eitaa logo
مطلع عشق
275 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
خواستم بگم این دوتا دکمه رو ما دهاتیا میبندیم!بهش میگن یقه آخوندی...اینجوری خوشتیپ تری! این کمترین جواب بود برای اون کلمه ی گونی پیچت! یاعلی !! بازوی مرامیگیری و بدنبال خود میکشی.مرد عصبی داد میزند وایسا بینم!و سمتمان می اید.باترس آستینت را میکشم. _ علی الان میکشتت! اخم میکنی و بلند جوابش را میدهی _ بهتره نیای! وگرنه باید حودت جوابشون رو بدی و به حراست اشاره میکنی. مرد می ایستد و باحرص داد میزند _ اره اونام ازخودتون!! میخندی _ اوهوم! همه دهاتی!! و پشتت به اومیکنی و دست مرا محکم میگیری.باتعجب نگاهت میکنم.زیر چشمی نگاهم میکنی _ اولن سلام دومن چیه داری قورتم میدی باچشات؟ _ نترسیدی؟ازینکه... _ ازینکه بزنه ترشیم کنه؟ _ ترشی؟ _ اره دیگه ! مگه منظورت له نیست؟ میخندم. _ اره!ترشی! _ نه! اینا فقط ادا و صدان! _ کارت زشت نبود؟...اینکه دکمشوپاره کردی _ زشت بود!اما اگر خودمو کنترل نکرده بودم .....لاالله الا الله...میزدم... فقط بخاطر یه کلمش... دردلم قند الاسکا میشود!!چقدر روم حساسی!!!باذوق نگاهت میکنم.میفهمی و بحث راعوض میکنی _ اممم...خب بهتره چیزی به مامان بابا نگیم.نگران میشن بیخود. پدرت ایستاده و سیبی را به پدرم تعارف میزند.مادرم هم کنار زهرا خانوم نشسته و گرم گرفته.فاطمه هم یه گوشه کنار چمدانش ایستاده و باگوشی ور میرود.پدرم که مارا درچند قدمی میبیند میگوید: _ ازتشنگی خفه شدم بابا دیگه زحمت نکش دختر ... باشرمندگی میگویم  _ ببخشید باباجون نگاهش که به دست خالی ام می افتد جواب میدهد _ اصن نیووردی؟؟؟...هوش و حواس نمونده که! و اشاره میکند به تو! به گرمی باخانواده ات سلام علیک میکنم و همه منتظر میشویم تا زمان سوار شدن رو اعلام کنن... باشوق وارد کوپه میشوم و روی صندلی مینشینم. _ چقد خوووب شیش نفرس!!همه جامیشیم کنارهمیم! فاطمه چمدانش را بسختی جابه جا میکند و درحالیکه نفس نفس میزند کنار من ولو میشود. _ واقعا که !! بااین هوشت دیپلمم گرفتی؟ یکیمونو حساب نکردی که! حساب سرانگشتی میکنم.درست میگویدماهفت نفریم و کوپه شش نفر!میخندم وجواب میدهم _ اره اصن تورو ادم حساب نکردم  اوهم میخندد و زیرلب میگوید _ بچه پررو! پدرم چمدان هارا یکی یکی بالای سرما درجای خودشان میگذارد.مادرم و زهراخانوم هم روبروی من و فاطمه مینشینند.پدرت کمی دیرتراز همه وارد کوپه میشود و دررا میبندد.لبخندم محو میشود. _ باباجون؟پس علی اکبر کجاموند؟ سرش را تکان میدهد _ ازدست شما جوونا ادم داغ میکنه بخدا! نمیاد!... یکلحظه تمام بدنم سرد شد باناراحتی پرسیدم :چرا؟؟؟ و به پدرم نگاه کردم _ چی بگم بابا منم زنگ زدم راضیش کنم.اما زیربار نرفت....میگفت کار واجب داره! حس کردم اگر چندجمله دیگر بگوید بی اراده گریه خواهم کرد.نمیفهمم...ازجا بلند میشوم و ازکوپه بسرعت خارج میشوم.ازپنجره راهرو بیرون را نگاه میکنم.ایستاده ای و به قطار نگاه میکنی.بزور پنجره را پایین میکشم و بغضم را فرو میخورم.به چشمانم خیره میشوی و باغم لبخند میزنی. باگلایه بلند میگویم _ هنوزم میخوای اذیتم کنی؟ سرت را به چپ و راست تکان میدهی.یعنی نه! اشک پلکم راخیس میکند _ پس چرا هیچ وقت نیستی...الان..الانم...تنها... نمیتوانم ادامه دهم و حرفم رانیمه تمام میکنم.صدای سوت قطار و دست تو که به نشان خداحافظی بالا می آید.باپشت دست صورتم راپاک میکنم _ دوس داشتم باهم بریم ... بشینیم جلوی پنجره فولاد! نمیدانم چرا یکدفعه چهره ات پرارغصه میشود _ ریحانه! برام دعاکن! هنوز نمیدانم علت نیامدنت چیست.اما انقدر دوستت دارم که نمیتوانم شکایت کنم!دستم را تکان میدهم و قطاراهسته اهسته شروع به حرکت میکند.لبهایت تکان میخورد _ د...و...س...ت....د...ا....ر..م باناباوری داد میزنم _ چیییی؟؟؟؟ ارام لبخند میزنی!! بعد از چهل روز گفتی چیزی که مدتها در حسرتش بودم!! دست راستم راروی سینه میگذارم.تپش ارام قلبم ناشی ازجمله اخر توست!همانیکه دردل گفتی!ومن لب خوانی کردم!نگاهم را به گنبد طلایی میدوزم و به احترام کمی خم میشوم.جایت خالیست!!امامن سلامت رابه اقا میرسانم!یک ساعت پیش رسیدیم همه درهتل ماندند ولی من طاقت نیاوردم و تنها امدم!پاهایم راروی زمین میکشم و حیاط باصفا را از زیر نگاهم عبور میدهم.احساس ارامش میکنم.حسی که یک عاشق برنده دمدافع‌حرم‌و‌چادر‌خانم‌زینب: ارد.ازینکه بعداز چهل روز مقاومت...بلاخره همانی شدکه روز و شب برایش دعا میکردم.نزدیک اذان مغرب است و غروب افتاب.صحن هارا پشت سرمیگذارم و میرسم مقابل پنجره فولاد.گوشه ای از یک فرش مینشینم و ازشوق گریه میکنم. مثل کسی که بلاخره ازقفس ازاد شده.یاد لحظه اخرو چهره غمگینت... کاش بودی علی اکبر!! @Mattla_eshgh