eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
💞 💞 💠قسمت ــ سمانه خاله برا چی میری،الان دیگه نتایج انتخابات اعلام میشه، خیابونا غلغله میشه،خطرناکه.! سمانه چایی اش را روی میز گذاشت و گفت: ــ فدات شم خاله،اینقدر نگران نباش، چیزی نمیشه،باید برم کار دارم، بیزحمت یه آژانس بگیر برام کمیل ــ خودم میرسونمتون سمانه به طرف صدا برگشت، با دیدن کمیل کت به دست که از پله ها پایین می آمد ،اخمی بین ابروانش نشست وتا خواست اعتراضی کند کمیل گفت: ــ خیابونا الان شلوغه ،منم دارم میرم کار دارم شمارو هم میرسونم. سمانه تا می خواست اعتراض کند، متوجه نگاه خاله اش شد، که با التماس به او نگاه می کرد،می دانست هنوز امیدش را از دست نداده، نفس عمیقی کشید و با لبخند روبه خاله اش گفت: ــ پس دیگه آژانس زنگ نزن،با آقا کمیل میرم سمیه خانم ذوق زده، به سمت سمانه رفت و بوسه ای بر روی پیشانی اش کاشت؛ ــ قربونت برم ،منتظرتم زود برگرد ــ نمیتونم باید برم خونه،شنبه آقای محبی میان باید برم کمک مامان سمانه می دانست، با این حرف روی تمام امید خاله اش خط کشید ،اما باید سمیه خانم باور می کرد، که سمانه و کمیل قسمت هم نیستند، بعد از خداحافظی از خانه خارج شدند و سوار ماشین شدند 🚗🚕🏢🚙🚙🚌🏢🚙🚗🚕 ترافیک خیلی سنگین بود، سمانه کلافه نگاهی به ماشین ها انداخت و منتظر به رادیو گوش داد، مجری رادیو شروع کرد مقدمه چینی و معرفی رئیس جمهور، سمانه با شنیدن نام رئیس جمهور، ناخوداگاه عصبی مشت ارامی به داشپرت زد، کمیل نگاه کوتاهی به سمانه که عصبی سرش را میان دو دستش گرفته بود، انداخت. سمانه کلافه با پاهایش، پشت سرهم به کف ماشین ضربه میزد، نتایج انتخابات اعصابش را بهم ریخته بود، و ترافیک و بوق های ماشین ها و رقص مردم وسط خیابان که نمی دانستند، قراره چه بر سرشان بیاید حالش را بدتر کرده بود. کمیل ــ هنوز میخواید برید دانشگاه؟؟ سمانه ــ چطور ــ مثل اینکه حالتون خوب نیست ــ نه خوبم ــ دانشگاه مگه تعطیل نیست ــ چرا تعطیله،اما بچه ها پیام دادن که حتما بیام دانشگاه کمیل سری تکان داد، سمانه دوباره نگاهش را به مردانی که وسط خیابان می رقصیدند وهمسرانشان را تشویق به رقص می کردند سوق داد، این صحنه ها حالش را بدتر می کرد، آنقدر حالش ناخوش بود، که نای برداشتن دوربین و گرفتن عکس برای تهیه گزارش را نداشت. بعد یک ساعتی، ماشین ها حرکت کردند،و کمیل پایش را روی گاز گذاشت، نزدیک های دانشگاه شدند، که سمانه با دیدن صحنه ی روبه رویش شوکه شد،دهانش خشک شد فقط زیر لب زمزمه کرد: ــ یا فاطمه الزهرا😨😱 ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠
🌟قسمت (مصطفی) خانم‌ها را با هم راهی خانه می‌کنیم ، و خودمان می‌مانیم برای جمع و جور کردن مسجد. الهام شاید کمی دلخور باشد که دیرتر می‌رویم؛ اما ساکت است. چشمم که به چشمان سرخش می‌افتد، دلشوره می‌گیرم؛ نمی‌دانم چرا؟ چیز عجیبی نیست که بعد از دعای کمیل چشمانش سرخ باشد. خودم هم چشمانم سرخ است شاید. چشم‌ها رازدار خوبی نیستند. هرچقدرهم که اشک‌هایت را پاک کنی، سرخی و ورم چشمانت همه چیز را لو می‌دهند. الهام تمام دلخوری و شاید نگرانی‌اش را در یک جمله خلاصه می‌کند: -زود بیاید خونه... نمی‌خواد خیلی بمونید. لبخندی می‌زنم محض دلجویی: -باشه چشم. خداحافظی مادر انقدر طول می‌کشد ، که کوچه خلوت شود. تقریبا فقط ماییم. به دلم بد می‌افتد که خوب نیست تنها راهی‌شان کنم؛ اما نظرم عوض می‌شود. بچه که نیستند. دوباره به الهام سفارش می‌کنم: - سوار که شدین در رو قفل کنین... کسی هم سوار نکنین توی راه... بی حوصله کلید را می‌گیرد: -چشم! تمام تدابیر امنیتی لحاظ میشه. ساعت یازده و نیم است که راهی می‌شوند. تازه وارد مسجد شده‌ام که صدای جیغ و شکستن شیشه درجا میخکوبم می‌کند. غیر از صدای جیغ، صدای فریاد مردها هم می‌آید. دیگر حال خود را نمی‌فهمم، دیوانه وار می‌دوم به سمت در مسجد. حسن همراهم می‌دود و پشت سرمان بچه‌های مسجد. چشمانم خوب نمی‌بیند. نمی‌دانم الهام است یا مریم که روی زمین افتاده. چادر سر یکی‌شان نیست. چند مرد از دور ماشین پراکنده می‌شوند. حسن سریع‌تر از من می‌رسد بالای سرشان. مادر تکیه داده به ماشین و دستانش را گرفته جلوی صورتش. مریم پریشان دنبال چادرش می‌گردد و الهام هنوز هم روی زمین افتاده. خرده شیشه‌های پنجره ماشین، دستش را زخم کرده. خط سرخ و باریکی از زیر روسری مریم کشیده شده تا گونه‌اش. فریاد یا حسین و یا زهرا گوشم را پرکرده. با فریاد از مادر می‌پرسم: -چی شد؟ کی این کار رو کرد؟ مادر لرزان به سمتی اشاره می‌کند. صدای فریادی می‌شنوم: - بدویید دنبالشون. اونوری رفتن... همون کاپشن طوسیه. حتی به اندازه سوار موتور شدن هم صبر نمی‌کنم. مثل دیوانه‌ها می‌دوم به سمتی که مادر اشاره کرد. هنوز دقیقا نمی‌دانم چه اتفاقی افتاده و اصلا باید دنبال چه کسانی بگردم. فریاد در ذهنم تکرار می‌شود: - کاپشن طوسی... موتور... درحالی که می‌دوم، صحنه در ذهنم تکرار می‌شود: -شال گردن‌های پیچیده دور صورت، طوسی، مشکی، چهارشانه و بلند، دوتا موتور سیکلت هرکدام با دو سرنشین... چماق... مریم... الهام... تندتر می‌دوم. چشمانم کوچه‌ها را در جستجوی نشانه‌ها می‌کاوم. هیچ برنامه‌ای برای بعدش ندارم. فقط می‌دانم باید پیداشان کنم. صدای موتور سیکلت سرعتم را کم می‌کند.‌ می‌ایستم و گوش می‌دهم. نمی‌دانم در کدام کوچه‌ام. کسی در پیچ کوچه ایستاده با موتور روشن. حتما در تاریک روشن کوچه مرا ندیده چون اصلا حواسش به من نیست. مرد دیگری با قد بلند و کاپشن طوسی و صورت پوشیده، ترکش می‌پرد و راننده موتور گاز می‌دهد. از پشت سرشان صدای فریاد می‌آید. خودش است! می‌دوم دنبالشان. حالا که می‌دانم بچه‌ها دنبالشان هستند، بیشتر جان می‌گیرم. تمام توان را در پاهایم جمع می‌کنم و می‌دوم. همراه پیچیدن‌شان می‌پیچم. انگار آن‌ها هم سعی دارند مرا از سرشان باز کنند. صدای بچه‌ها را دیگر نمی‌شنوم. پهلوهایم درد می‌کند، اما حالا می‌دانم باید یک جوری زمین‌گیر شوند. به پاها و ریه‌هایم التماس می‌کنم بیشتر دوام بیاورند تا تندتر بدوم. می‌پیچند داخل یک بن بست. انقدر تاریک است که انگار چراغ شهرداری هم اینجا نیست. می‌رسم بهشان و با تمام توان لگدی به موتورشان می‌زنم؛ طوری که تعادل‌شان بهم بخورد و زمین بیفتند. چرخ‌های موتور همچنان می‌چرخند. مادر، الهام، مریم، خون و خرد شیشه! حالا صاحب کاپشن طوسی روی زمین افتاده. برنامه‌ای ندارم جز اینکه نگه‌شان دارم تا بچه‌ها برسند. نمی‌دانم چگونه؛ دعا دعا می‌کنم همین زمین خوردن زمین‌گیرشان کرده باشد. هنوز نفسم بالا نیامده و دقیقا نمی‌دانم چه کنم دستی از پشت سر گردنم را می‌گیرد و قبل از هر حرکتی، پرتم می‌کند طرف دیوار.