eitaa logo
مطلع عشق
275 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
💠قسمت با صدای دوباره آیفون،سمانه سریع از پله ها پایین آمد و گفت: ــ خودم جواب میدم خاله گوشی را برداشت و گفت: ــ کیه؟ ــ سلام دخترم ،احمدی هستم، میاید دم در ــ سلام آقای احمدی، بفرمایید داخل ــ نه دخترم عجله دارم ــ چشم اومدم با عجله چادرش را سر کرد، و به طرف در رفت،سردار احمدی،کسی بود، که موقع شهادت کمیل کنارش بود،از آن روز تا الان هر چند مدت به آن ها سر می زد، در را باز کرد، که سردار را که با لبخند مهربانانه منتظر بود دید. ــ سلام سردار بفرمایید تو ــ سلام دخترم ،نه عجله دارم تنها هم نیستم سمانه نگاهش به سمت ماشین، کشیده شد،با دیدن مردی که کاملا صورتش را با چفیه پنهان کرده بود،با تعجب ابروانش را بالا داد. ــ این مدارکی که بهت گفته بودم اتاق کمیل برام بیار،بفرما دخترم، سمانه پوشه ها🗂 را از دست سردار گرفت و گفت: ــ به دردتون خورد؟ ــ نه زیاد،اما بازم ممنونم مزاحمتون نمیشم سمانه از سنگینی نگاه مردی، که در ماشین بود، معذب و کلافه شده بود، سریع خداحافظی کرد، و در را بست. نگاهی به پروندها انداخت، احساس می کرد، وقتی به سردار داده بود سنگین تر بودند.! با صدای سمیه خانم سریع به خانه رفت. 💞💞🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞🇮🇷🇮🇷💞🇮🇷 سردار احمدی _ دیدیش؟؟ به علامت تایید سری تکان داد سردار ــ نمیخوام این دیدار تورو از هدفت دور کنه، و ذهنت مشغول بشه سرش را به صندلی تکیه داد و گفت: ــ مطمئن باشید این دیدار منو برای رسیدن به هدفم مصمم تر کرد سردار سری تکان داد، و حواسش را به رانندگی اش داد. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده