قسمت #صد_وهشت
انقدر تند میرفتم و لایی میکشیدم ،
که یک لحظه با خودم گفتم کارم تمام است و سالم به مقصد نمیرسم.
دوباره روی خط امید رفتم:
- جلال الان کجاست؟
- صبر کن ببینم...همین الان وارد جاده نائین شد. با این سرعت ده دقیقهای بهش رسیدی. مواظب باش عباس، خودتو به کشتن نده!
این جملهاش در این موقعیت بیشتر شبیه جوک بود.
سرعتم را بیشتر کردم ،
و زیر لب صلوات میفرستادم.
چندبار هم نزدیک بود موتور واژگون شود ،
و با مغز روی زمین کلهمعلق بزنم، کار خدا بود که نشد.
جاده نائین بودم که صدای امید درآمد:
- عباس، جلال متوقف شده!
داد زدم:
- یعنی چی؟
- نمیدونم. جیپیاسش نشون میده حرکت نمیکنه.
مغزم تیر کشید. بیشتر گاز دادم:
- کجاست؟
- نیمکیلومتر بعد از پمپ بنزین.
نفهمیدم چطور مسیر را طی کردم تا برسم به نزدیک محلی که امید آدرس داده بود.
چندتا ماشین توقف کرده بودند.
آه از نهادم بلند شد و فهمیدم تصادف کرده است.
میدانستم حتماً کسی را گذاشتهاند ،
که از مرگ جلال مطمئن شود. نباید لو میرفتم.
جلوتر که رفتم،
نور کمرنگی دیدم و دستانم شل شد. آتش بود.
ناخودآگاه زیر لب گفتم:
- یا اباالفضل!
به ماشینهایی رسیدم که ایستاده بودند. سرعتم را کم کردم و ایستادم.
از یکی از کسانی که ایستاده بود پرسیدم:
- چی شده؟
مرد برگشت سمت من و گفت:
- ماشینه چپ کرده.