eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مطلع عشق
آقای مقدم بازم رو به دخترش گفت : - آقای نعمتی توی تمام این ماجراها کجا بودن؟ خیلی دوست دارم نقش پ
📚 شهریار پیژامه ی چهارخونه‌ش رو بالا کشید و با تعجب پرسید : - خب تو چی جواب دادی؟! یه نگاهی به استکانِ چایی نیمه زلالی که دست پختِ آقا شهریار بود انداختم و یهو تصویر چایی خوشرنگ و لب سوز مادر خانم مقدم به یادم اومد ... با اون استکان های شفاف و سنگین! آقای نماینده رو کرد به من و گفت : - من میخوام این پول رو به تو بدم پسرجون! در عوضش تو هم چند ماهی نقشِ نامزد هُدی رو بازی کن! قرار نیست خطبه ی دائم خونده بشه‌که ترس برت داره ... یه صیغه ی عقد موقتِ چند ماهه کافیه ، تا فقط دهن اون جناب سروان عوضی بسته بشه و دیگه هوس بازی کردن با آبروی مردم به سرش نزنه! اگه الان جلوی این آدم های فرصت طلب رو نگیریم فردا نمیشه جمع شون کرد ...! خانم مقدم رو به پدرش گفت : - خب اگه آقای نعمتی قبول کنن چند تا عکس صوری با هم میندازیم و براشون بفرستین. دیگه نیازی به نامزدی نداره ... آقای مقدم به سمت دخترش رفت و دستش رو روی شونه هاش گذاشت و گفت :‌ - مشکل اصلی همینجاست ...! این آدم ۱۵ سال پیش توی مرحله ی اول انتخابات شورای شهر با من رقیب بود و از اون موقع که من رای آوردم و اون تایید صلاحیت هم نشد، کینه به دل گرفت و رفاقتش رو با من بهم زد ...! و نمیتونیم براش نقش بازی کنیم و عکس صوری بفرستیم چون این جناب سروان همون عمو عماد بچگی توئه هُدی خانم! شوهرِ خاله ی تو و باجناق من ...!‌ یهو مادرِ خانم مقدم با دست به صورت خودش زد و گفت : - خاک به سرم!! تو حاجی عماد رو از کجا دیدی؟ مگه خدمتش تموم نشده ...؟! آقای نماینده که ظاهراً از اینکه بحث جدی و مفصَلِش ، به صحبت های خاله زنکی تبدیل شده بود ؛‌ ناراحت بود با تاسف سری تکون داد و گفت : - وقتی بهم زنگ زد اول صداش رو نشناختم! خب چه میدونستم بعد ۱۵ سال هنوز شماره ی منو داره ...! بعد که طبق معمول با نیش و کنایه های همیشگیش شروع به حرف زدن کرد فهمیدم خودشه! خانم شما هم نگفته بودی که رئیس پاسگاه به این مهمی شده؟ خانم مقدم با استرس چادر رنگی گل دارش رو مرتب کرد و گفت : - بعد اون کدورتی که بین شما و حاجی عماد پیش اومد من و نرگس خیلی دعوا و بحث داشتیم. دیگه رسماً داشت خواهری بین مون از بین میرفت.‌ دیگه‌تصمیم گرفتیم به هیچ وجه در مورد شوهرامون و کارشون با هم حرف نزنیم. اون موقع ها هم که آقاجون و مامان زنده بودن هفته ای یکبار همدیگه رو اونجا میدیم. الانم از وقتی مامان فوت کرده و آقاجون ازدواج مجدد کرد بعضی وقتا یه کم تلفنی با هم حرف میزنیم و شاید سالی به ماهی با بریم بیرون یه کم دیداری تازه کنیم. این ایام کرونا هم دیگه رسماً هر چی صله رحم و دید و بازدید بود کلاً قطع شد. منم بی خبر بودم! حاجی عماد الان کجاست و چکار میکنه فکر میکردم بازنشسته شده باشه! آقای مقدم از جاش پاشد و شروع کرد به راه رفتن : - نه بازنشسته که نشده هیچ سودای سر کیسه کردن منم پیدا کرده! در هر حال این تنها راهیه که خیلی راحت بشه از شر این ماجرا خلاص شد. یه جشن ساده خانوادگی میگیریم و باید عماد هم دعوت کنیم. به اینجا که رسید نفس عمیقی کشید و ادامه داد : - چاره ای نیست ... بخاطر این ماجرا مجبوریم ما هم صوری و زورکی آشتی کنیم! تا آبا از آسیاب بیفته. بعد چند ماهم میگیم اخلاقشون به هم نخورده و نامزدی بهم خورده و تمام! آقای نماینده که ظاهراً بدجور داشت برای خودش میبرید و می دوخت ، انگار متوجه من که مثلا یه سر دیگه ی این ماجرا بودم انداخت و گفت : - خب آقا امیر نظر شما چیه؟ موافقی ؟ در حالی که تمام عزمم رو جزم کرده بودم که مخالفتم رو مودبانه و منطقی بگم ، تک سرفه ای زدم سعی کردم صدام رو صاف کنم تا تُپُق نزنم. نگاهی به آقای مقدم انداختم و گفتم : - دختر شما کار بدی انجام نداده که حاضرین بخاطرش دخترتون رو به یه نامزدی صوری مجبور کنید! من ترجیح میدم کمیته انضباطی دانشگاه بازم تعهد بدم اما همچین کاری رو انجام ندم. خانواده ی من خیلی راضی ترن که بخاطر کمک کردن به دختر مردم وقتی حجابش رو برداشتن ، من از دانشگاه اخراج بشم و به شهرم برگردم. تا اینکه بی خبر از اونا یه نامزدی الکی بگیرم! اونم بخاطر پول ...! آقای مقدم! پدر من مثل شما وارث اموال زیادی نیست... و هیچوقت هم صاحب مقام و منصب نبوده! هنوز که هنوزه بعد از این همه سال کار کردن هشتِش گرو نُهِشه! اما من از همین راه دور دستش رو میبوسم و هیچوقت نمیتونم با یه نامزدی صوری دلشون رو بشکنم و از خودم نا امیدشون کنم که پسرشون بخاطر چند میلیون پول ... که از قضا توی این شرایط ممکنه خیلی هم بهش نیاز داشته باشم، حاضرشده دل پدر و مادرش رو بشکنه! من متاسفم که نمیتونم درخواست تون رو قبول کنم! آقای مقدم با قیافه ی حق به جانبی رو به من گفت : - قرار نیست از خانواده تون پنهان کنید! اتفاقاً حتماً باید به اونا هم اطلاع بدین 👇