی که به داعش میپیوندند معمولاً داعشیهای دوآتشهای میشوند.
زیر لب بسمالله میگویم.
مرد موقرمز عقب میایستد و اسلحه کلاشینکفش را به سمت من میگیرد؛ و مرد موطلایی جلو میآید و کنار پنجره سمت راننده میایستد.
اخمهایش را در هم میکشد و با عربیِ دست و پا شکسته میگوید:
-بطاقۀ المرور!(کارت مجوز تردد!)
لبخند میزنم:
-علی عینی یا اخی.(چشم برادر.)
کارت تردد را نشانش میدهم؛
اما نگاه گذرایی به آن میاندازد و دوباره آن را پس میدهد، بعد هم با نگاهی پر از خشم زل میزند به چشمانم.
از رفتارش تعجب میکنم ،
و مطمئن میشوم اتفاقی افتاده است. خونسردیام را حفظ میکنم و میگویم:
-ماذا حدث اخی؟(چی شده برادر؟)
نگاهش تیزتر میشود؛
انگار میخواهد با تیزی نگاهش مغزم را بشکافد و داخلش را ببیند. میگوید:
-أين تذهب؟(کجا میری؟)
اوه اوه...دارد به جای باریک میکشد.
نگاهی میاندازم به مرد موقرمز که همچنان اسلحه را به سمت من گرفته و با اخم نگاهم میکند.
میگویم:
-لدي مهمة سرية. لا أستطيع إخبارك.(ماموریت محرمانه دارم. نمیتونم به تو بگم.)
سرش را تکان میدهد و اخمش غلیظتر میشود:
-إيراني مجوسي قتل أحد إخواننا في بوكمال. یجب أن نجده.(یه ایرانی مجوس یکی از برادران ما رو در بوکمال کشته. باید پیداش کنیم!)
عربی را به سختی و با لهجه انگلیسی حرف میزند.
میگویم:
-كيف يمكنني مساعدك؟(چه کمکی میتونم بکنم؟)
ذهن و دستانم را برای درگیری آماده میکنم؛ اسلحهام هم آماده شلیک است.
داد میزند:
-انزل! انت مشبوه!(پیاده شو! تو مشکوکی!)
اگر پیاده بشوم،
در بهترین حالت اسیرم میکنند و بعدش دیگر معلوم نیست شانس نجات داشته باشم؛ با عصبانیت و شکی که اینها دارند هم نمیشود با زبان چرب و نرم دورشان زد.
باید همینجا حلش کنم.
دوباره داد میزند:
-انزل و إلا سأطلق!(پیاده شو وگرنه شلیک میکنم!)
دیگر چارهای نیست.
نگاهی به مرد موقرمز میاندازم که آماده شلیک است.
باید فکری برای او هم بکنم...
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
💠قسمت #بیست_وهشت
سمانه شوکه به حرف های او،
گوش سپرده بود، نمی توانست حرف هایی را که می شنید را باور کند،هضم این حرف ها برایش خیلی سخت بود!
ــ خانم حسینی به نفع خودتونه هر چه زودتر قضیه رو برای ما روشن کنید،چون تا وقتی قضیه روشن نشه شما مهمون ما هستید،البته قضیه روشن هست
ــ من همچین کاری نکردم😧
ــ خانم حسینی پس این همه مدرک تو پرونده چی میگن؟؟😠
ــ نمیدونم،حتما اشتباه شده
و با صدای بالاتری گفت:
ــ مطمئنم اشتباه شده
سمانه خیره به خانمی که با اخم و عصبانیت به او خیره شده بود ماند،
ــ صداتونو بالا نبرید خانم حسینی،اینجا خونه ی خالتون نیستش،وقتی داشتید برا بهم ریختن اوضاع برنامه ریزی می کردید،باید به فکر اینجا بودید
سمانه عصبی از جایش بلند شد و با صدای بلندی گفت:
ــ وقتی هنوز چیزی ثابت نشده حق ندارید تهمت بزنید،من دارم میگم اینکارو نکردم،اما شما الان فقط میخواید مجرم بودن منو ثابت کنید ،حتی تلاش نمی کنید حقیقتو از زبون من بشنوید
خانم از جایش بلند شد و پرونده را برداشت
ــ مسئول ما به احترام اینکه خانم هستید برای بازجویی خانم فرستادن اما مثل اینکه شما بازیتون گرفته،و قضیه رو جدی نگرفتید،خودشون بیان بهتره
پوزخندی زد، و از اتاق خارج شد،
سمانه بر روی صندلی نشست و سرش را بین دستانش گرفت و محکم فشرد تا شاید سردردش کمتر شود،
باورش نمی شد،
حرف هایی که شنیده بود خیلی برایش سنگین بودند،الان همه او را به چشم یک ضد انقلابی می دیدند.😰😣
الان دیگر مطمئن بود،
که ساعت از ۹ گذشته ،و اتفاقی که نباید بیفته ،اتفاق افتاده.می دانست الان مادرش و پدرش چقدر نگران هستند، وچقدر خجالت زده در برابر خانواده محبی😣😞
آه عمیقی کشید،
مطمئن بود الان در به در دنبال او هستند، هیچوقت دوست نداشت کسی را نگران کند یا آرامش خانواده را بهم بریزد، دوست داشت هر چه سریعتر مسئولشان بیاید و او از اینجا برود،
از فکری که کرد ،
ترسی بر دلش نشست و دستانش یخ بستند،
"نکند ،اینجا ماندنی شود،یا شاید بی گناهیش تابت نشود"😰
محکم سرش را تکان داد تا دیگر به آن ها فکر نکند.
