eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊 قسمت وقت نداشتم بنشینم و با حوصله فکر کنم؛ هر ثانیه که می‌گذشت جلال به مرگ نزدیک می‌شد. سوییچ موتور و کلاه ایمنی را برداشتم و دویدم. امید صدایم می‌زد: - عباس! عباس کجا می‌ری؟ وقت نداشتم توضیح بدهم. می‌دویدم به سمت پارکینگ و همزمان در بی‌سیم به کیان که ت.م جلال بود گفتم: - کیان صدامو داری؟ - بله آقا، دنبال جلالم. - کیان جلال رو ولش کن. برو به موقعیت قرار، نامحسوس حواست باشه. جلال رو ولش کن. ردش کن. - چشم آقا. امید آمد روی خطم: - عباس معلومه می‌خوای چکار کنی؟ - امید گوش کن ببین چی میگم. بچه‌های بیمارستان خودمون رو با من لینک کن. هماهنگ باشن که تا گفتم خودشون رو برسونن. خب؟ صدای نفس عمیقش را شنیدم: - باشه. فقط مواظب باش! راستش خودم هم دقیقاً نمی‌دانستم دارم چه غلطی می‌کنم. هیچ چیز قابل پیش‌بینی نبود. من فقط یک چیز را می‌دانستم؛ این که به جلال قول داده بودم جانش را حفظ کنم. شاید فکر کنید ، جلال به عنوان کسی که با داعشی‌ها همکاری می‌کرد، حقش بود بمیرد؛ آن هم حالا که دیگر ما هم کاری با او نداشتیم. من اما آن لحظه اصلا برایم مهم نبود جلال کیست و چکاره است. مهم این بود که من به او قول داده بودم، نگذارم بکشندش؛ نامردی بود اگر جلال را، آن هم وقتی با ما همکاری کرده و جانش را به خطر انداخته، رها کنم و بگذارم بمیرد. پریدم روی موتور و راه افتادم. زیر لب آیه‌الکرسی می‌خواندم و از خدا می‌خواستم به داد من و جلال برسد.