مطلع عشق
بارون با شدت هر چه تمامتر می بارید. با خودم فکر کردم مقصدش کجاست؟ از توی GPS رستوران هایی که فکر
📚 #کاردینال
#قسمت_بیست_و_هشتم
✍ #م_علیپور
چشمام رو باز کردم.
سرم به شدت درد میکرد.
خواستم از جام پاشم اما دستی منو محکم نگه داشت.
به سمت دستی که ظاهراً کنارم بود برگشتم.
هادی بود!
چشم هاش به شدت متورم و قرمز بود
انگار که خیلی گریه کرده بود.
رو به من که متعجب نگاش میکردم گفت :
- توی جاده تصادف کردین.
چیزی یادته؟ حالت خوبه؟
بی توجه به هادی روی تخت نشستم و گفتم :
- خانم مقدم؟ خانم مقدم حالشون چطوره؟
با نگرانی گفتم :
- یهو با یه جسمسختی برخورد کردیم و خانم مقدم محکم به شیشه خورد و شیشه شکست ...
حالشون چطوره؟
داشتم به زجه زدن میرسیدم که هادی با بغض جواب داد :
- هُدی هم ... خوبه!
ضربه ی بدی به سرش خورده!
یه لخته خون توی سرشه
دعاش کن ... دعا کن اتفاق بدتری نیفته!
فقط خدا میتونه به دادمون برسه.
به اینجا که رسید شروع کرد به گریه کردن.
قلبم شروع کرد به تیپدن
احساس میکردم باری به سنگینی یه کوه روی مغز و قلبم در حال فشاره.
بدون هیچ فکر و مقدمه ای اینبار من دست های هادی رو گرفتم و گفتم :
- خیلی متاسفم ... اما میخوام بدونید من اصلاً نمیدونم چرا خانم مقدم از شهر خارج شد
قرار بود یه رستوران بریم و من دخالتی نکردم چون جایی رو بلد نبودم .
هادی دستام رو فشار داد و گفت :
- میدونم. اون میخواست به باغ رستوران قدیمی که وقتی بچه بودیم همیشه میرفتیم بره.
همیشه میگفت دلش تنگ شده که به اونجا بره.
اون موقع ها من و هُدی و حامد ...
به اینجا که رسید حرفش رو خورد و چهره ش به کبودی زد و گفت :
- همیشه دور تخت ها و حوض های وسط باغ می دوییدیم.
خیلی نوستالوژی برامون ... حتی یه وقت هایی حرفمیزدیم که اگه پول داشتیم اونجا رو بخریم.
اونجا یادآور بهترین خاطرات عمرمون بود ...!
رو به هادی با احساس همدردی گفتم :
- ان شاالله که هر چه زودتر حال خانم مقدم بهتر بشه...
میتونم ببینم شون؟
فعلا توی بخش مراقبت ویژه ست.
خودتم نباید فعلا جا به جا بشی.
خداروشکر چون صندلی عقب بودی اتفاقی برات نیفتاده.
البته ضربه خفیفی به سرت خورده که توی اسکن نشون داد چیزی نیست.
ولی ظاهراً یه جراحی پشت سرت داشتی که در حال جوش خوردنه.
اون دیگه از کجا اومده؟ دکتر گفت جدیده و هنوز کاملاً ترمیم نشده.
جواب دادم :
- متاسفانه توی جریان اتفاقات چند وقت پیش، یه بنده خدایی رو داشتن میزدن
ما هم خواستیم طرفداری کنیم که خودمونم قاطی ماجرا شدیم و کلی کتک خوردیم!
هادی با تعجب گفت :
- پس این روحیه ی حمایتی تون رو همیشه داشتین ...
با خجالت گفتم :
- چی بگم! شاید باید اسمش رو گذاشت اتفاقات باورنکردنی!
یا چه میدونم قسمت و حکمت الهی.
هادی از جاش پاشد و گفت :
- خداروشکر که وضع عمومی خوبی داری
همینجا روی تختت بمون.
صبح متخصص میاد و بهت سر میزنه.
الانمبهتره استراحت کنی.
امیدوارم که هر چه زودتر بهتر بشی.
ازش تشکر کردم و با نگاهم بدرقه ش کردم.
اما تا صبح علیرغم سر دردی که داشتم و پرستارا برام مسکن تزریق کردن ،
اصلاً خواب به چشم هام نیومد
فقط به حرف های خانم مقدم فکر میکردم
و توی دلم به خودم و شهریار ناسزا میگفتم که باعث شده بودیم اونقدر خانم مقدم عصبی بشه که تصادف کنه!
حتماً تا الان ماجرای شهریار و من رو اونطوری که خودش فکر میکرد به خانواده ش گفته بود.
البته در وجنات و برخورد هادی چیزی اعیان نبود.
نمیدونم چقدر رفتم و اومدم و زل زدم به ساعت تا بالاخره دکتر اومد و معاینه کرد و گفت میتونم مرخص بشم.
اما باید حسابی مراقب خودم باشم و دیگه سوار ماشین درب و داغون نشم ...!
بعد از روشن شدن هوا،
شهریار خبردار شد و خودش رو به بیمارستان رسوند.
گرچه حوصله شو نداشتم و با اصرار ازش خواستم که پیگیر کارای ترخیصم رو انجام بده
تا خودم سری به خانم مقدم بزنم.
در حالی که بدنم به شدت کوفته بود به زحمت خودم رو به بخشی که خانم مقدم بستری بود رسوندم.
به لحظه با دیدن مهری خانم با چشم های گریان ، از خودم متنفر شدم.
که از وقتی که وارد زندگی این خانواده شده بودم فقط باعث بدبیاری هستم ...!
مهری خانم با دیدن من اشک هاش روان تر شد و گفت :
- آقا امیر تو رو خدا راستش رو بگو؟
دعواتون شد؟ جر و بحث کردین ها؟
رو به مهری خانم با خجالت گفتم :
- آخه ما اولین باری بود که قرار شد با هم بیرون بریم
من حتی نمیدونستم که قراره کجا بریم.
یهو پلیس به سمت ما اومد و گفت :
- شما نامزد خانم مقدم هستین؟
- بله ...
- خب لازمه تشریف بیارین تا چند تا سوال ازتون پرسیده بشه.
بعد از اینکه کلی توضیحات مو به مو جواب دادم
و البته حرف های آخر خانم مقدم رو فاکتور گرفتم ، رضایت دادن که برم.
اما همه ش استرس داشتم که خانم مقدم بازم نسبت به ما مشکوک باشه و تموم اون حرف ها رو به پلیس هم بگه ...!
پس باید زودتر می دیدمش.
با کلی اصرار وارد اتاق خانم مقدم شدم
👇