بعد از نیم ساعت در باز شد،
و سایه مردی بر روی زمین افتاد،سمانه سرش را بالا آورد، تا به بی گناه بودنش اعتراف کند،
اما با دیدن شخصی که،
رو به رویش ایستاده شوکه شد!😳😧
نمی توانست نگاهش را،
از مردی که خود هم از دیدن سمانه ،در این مکان شوکه شده بود ،بردارد.
سمانه دیگر نمی توانست،
اتفاقات اطرافش را درک کند،احساس می کرد سرش در حال ترکیدن است،
اشک در چشمانش نشسته بود،
و فقط اسمش را با بهت و حیرت از زبان مردی که هنوز در کنار در خشکش زده بود ،شنید:
_ســمانـه
🌟قسمت #بیست_وهشت
(الهام)
حسن میگوید ری استارتی بودهاند.
شنیده بودم رهبرشان برای حزب اللهیها خط و نشان کشیده؛ اما فکر نمیکردم کسانی باشند که به حرفش توجه هم بکنند!
از آن غیر قابل باورتر،
این است که جلوی در مسجد و مقابل چندین نفر آدم حمله کردند و زود دررفتند.
من دقیق یادم نیست.
ضربهای به کتفم خورد؛ چادرم از پشت کشیده شد و چون کمری بود محکم خوردم زمین.
فقط صدای جیغ شنیدم؛
یادم نیست چقدر طول کشید تا حسن و مصطفی برسند.
حتی یادم نیست کی شیشههای ماشین را شکستند و دستم رفت روی خرد شیشهها و زخم شد.
حتی ندیدم چه شد که سر مریم شکست. وقتی مصطفی فریاد زنان پرسید
«چی شده؟» هم نتوانستم جوابش را بدهم. فقط توانستم در سایه روشن نور چراغ برق، ببینم صورتش سرخ شد و دوید.
آنقدر تند دوید که نتوانستم بگویم حداقل سوار ذولجناحش شود.
نگذاشتند من و مریم برویم بیمارستان ببینیمش. میگویند یکی از دندههایش آسیب جدی دیده. نمیخواهند واضح بگویند شکسته! انگار ما بچهایم!
حاج کاظم داشت به حسن میگفت
و من دزدکی شنیدم مصطفی توانسته یکیشان را از موتور زمین بزند و نگذارد فرار کند. بعد هم عباس آقا رسیده و برده تحویلش داده. حتما به نیروی انتظامی!
این چندروزی که مصطفی بستری است،
بارها با خودم فکر کردهام «اگر...» و طاقت نیاوردهام به بیشترش فکر کنم. طاقت نیاوردهام فکر کنم ممکن بود عروسیمان عزا شود و... هروقت این اگر به ذهنم آمد، شیطان را لعنت کردم و شکر گفتم.
فقط کاش سیدحسین وقتی بیاید که مصطفی خوب شده باشد.
چندروزی است که همه جا ،
حرف از فساد اقتصادی و معیشت مردم و تورم و گرانیست؛ اما حرفهایشان بوی دلسوزی نمیدهد.
عدهای به رییس جمهور میتازند
و عدهای کلا نظام را زیر سوال میبرند. انگار بین شعارهایشان، مردم فقط دستاویزند؛ بازیچهاند.
انگار تنها چیزی که برایشان مهم نیست، معیشت مردم است. که اگر بود، میفهمیدند مشکلات کشور با کار و مطالبه دلسوزانه حل میشود نه تحریک مردم برای اغتشاش و توهین به سران کشوری و لشگری.
با وجود همه هارت و هورتشان، نگران نیستم. این مملکت صاحب دارد،
شهید دارد،
سپاه دارد،
آقا دارد.
بدتر از اینها را گذرانده چون صاحبش حفظش کرده است.
به قول پدر،
چهارتا سلطنت طلب کوروش پرست و اراذل و اوباش ریاستارتی که عرضه تعویض پوشک بچه را هم ندارند، چه رسد به براندازی نظام و تعویض رژیم!
خیلی جنم داشته باشند هشتگ «براندازم» را ترند توییتر کنند!
این کار را کردند که ما بترسیم؛
اما نمیدانم چرا نترسیدم. مریم هم نترسیده. حسن و مصطفی هم که اگر میترسیدند، نمیرفتند دنبالشان.
نمیدانم چرا نمیترسم که هیچ، ذوقم بیشتر شده برای آماده کردن نمایشگاه کتاب نهم دی. ذوقم برای کار بیشتر شده.
تا دو سه روز دیگر که مصطفی مرخص شود، حال مریم و من هم بهتر میشود. باید برای مراسم نه دی آماده شویم. شاید یک یادواره گرفتیم برای شهدای فتنه.