قسمت #صدوهفتادودو
به خانوادهام فکر میکنم ،
که اگر خبر را بشنوند چکار میکنند؛
خانوادهای که من پسر بزرگش هستم و یک جورهایی مَردش.
دلم بیشتر از همیشه برای پدرم تنگ شده؛
برای خواهر و برادرهای کوچکترم ،
که حتماً انقدر من را ندیدهاند،
یادشان رفته چه شکلیام؛
برای «داداش» گفتنشان و حتی غریبی کردنشان با من.
دلم میخواهد بلند شوم و یک کاری بکنم. نمیتوانم منتظر بمانم
تا بیایند سراغم.
حتی اگر مرگی هم باشد،
دوست دارم خودم به استقبالش بروم ،
نه این که منتظرش بنشینم.
از این منفعل نشستن و لحظهها را شمردن بدم میآید.
کمیل میگوید:
-کار دیگهای میتونی بکنی؟
روی یکی از بازوهایم فشار میآورم ،
تا از زمین بلند شوم؛ اما سرم گیج میرود و بدنم بیشتر از همیشه سنگین است.
دوباره میافتم روی زمین.
سرگیجه اینبار با حال تهوع همراه میشود.
کمیل میخندد:
-الکی تلاش نکن. با اونهمه بیهوشکنندهای که روی دستمال بود، فیل رو هم میشد بیهوش کرد چه برسه به تو.
سرم را فشار میدهم به زمین ،
و پلکهایم را محکم میبندم بلکه سرگیجهام خوب شود:
-مگه چی بود؟
- معلومه دیگه، اِتِر. اونم با حجم زیاد. بوی اتر رو نفهمیدی؟
به ذهنم فشار میآورم؛
بوی اتر...یادم نیست. آن لحظه فقط درد سرم را فهمیدم و تنگی نفس را.
میگویم:
-پس چرا انقدر بدنم کوفته ست؟
کمیل شانه بالا میاندازد:
-اثر بیهوشیه دیگه! من موندم چطور نمردی!
و بلند میخندد.
کاش سعی نمیکردم بلند شوم. سرگیجهام وحشتناک است.میغرم:
-زهر مار!
کمیل بلندتر میخندد.
سرم را بیشتر به زمین فشار میدهم و زمین پیشانیام را میخراشد.
لبم را فشار میدهم روی هم.
هوا گرم و سنگین و دم کرده است و گلویم از تشنگی میسوزد.
ناگاه صدایی در زیرزمین میپیچد؛ صدایی خفیف مثل باز شدن در؛
مثل چرخیدن کلید در قفلِ زنگزده،
مثل چرخیدن در روی لولای روغن نخورده.
دری نمیبینم؛
اما به کمیل میگویم:
-یه دقیقه نیشتو ببند ببینم! تو هم شنیدی؟
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