🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🕊بہ نامـ ڂـداے مـہــدےٖ و سبــحــانٰ🕊
🌱 رمان کوتاه، نظامی، و فانتزی #بیسیمچی_عشق
🍃 #قسمت ۱
خسته و کلافه از گرمای خرداد ماه دزفول، درِ حیاط را باز میکنم! کفشهایم را در میآورم و کنار حوض پرت میکنم!
اگر «عمو سبحان» اینجا بود میگفت آنقدر شلختهام که اگر ازدواج کنم، سر یک هفته پسم میفرستند.
گفتم عموسبحان، دردانه عمو و ته تغاری خانواده
.عمو ستوان ارتش است، در نیروی زمینی کار میکند و یک سالی میشود به تهران منتقل شده است.لبخندی میزنم و زیر لب میگویم
"دلم برات تنگ شده عمو"
میخواهم چادرم را دربیاورم که با کفشهای زیادی دم در مواجه میشوم، شستم خبردار می شود که
خانوادهی «عمو سعید» مهمان خانهمان هستند!
در را که باز میکنم و داخل میشوم، صدای حرف زدن عموسبحان به گوشم میخورد
ناگهان، آنقدر حسِ خوب به رگهایم تزریق میشود که خوشحال و ذوق زده، واردِ پذیرایی میشوم و
وقتی تکیه زده به پشتیها میبینمش، امانش نمیدهم و به سمتش میروم.
خندان از جایش بلند میشود و به سمتم میآید!به عادت بچگی از گردنش آویزان میشوم
.میخندد و دستش را نوازشگونه از روی مقنعهی سورمهای رنگم روی سرم میکشد
_آخه بچه! دیگه وقتِ شوهر دادنت رسیده اینجوری آویزون میشی! کی میخوای بزرگ شی؟؟
استفاده از تضادها، آن هم در چند جملهی کوتاه فقط تخصص عموسبحان است
با لبخندِ بزرگی روی صورتم از او جدامیشوم و با لحن به شدت لوسی که همیشه اعتراض مادرم را به
دنبال دارد میگویم:
_دلم تنگ شده بود برات عمو جونم
صدای اعتراض گونهی مادرم بلند میشود!
_هانیه
نگفتم؟ به لحن لو س حساس است و میخواهد خانم باشم، انگار نه انگار هم که مقصر خودشانند! بالاخره تک فرزند بودن این نازک نارنجی بار آمدنها را هم دارد دیگر!
تازه یادم میافتد که کلی آدم نشستهاند.
خجالتزده و آرام سلامی میدهم و همه با خنده جوابم را میدهند.نگاهم به جایی درست کنار پدرم میافتد،
پس بالاخره برگشت،
بعد از یک سال و دوماه؛ بالاخره برگشت....
#نویسنده؛ زهرا بهاروند
مطلع عشق
🍃قسمت ۴ _چی شده هانیه؟ _زهرا..... نگران نگاهم میکند. همیشه از دادنِ خبرهای بد، بدم میآمده! ای
🌺 رمان نظامی و فانتزی #بیسیمچی_عشق
🍃قسمت ۵
از روی پله بلند میشوم و لبخندی میزنم به دل نگرانی های همیشگیاش! و بدرود دبیرستان!
_من برم دیگه، خداحافظ مامانم
_وایسا هانیه! من کار دارم جایی، تا یه مسیری باهات میام!
لب میگزم و صدای عمویم هنوز هم بغض دارد.
از خانه بیرون میآیم و عموسبحان قدم به قدم همراهم میشود.
به چشمانِ قرمزش نگاه میکنم و
میگویم:
_تو هم دیشب نخوابیدی؟
دستپاچه میشود، خودش را می زند به راهی که تهش را خوب بلدم؛ مگر صداقتِ چشمانش دروغ بلدند؟
_چرا، خوابیدم
میگوید خوابیده؛ ولی چشمهای قرمزش، صدایِ گرفتهاش و موهای پریشانش چیز دیگری میگویند. تلخ
میخندم و میگویم:
_من هم نخوابیدم!
