قسمت #صدوشصت_وشش
برمیگردد و چند لحظه گیج نگاهم میکند.
انقدر اضطراب دارد ،
که اسم خودش را هم یادش رفته. کمی فکر میکند و میگوید:
-صامد.
چه اسمی! تا الان نشنیده بودم. به سوال پرسیدن ادامه میدهم:
-مو معنی صامد؟(معنی صامد چیه؟)
این بار گیجتر نگاهم میکند.
اسمش را یادش نبود؛ چه رسد به معنیاش.
هرچند فکر کنم معنای صامد، استوار و ثابتقدم باشد.
میخواهم سنش را بپرسم که با دست اشاره میکند در کوچهای بپیچم.
شبها کلا کوچهها خلوت و تاریک است و اینجا خلوتتر و تاریکتر.
ناخودآگاه دستم میرود به سمت سلاح کمریام و سرمای فلزش را لمس میکنم.
نه آرامتر میشوم و نه نگرانتر.
حس بدی دارم؛
از تاریکیِ کوچه که فقط با نور ماه روشن میشود.
طبق حرف صامد، تا انتهای کوچه میروم.
ماشین روی تکههای سنگ و آجر و آسفالتِ ناصاف کوچه بالا و پایین میشود.
به انتهای کوچه رسیدهایم، بنبست است.
و من هنوز حس بدی دارم.
حس میکنم یک سایه سیاه افتاده روی سرم؛ روی سر من و صامد.
صامد پیاده میشود ،
و در یکی از خانهها را میزند.
گریه میکند؛ نمیدانم این همه نگرانیاش طبیعی ست یا نه.
یعنی همه مردهایی که همسرشان درد زایمان دارد همینقدر نگرانند؟
شاید صامد خیلی همسرش را دوست دارد.
شاید اگر من هم بیشتر میتوانستم با مطهره زندگی کنم، همین حس صامد را تجربه میکردم؛ همین شوقِ آمیخته با ترس را.
به صامد نگاه میکنم.
ردپایی از شوق در رفتارهایش نیست؛ اما ترس در تکتک حرکاتش بیداد میکند.
دستم را دوباره میگذارم روی سلاح کمریام.
از سرمای فلزش بدم میآید.
آدم سلاح را با خودش همراه میکند ،
که دلش گرم باشد؛ نه این که با سرمایش دل را خالی کند.
صامد وارد یکی از خانهها میشود.
صدای جیغ میآید؛ جیغ یک زن.
صدای جیغ یک زن و فریاد یک مرد؛
فریاد صامد.
نگران میشوم.
دست به دستگیره در میگیرم تا در را باز کنم و همزمان، میخواهم سر برگردانم به سمت سعد که پشت سرمان ساکت نشسته؛
اما ناگاه درد وحشتناکی ،
در پس سر و گردنم حس میکنم؛
انقدر که نفسم بند میآید و چشمانم تاب باز ماندن ندارند...
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