🕊 قسمت #صد_وسی_وچهار
***
- آب داری؟
قمقمهاش را میگیرد سمتم.
آن را روی هوا میقاپم و درش را باز میکنم.
حامد انقدر تند در جاده خاکی میراند ،
که آب از کنار قمقمه میریزد میان ریشهایم و فقط چند قطرهاش میرسد به زبان و حلقم.
آخرش هم انقدر تکان میخوریم ،
که از خیر نوشیدن آب میگذرم.
خیلی زور دارد اینجا نزدیک شهادت باشی،
بعد در اثر پریدن آب ته گلویت خفه شوی و بمیری!
قمقمه را به حامد برمیگردانم.
یاد عاشورای سال گذشته افتادهام؛ آن روز هم از حامد آب گرفتم.
در یکی از حاجرهای نزدیک حرم ایستاده بود، کنار کلمن آب.
آن روزها هنوز فقط دورادور میشناختمش و رفیق نشده بودیم.
پوست صورت و گردنش بدجور زیر آفتاب سوخته بود و از شدت نور آفتاب، ابروهایش در هم رفته بودند.
سایهبان نزدیکش بود؛
اما نمیدانستم چرا زیر سایهبان نایستاده بود.
با خودم گفتم این دیگر چه دیوانهای ست؟
آن روز هم تشنه بودم ،
و تمام تنم خیس عرق بود. حس میکردم الان است که واقعاً تبخیر شوم و بروم هوا.
تمام سلولهایم فریاد میکشیدند و آب میخواستند.
چندبار کشیده شدم به سمت کلمن آب،
اما هربار چشمم از دور میافتاد به درخشش گنبد حضرت عباس علیهالسلام زیر نور خورشید و خجالت میکشیدم.
با خودم میگفتم روز عاشورا حتماً کربلا همینقدر گرم بوده است دیگر...
همان وقت دست حامد را مقابلم دیدم؛
با یک لیوان آب خنک. انقدر خنک که دور لیوان پلاستیکی بخار گرفته بود.
گنگ نگاهش کردم.
چند روز بود که رفته بودم توی نخش، شاید او هم همینطور بود؛
اما هیچکدام سر صحبت را باز نکرده بودیم.
لبخند زد:
-بفرمایید برادر. خسته نباشی.
به لبهای خشکش نگاه کردم ،
که سفید شده بودند و وقتی خندید، خون افتادند.
گفتم:
-خودتون چی؟
باز هم یک لبخند محو زد:
-بفرما، آب نطلبیده مراده.