گنگ میپرسد:
_تو چرا؟
لبخند تلخی روی لبهایم مینشیند، نگفتم صداقتِ چشمانش دروغ را بلد نیست؟
_پس نخوابیدی!
تلخ تر از من میخندد و میگوید:
_آره...نخوابیدم!
سر کوچه که میرسیم و از همان فاصله ی کم، زهرا را میبینم، دنیا روی سرم آوار میشود..... اصلا یادم رفته بود امروز میآید تا با هم به مدرسه برویم.
نزدیکمان که میرسد، برق اشک در چشمانش، دلم را میسوزاند متحیر میگوید:
_آقا سبحان؟
عمو اصلا نگاهش نمیکند. همانطور که به نوک کفشهایش خیره است، با همان صدای بم و پر از بغض
میگوید:
_سالم زهراخانم! شنیدم عروس شدین، مبارکه خوشبخت بشین
میگوید و راهش را کج میکند و میرود. میرود.... من که گفته
"بودم "عشق خانمان سوز است.
اولین قطره ی اشک که از چشمانش سرازیر میشود، دستش را دنبال خودم میکشم و به سمت مدرسه.
راه میافتیم...
_بیا بریم، زشته وسط خیابون
•••••••••
_هانیه؟ بیا دیگه مادر، همه معطلِ توئیم ها!
_چشم مامان، حاضرم... اومدم.
عموسعید همه را برای شام دعوت کرده بود.کاش میتوانستم نروم؛ اما هیچ توجیهی نداشتم برای سر باز زدن از این مهمانی.....
به خانه ی عموسعید که میرسیم و داخل میشویم، از دیدن خانم جان آنقدر ذوق میکنم که به سمت
آغوشش پر میکشم.
در آغوشم میکشد و میگوید:
_دختر گلم چطوره؟
با اشتیاق، عطرِ محمدیِ تنش را عمیق نفس میکشم و میگویم:
_چقدر دلم تنگتون بود خانم جون.
مینا دستم را میگیرد و میگوید:
_بیا لوسِ خانم جون! بیا بریم چادر بدم بهت؛ وقت واسه عزیز دردونه بازی زیاده
میخندم و دنبالش میروم.
چادر گلداری دستم میدهد و چادر مشکیام را میگیرد. چادر را که سرم میکنم و از اتاق خارج میشویم،میروم سمت خانم جان و کنارش مینشینم و گرم صحبت میشویم
چند دقیقه که میگذرد میآید....
روسریام را جلوتر میکشم.به سمت خانم جان میآید و دستش را میبوسد.سلام آرامی به من میدهد که آرامتر از خودش جواب میدهم.میخواهد برود که خانم جان دستش را میگیرد و کنار خودش، درست روبروی من مینشاندش....
مطلع عشق
🍃قسمت ۸ _نمیخوای حرف بزنی زهرا؟ دِ بگو چی شده؟ مگه فردا عقدت نیست؟ این چه وضعیه؟؟؟ با صدای لرزان
🌺 رمان نظامی و فانتزی #بیسیمچی_عشق
🍃قسمت ۹
لبخند میزنم و هیچ نمیگویم....
نمیگویم و خیره به ماهیها میمانم. مادرم راست میگوید، شاید اگر پدرم پسر حاج
مصطفی را تایید می کرد، من هم مثل زهرا نمیتوانستم رو در روی پدرم بایستم. خدا را شکر میکنم و
نفس عمیقی میکشم.
صدای در حیاط از جا بلندم میکند. از همان پشت در میپرسم:
_کیه؟
_سبحانم
در را باز میکنم و با چهرهی خوشحالش روبهرو میشوم. خندهاش، ذوق به جانم میریزد
داخل حیاط میآید، میرود کنار حوض و همانطور که مشتش را پر از آب میکند و به صورتش میپاشد
میگوید:
_زد توی گوشم؛ ولی راضی شد
با تعجب و شوق میگویم:
_چی؟ قبول کرد؟ آره عمو؟؟؟
_آره، قبول کرد.
با لبخندی رو میکند سمت مادرم و میگوید:
_زن داداش، شما میگید به داداش سجاد؟ من برم به خانم جون خبر بدم
مادرم متعجب سر تکان میدهد و عمو خوشحال از خانه بیرون میزند
_سبحان زهرا رو میخواد؟
لبخند بزرگی صورتم را میپوشاند
_آره... اون هم بدجور!
با شادی به اتاقم میروم، زهرا را تکان میدهم تا بیدار شود.چشمهایش را باز و گیج نگاهم میکند
_پاشو!، پاشو! باید بری خونهتون. زود، تند؛ سریع
_چی شده؟ داداشم اومده دنبالم؟
دلم میگیرد برای مظلومیتش، چطور برادرش توانست آن حرفها را بزند؟ یاد حرف پدرم میافتم که همیشه میگوید آدمِِ زمانِ عصبانیت با آدمِ در حالت عادی، خیلی فرق میکند
_نه، عمو رفت با داداشت حرف زد. همه چی رو بهش گفت زهرا! باورت میشه اگه بگم داداشت قبول
کرده؟ پاشو برو خونه که فردا میایم خواستگاری!
متعجب و خیره نگاهم میکند، باورش نشدهمیزنم پشت کمرش و میگویم:
_خواب نیستی رفیق! قراره بشی زن عموم
•••••••••
با اعتراض میگویم:
_بابایی! آخه چرا؟
پدرم میخندد و لپم را میکشد:
_مجلس بزرگونهست! شما بمون خونه
حق به جانب و دست به سینه میایستم و بدعنق میگویم:
_مگه من بچهم؟ هیجده سالمه ها
_شما ۱۱۸ سالت هم بشه بچهای! بمون خونه باباجان
_باشه؛ ولی یادم میمونه ها!
به سمت عموسبحان که کت شلوار پوشیده و منتظر بقیه است میروم. یقه ی کتش را مرتب میکنم و
میگویم:
_چه باحال! از دست دوستم و عموم با هم راحت میشم!
میخندد، چشمهایش نورباران است، می خندد و می گوید:
_الان خوشحالی؟
عقب میکشم و از سر تا پا، براندازش میکنم.
_ماله یه دقیقهاشه. بهترین دوستم میشه زن عموم، عموم میشه شوهر بهترین دوستم! پلاسم خونه تون، از الان گفته باشم ها!
دستی روی پیشانیاش که از همین حالا دانههای ریز عرق رویش خودنمایی میکند میکشد و میگوید
_پس خدا رحم کنه!
_سبحان! بیا مادر، بیا همه آمادهایم!
با صدای خانم جان عموسبحان به سمت در میرود. دلم برای عجله و اشتیاقش ضعف میرود.میرود و دعایم بدرقهی راهش می شود که الهی که خوشبخت شوی برادرترین عموی دنیا
•••••••••••
.گاهی وقتها فکر میکنم که احساسم نسبت به مهدی یکطرفه است
🌺 نویسنده؛ زهرا بهاروند
مطلع عشق
🍃قسمت ۱۲ میخواهم چای تعارف کنم که پدر اشاره میزند که اول خانم جان و عموسعید. به عموسبحان که میرسم
🌺 رمان نظامی و فانتزی #بیسیمچی_عشق
🍃قسمت ۱۳
حرف به حرفش طوفان عشق به پا میکند
زیرلب میگویم:
_لیلی!
_چیزی گفتی مادر؟
رو میکنم سمت خانم جان و میگویم:
_نه. من هم موافقم، زهرا هم میدونم مخالفت نمیکنه
_مهریه چی؟
مادرم رو به زن عمو که این بحث را پیش کشیده میگوید:
_والا اعظم جون میگن مهریه رو کی داده کی گرفته! ولی خب عرف و رسمه. باز هم من و آقاسجاد حرفمون حرفه هانیهست. به هر حال آینده و زندگی اونه.
میبینم که پدرم با لبخند مادرم را نگاه میکند. همهی این سالها عشقشان محکمتر و عمیقتر شده. همه منتظر نگاهم میکنند.
لبهای خشک از هیجان و استرسم را با زبان کمی تر میکنم و میگویم:
_به نیت امام زمان«عجل اللّه تعالی فرجه شریف» دوازده شاخه گل نرگس، همین....
