eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃قسمت ۱۵ لبخند میزنم. قشنگ و رویایی! مثل همان مجنون و لیلی! ادامه میدهد _....مهدی رو هم میده پایِ و . آخرهای سلطنت شاه، من و مهدی تازه وارد نظام و ارتش شده بودیم. به چشم خودم دیدم درحالیکه نیروی ارتش شاه و سلطنتش بود، به بچه‌های انقلابی تو پخش اعلامیه و نوارهای سخنرانی امام کمک میکرد. اینها رو میدونی هانیه، مگه نه؟ آرام سرم را تکان میدهم _میدونم..... _من بهتر از هر کسی میشناسمش. الانی که اوضاع کشور معلوم نیست و ممکنه هر اتفاقی بیفته پیش‌بینیش برام سخت نیست که مهدی حاضره از خودش و کنار تو بودن بگذره تا بقیه آروم و راحت زندگی کنن. میتونی کنار بیای با اینها؟ با نبودنهاش؟ با زندگی با یه آدم نظامی؟ مصممتر از هر وقتی چشمهایم را به چشمهایش میدوزم...من حاضرم بودم برای یک روز کنار مهدی و خانم خانه‌اش بودن همه‌ی عمرم را فدا کنم... به گمانم عشق را از چشمهایم میخواند که میگوید: _مبارکه وروجک عمو بغضم جایش را به خنده میدهد.بلند میشود، دستم را میگیرد و بلندم میکند: _بیا ببین زن‌داداش چه بازار شامی راه انداخته. بیچاره داداش سجاد از خستگی همون وسط هال گرفته خوابیده! فکر کنم کل بازار رو دنبال زن داداش واسه جهیزیه خریدن چرخیدن... تقصیر مهدی نیست ها _چی؟ _زن ذلیلیش! توی خونواده‌ی ما موروثیه ظاهراً میخندم، و پلاستیکها را برمیدارم و داخل خانه میشوم.مادر را میبینم که جعبه‌های اثاث را به گوشه‌ی هال میبرد. دلم برای پدری که بین این همه سر و صدای جابه‌جایی، وسط هال خوابش گرفته پر میکشد رو به مادر سلامی میکنم، من را که میبیند جواب سلامم را میدهد و رو به عمو میگوید: _راحله خانم، خانمِ آقارضا هم امروز باهامون بود. جهیزیه‌ی این دوتا عروس آماده‌ست، با مهدی یه ماشین بگیرید اثاث‌ها رو بفرستین تهران. ببینم، خودتون که رفتید میچینید یا میخواید من خودم تو این هفته برم؟ چطوره؟ _نه زن داداش، خودمون که رفتیم میچینیم دیگه. شما به اندازه‌ی کافی تو زحمت افتادین _زحمت چیه؟ یه طرف دخترهامن یه طرف پسرهام! ببینم هانیه، حلقه گرفتین مادر؟ _آره مامانم جعبه‌ی حلقه‌ها را از کیفم بیرون می‌آورم و به دست مادر میدهم و خودم به اتاق میروم تا لباسهایم را عوض کنم. چشمم میخورد به قاب عکس روی میز فکر کنم شش سال دارم در این عکس.بلوز و شلوار نارنجی پوشیدهام و موهایم را خرگوشی بسته‌ام. یک عروسک سیاه پوست و کچل هم بغلم است. مهدیِ دوازده یا سیزده ساله کنارم ایستاده و نیشش تا بناگوشش باز است. لبخندی میزنم و به دنبالش فکر میکنم این‌ روزها آمار لبخندهایم نجومی شده‌اند •••••••• .در آینه‌ی آرایشگاه، نگاهی به صورتم که آرایش کمی دارد می‌اندازم.با وقار و مناسب برای یک جشن عقد خودمانی. خودم خواسته بودم! حتی مقابل اصرارهای مکرر مادرم که باید لباس عروس بپوشی ایستاده بودم. مهدی سادگی را دوست داشت و من چیزی را که مهدی دوست داشت و من عاشق این عشقی بودم که مرا به خدا نزدیکتر میکرد، مثل عشق زلیخا به یوسف که بنده‌اش کرد، بنده‌ی خالق. مهدی حتی به فاطمه و مریم و مینا سفارش کرده بود که راضی‌ام کنند؛ اما مرغ من مثل بچگی‌هایم یک پا بیشتر نداشت. آخر سر هم کت و دامن شیری رنگ و باحجابی را همراه با روسری شیری که نقشهای طلایی و کرم داشت را انتخاب کردم و به دنبالش زهرا هم همین کار را کرد. گفت حالا که همه چیزمان عین هم است و جشنمان یکی، پس باید لباسمان هم عین هم باشد....