eitaa logo
مطلع عشق
276 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
دنیا دیوارهای بلند دارد و درهای بسته که دور تا دور زندگی را گرفته‌اند. نمیشود از دیوارهای دنیا بالا رفت. نمیشود سرک کشید و آن طرفش را دید. اما همیشه نسیمی از آن طرف دیوار کنجکاوی آدم را قلقلک میدهد. کاش این دیوارها پنجره داشت و کاش میشد گاهی به آن طرف نگاه کرد.. شاهد هم پنجره‌اش زیاد بالاست و قد من نمیرسد. با این دیوارها چه میشود کرد؟ میشود از دیوارها فاصله گرفت و قاطی زندگی شد و میشود اصلاً فراموش کرد که دیوار هست و شاید میشود تیشه‌ای برداشت و کند و کند. شاید دریچه‌ای، شاید شکافی، شاید روزنی. همیشه دلم میخواست روی این دیوار سوراخی درست کنم. حتی به قدر یک سر سوزن، برای رد شدن نور، برای عبور عطر و نسیم، برای ... بگذریم. گاهی ساعت‌ها پشت این دیوار مینشینم و گوشم را میچسبانم به آن و فکر میکنم؛ اگر همه چیز ساکت باشد میتوانم صدای باریدن روشنایی را از آن طرف بشنوم. اما هیچوقت، همه چیز ساکت نیست و همیشه چیزی هست که صدای روشنایی را خط خطی کند. دیوارهای دنیا بلند است، و من گاهی دلم را پرت میکنم آن طرف دیوار، مثل بچه‌ی بازیگوشی که توپ کوچکش را از سر شیطنت به خانه‌ی همسایه می‌اندازد. به امید آن که شاید در آن خانه باز شود. گاهی دلم را پرت میکنم آن طرف دیوار. آن طرف، حیاط خانه خداست. و آن وقت هی در می‌زنم، در می‌زنم، و می‌گویم: « دلم افتاده توی حیاط شما، می‌شود دلم را پس بدهید...» کسی جوابم را نمیدهد، کسی در را برایم باز نمیکند. اما همیشه، دستی، دلم را می‌اندازد این طرف دیوار. همین. و من این بازی را دوست دارم. همین که دلم پرت میشود این طرف دیوار، همین که ... من این بازی را ادامه می‌دهم،و آن قدر دلم را پرت می‌کنم،آن قدر دلم را پرت می‌کنم تاخسته شوند، تا دیگر دلم راپس ندهند. تا آن در را باز کنندو بگویند: بیا خودت دلت را بردار و برو. آن وقت من می‌‌روم و دیگر برنمی‌گردم. من این بازی را ادامه می‌دهم ...
سیب ذوق کرد چاقوی تو سیب را سر بُرید خون سیب روی دست های تو چکید هیچ کس ولی خون سیب را ندید * در دهان تو سیب ذوق کرد از ته دلش عجیب ذوق کرد * سیب تکّه تکّه شد تمام شد ولی شاد بود مثل قطره ای که می رسد به رود * سیب سرخ رو سفید شد او به آرزوی خود رسید آخرش در دهان تو شهید شد  
یک نفر دلش شکسته بود توی ایستگاه استجابت دعا منتظر نشسته بود منتظر،ولی دعای او دیر کرده بود او خبر نداشت که دعای کوچکش توی چارراه آسمان پشت یک چراغ قرمز شلوغ گیر کرده بود   او نشست و باز هم نشست روزها یکی یکی از کنار او گذشت روی هیچ چیز و هیچ جا از دعای او اثر نبود هیچ کس از مسیر رفت و آمد دعای او با خبر نبود با خودش فکر کرد پس دعای من کجاست؟ او چرا نمی رسد؟ شاید این دعا راه را اشتباه رفته است! پس بلند شد رفت تا به آن دعا راه را نشان بدهد رفت تا که پیش از آمدن برای او دست دوستی تکان دهد رفت پس چراغ چارراه آسمان سبز شد رفت و با صدای رفتنش کوچه های خاکی زمین جاده های کهکشان سبز شد او از این طرف،دعا از آن طرف در میان را با هم آن دو رو به رو شدند دست توی دست هم گذاشتند از صمیم قلب،گرم گفتگو شدند وای که چقدر حرف داشتند   برف ها کم کم آب می شود شب کم کم آفتاب می شود و دعای هرکسی رفته رفته توی راه مستجاب می شود.....
خلقت انسان سالها پیش از این زیر یک سنگ گوشه ای از زمین من فقط یک کمی خاک بودم همین یک کمی خاک که دعایش پر زدن آن سوی پرده آسمان بود آرزویش همیشه دیدن آخرین قله کهکشان بود خاک هر شب دعا کرد از ته دل خدا را صدا کرد یک شب آخر دعایش اثر کرد یک فرشته تمام زمین را خبر کرد و خدا تکه ای خاک برداشت آسمان را در آن کاشت خاک را توی دست خود ورز داد روح خود را به او قرض داد خاک توی دست خدا نور شد پر گرفت از زمین دور شد راستی من همان خاک خوشبخت من همان نور هستم پس چرا گاهی اوقات  این همه از خدا دور هستم؟!