صدای کسی نمیآید، سرم را بلند میکنم و یک دور همه را نگاه میکنم. رضایت چشمهای همه یک
طرف و آرامش و لبخند مخفی ته چشمان مهدی یک طرف
.
.
.
_خب داداش رضا عصبانیتش که خوابید، راضی شد. گفت خواب بابام رو دیده... متحول شده داداشم.
لبخند میزنم به لبخندِ روی لبهای زهرا. چه خوب که غم عشق او و عمو سر آمد
با شیطنت میگوید:
_تو هم که بله ناقلا
میخندم.
_دوتامون میریم تهران زهرا. تو دلت واسه این شهر و این محله و خاطرههامون تنگ نمیشه؟
_واسه همیشه که نمیریم دیوونه.
_هر چی... دلت تنگ نمیشه؟
_دلم، شاید! من خاطرهی خوب از اینجا زیاد ندارم. عوضش خاطرهی گریهدار تا دلت بخواد دارم.تصادف مامان و بابام، یتیم شدنم. حسِ سربار بودن سرِ خونه زندگی داداشم و زن داداشم. روزهای
مزخرف تحمل کردن فرهاد. تظاهر به خوشحال بودن! میبینی؟ همهش خاطرهی بَده. حتی رسیدن به
کسی که دوستش دارم هم با غم و ناراحتیه، با سیلی خوردنه.
اولین قطرهی اشکش که سرازیر میشود، بحث را ناشیانه عوض میکند
_راستی، الان که دیپلم رو گرفتیم. تو مگه نمیخواستی دانشگاه بری؟ کنکور نمیدی؟
``ممکنه نباشم یه روزی.....``
حرفهای مهدی جولان میدهند در سرم
_فعلا نه
در دل ادامه میدهم....
فعلا میخوام همهی ثانیههام رو از کنارش بودن خاطره و روزهای خوب بسازم.
با نگاه به ساعت از جایم بلند میشوم.
باید به خانه بروم. با زهرا خداحافظی میکنم و مسیر خانهی خودمان را در پیش میگیرم.
وارد حیاط که میشوم،
سکوت خانه و حیاط نشان از نبودن مادر و پدرم میدهد.این روزها سخت مشغول خریدن جهیزیهاند.
مینشینم کنار حوض کوچکمان
افکار منفی و مزاحم دست از سرم برنمیدارند.
اگر مهدی نباشد چکار کنم؟
من طاقت نبودن و ندیدنش را ندارم،
نه حالا که عاشقتر شدهام،
نه حالا که هفتهی دیگر عقدمان است!
!نه الانی که نشان نامزدیاش خودنمایی میکند روی انگشتم
اشکهای داغ گونهام را میسوزانند.
میانِ گرمای خرداد ماهِ دزفول، من سردم میشود.
و وجودم یخ میبندد از فکرِ رفتن و نیامدنش
من که گفته بودم عشق خانمانسوز است.....
•••••••••
_هانیه؟ بیا دیگه مادر
با وسواسِ شدیدی لبهی روسریِ کِرِم رنگم را صاف میکنم.چادر پوشیده و آماده از اتاق بیرون میزنم.
مهدی را میبینم که کنار درِ حیاط منتظر ایستاده!مثل همیشه سربه زیر.تسبیح تربت میان دستانش خودنمایی میکند.
انگشتهایش که دانههای درشتِ تسبیح را رد میکنند و ذکرهایِ زیرِ لبش، لبخند را روی لبم شکل میدهند.
کنارش که میایستم،
سرش را بلند میکند و نگاهم میکند؛ کوتاه و عمیق.آرام سلام میکنم و او آرامتر جواب میدهد.
از در خانه بیرون میزنیم.
در امتدادِ خیابانِ خانهمان شانه به شانه و قدم به قدم همراه میشویم.لبخندی میزنم، یک سر و گردن بلندتر از من است
صدایِ پر از آرامشش را میشنوم:
_اول بریم حلقه ببینیم؟
_آره
میخندد. با تعجب نگاهش میکنم. با ته مایهی خندهاش میگوید:
_تو رویاهام هم نمیدیدم این روزها رو
_من هم....
_راستی؟ یادم نرفته ها
با تعجب میگویم:
_چی رو؟
کلهای که تو بچگی زدی شکوندی رو
از یادآوریاش خندهام میگیرد.
زود خندهام را جمع میکنم و اخمی الکی میکنم
_من هم یادم نرفته
_چی رو؟
با حرصِ آشکاری میگویم:
_هانیه خانم هانیه خانم گفتنهاتون رو آقا مهدی
آقامهدی را از عمد غلیظ میگویم که باز هم خندهاش میگیرد
به خیابان اصلی که میرسیم،
مطلع عشق
🍃قسمت ۱۶ بقیه هم که دیدند حالا دو به هیچ شدهایم، دیگر اصراری نکردند.از روی صندلی آرایشگاه که بلند
🌺 رمان نظامی و فانتزی #بیسیمچی_عشق
🍃قسمت ۱۷
اتوبوس که میایستد بلند میشود و من هم بلند میشوم. پیاده میشویم و او چمدانمان را از
شاگرد راننده میگیرد. پیش به سوی یک زندگی جدید....
••••••••
مقابل ساختمان هشتم میایستیم.
اشاره میدهد که وارد شوم. از پلهها بالا میرویم. طبقهی چهارم،
دقیقا آخرین طبقهی این ساختمانِ سازمانی. دو در روبروی هم در طبقهی چهارم وجود دارد. چمدان را
کنار در میگذارد و به دو جفت کفشی که دم در واحد روبروییست اشاره میزند و میگوید:
_سبحان اینها زودتر رسیدن انگار
میخواهم بروم سراغشان که دستم را میگیرد
_ول کن خستهان، احتمالاً دارن استراحت میکنن
به نشانهی تایید سری تکان میدهم. کلیدی را که از مسئولِ دژبانیِ پادگان تحویل گرفتهایم را میان قفل
در میاندازد و در را باز میکند. کنار میایستد تا اول من وارد شوم. لبخندی میزنم و وارد میشوم. کلید
برق را که میزنم از دیدن اسباب و اثاثیهی وسط خانه آه از نهادم بلند میشود.
_فکر کنم باید اول اینجا رو سروسامون بدیم
به طرفش برمیگردم.
دستهایش را در جیبش کرده و با دیدنِ نگاهِ پر از خستگیام شانههایش را بالا
میاندازد
_تا اینجا خواب بودی ها! باید انرژی داشته باشی تنبل خانم
_خیلی هم انرژی دارم
_پس بیا این اوضاع رو سروسامون بدیم
چادرم را از سرم در میآورم و همراهِ کیفم گوشهای میگذارم. روسریام را پشت سرم گره میزنم و رو به
مهدی با لحن جدی و تن نظامی میگویم:
_اول سرِ این فرش رو بگیر ستوان... ستوان ابراهیمی و خانمش بیان ببینن اینجا اینطوریه دستمون میندازن... من اون دوتا رو میشناسم؛ تا الان خونهشون مرتب و تمیزه
با حالت بامزهای پاهایش را جفت میکند و احترام نظامی میگذارد
_اطاعت فرمانده
•••••••
از خستگی روی زمین می افتم.مهدی هم میآید و کنارم مینشیند. با خستگی میگوید
_آخه عمو و زن عمو چرا اینقدر زحمت کشیدن و اینهمه اثاث خریدن
_مامان میگفت تنها بچهمی، آرزومه هیچی کم نذارم برات
_دستشون درد نکنه... میگم هانیه؟
جونم؟
_من گشنمه
_خب؟
_خب که خب... یه چیزی درست کن بخوریم دیگه... ببین از صبح که رسیدیم یه سره داریم کار میکنیم. الان هشت شبه
رو میکنم سمتش، دستم را میزنم زیر چانهام و با لبخند میگویم:
_اولاً که مواد غذایی و اینها نداریم... ثانیاً اگر هم داشته باشیم من غذا بلد نیستم درست کنم
دهانش باز میماند، با تعجب میگوید:
_آشپزی بلد نیستی؟
_نه... هیچوقت فرصت نشد یاد بگیرم
_چرا این رو شب خواستگاری نگفتی؟
_جانم؟
_جونت سلامت... خب اگه میگفتی شاید نظرم عوض میشد
با حرص میگویم:
_و بعدش هم حتماً میرفتی خواستگاریِ دخترِ مهین خانم که زنعمو قبلاً دوست داشت عروسش بشه؟ نه؟
اول با تعجب نگاهم میکند و بعد خندهاش میگیرد. حرصیتر میشوم
_بدت هم نمیاومده انگار
🌺 رمان ، نظامی و فانتزی #بیسیمچی_عشق
🍃قسمت ۲۱
_حوصلهم سر رفته
بلند میشود و مینشیند. با دست موهایش را به هم میریزد و میگوید
_ساعت ده شبه ها... حوصلهت سر رفته؟
_آره
_چیکار کنم من حالا خانمم؟
فکری در ذهنم جرقه میزند. با ذوق و هیجان میگویم:
_بیا بریم پشت بوم
ابروهایش از تعجب بالا میپرند! حق دارد خب! با خنده میگوید
_پشت بوم؟
آره... بریم ستارهها رو نگاه کنیم. لبخندی میزند. انگار که خاطرات بچگیمان یادش میآید
_بریم ستارهها رو ببینیم که باز هم ستاره پرنوره برای تو باشه؟
میخندم. پرافتخار میگویم
_من الان دنیا رو دارم... ستاره میخوام چیکار؟
حتی دنیا هم کمه مقابلِ بودنت
••••••••
سرم را روی شانهاش میگذارم. دستش را دور شانهام میاندازد
+میگم خوبه که اینوقت شب کسی نمیاد بالای پشت بوم... وگرنه به عاقل بودنمون شک میکردن
_خب عاقل نیستیم
+خیلی مچکر
_عاقل نیستیم... عاشقیم
+الهی من قربونِ خانمِ شاعرم برم
خدا نکنه ی آرامی میگویم.چند لحظه سکوت برقرار میشود و دوباره این مهدی است که سکوت را با صدایِ آرامش میشکند
_کاش زودتر پاییز بیاد
_چرا پاییز؟
_پاییز که بیاد، میریم قدم میزنیم... صدای خش خش برگها زیر پامون قشنگ میشه
لبخندی روی لبهایم مینشیند
_شاعری سرایت کرده ها
+بدجور
_میگم مهدی؟
+جانِ مهدی؟
_اگه یه روز بچهدار شدیم، اسمش رو چی بذاریم؟
+الهی من قربونِ فنچ بابا برم
اخم میکنم
_اسم رو بگو
_حسود! همیشه دوست داشتم دختردار که شدم اسمش رو بذارم زینب، یکی از قشنگترین اسمهاست...پسر هم محمد... یا علی، پاشو که رفتیم تو رویا... پاشو خانم من فردا باید برم سرکار، شما تا ظهر میگیری میخوابی! غذا هم که....
_غذا هم که چی؟
_املت
کاش نور مهتاب، همیشه شاهدِ خندهها و خوشیهایمان باشد
••••••••
آخرین عروسک را هم با کمک زهرا کادو میکنیم. لبخندی میزنم و کادوها را در پلاستیکها را گوشهای
میگذارم. از الان برای وقتی که به مرکز بهزیستی برویم کلی شوق دارم. دوست دارم بروم و کلی با بچهها
بازی کنم و خوشحالشان کنم
_چای میخوری زهرا؟
_آره، بذار من میریزم
_نه دیگه خودم میریزم
به آشپزخانه میروم، استکانها را از کابینت برمیدارم و کنار سماور میگذارم، قوری را برنداشتهام و
هنوز چای را نریختهام که با شنیدن صدایی مثل انفجار بمب، دستهایم را محکم روی گوشهایم میگذارم. صدا آنقدر بلند و وحشتانگیز هست که چشمهایم را روی هم فشار بدهم.حس میکنم شیشههای پنجرهها در حال تکه تکه شدن هستن.
چند دقیقه که میگذرد و صدا قطع
میشود، خودم را دوان دوان به زهرا که گوشهی هال از ترس با دست گوشهایش را گرفته میرسانم. به
زور و با لبهای خشکیده از ترس میگویم
_چی... چی شده... زهرا؟