eitaa logo
مطلع عشق
274 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مطلع عشق
قسمت_چهل_و_سوم مادرم بمناسبت بدنیا آمدن یوسف برای جشن بزرگی برنامه ریزی کرده بود و قصد داشت تمام ف
پایان فصل اول بلاخره بعد از تحمل هفت سال رنج زندگی در غربت به ایران برگشتیم. یوسف تازه باید به مدرسه می رفت و یاسین هم یک ساله بود. پس از بازگشتمان پدرم یکی از خانه هایش را در اختیارمان قرار داد. با آنکه خانه ی بزرگی نبود اما فاطمه مقید بود که اولین روز هرماه مراسم روضه ی کوچکی در همان خانه ی نقلی برپا کنیم. دوره هایی که بچه های دانشگاه داشتند همچنان ادامه داشت، هرطور که بود سعی می کردم خودم را به جمع شان برسانم و در بحث هایشان شرکت کنم. چند ماه بعد امیلی زنگ زد و به فاطمه گفت که فکرهایش را کرده و مسلمان شده. فردای آن روز فاطمه یک دیگ بزرگ آش پخت و بین همسایه ها پخش کرد. بعدها برایم تعریف کرد که برای مسلمان شدن امیلی نذر کرده بود و حاال که این اتفاق افتاده بود باید نذرش را اینگونه ادا می کرد. می گفت : از روز اول آشنایی با امیلی توی نگاهش معصومیت غریبی رو میدیدم که مطمئن بودم اگه بهش بها داده بشه شکوفاش میکنه. از داشتن فاطمه به خودم می بالیدم. هر روز کنارش بزرگ و بزرگتر می شدم. همیشه نگاهش به دور دست بود. در تمام سال های زندگی مشترکمان با همه ی وجودم احساس می کردم که چقدر زبانم قاصر است از شکر آن خدایی که عشقش را از دستان دختری بنام فاطمه در زندگی ام جاری ساخت... دختر دلنشین قصه ام زن رویایی زندگی ام عشق وفادار و جاودانه ام فاطمه ی من همان کسی بود که "مثل هیچکس" نبود... ادامه دارد... ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
آقاجان که هم مال و مکنت داشت و هم آبرویی ، خیلی دستش تو کار خیر بود! برای همین وقتی مش اِسمال این ب
📚 📖 خانم مقدم‌ به اینجای صحبت های ننه نبات که رسید با تعجب گفت : - یعنی شما با آقا جان ازدواج کردین؟!!! ننه نبات صفحه ی دوم آلبوم رو باز کرد و پسرجوونی که عمامه ی کج و معوجی روی سرش بود رو کنار دختربچه ای با لباس عروس سفید و دسته گل نشون داد و گفت : - و اینطور شد که من عروس خونه ی عطاالله شدم ...! هر چی که من بچه بودم و پی عروسک بازی و گرگم به هوا کل خونه ی در اندر دشت پدری رو سیر میکردم حاجی عطا خیلی زود با سیاست و زبون گرم و نرمش تونست جزو نماینده های طراز اول تهرون بشه! ۲-۳ سالی گذشت و حاجی عطا هم توی سیاست حسابی صاحب نام شده بود ، دوره اولش تموم شد و همه مطمئن بودن عطاالله حتماً برای دوره بعد رای بالایی میاره. اما یهو حاجی عطا به سرش زد که دیگه نمیخوام مجلسی آدم باشم و میخوام‌ به روستای آبا و اجدایم برگردم ...! برق از چشم های آقا جانم پرید. چون آمال و آرزوهاش و اون چیزی که دلش میخواست تو وجود پسرهای خودش ببینه و ندیده بود تو وجود حاج عطا میدید برای همین خیلی باهاش حرف زد. اما تو کتش نرفت که نرفت. آقا جان یه روز اومد تو اتاق ما و گفت : - نبات این پسره امروز بره فردا برمیگرده چون این آدمی که من میشناسم آدم روستا نشین نیست. جهیزیه ی مقبول و طلا و رخت و لباس میدم و با شوهرت برو. منم با چشم گریون رخت و لباس و طلاجواهر و زندگی رو جمع کردم که با عطا بریم. اما خدا میدونه که دل توی دلم نبود ...! همه ش با خودم میگفتم برای چی دلم رضا به این سفر نیست و نمیخوام از خانواده م جدا بشم. اون روز کذایی وقتی رسید و خدم و حشم جهیزیه و ... من رو جمع کردن که دل از تهرون بِکنَم و راهی شهرستان بشم ؛ یهو خبر اومد که حاج عطا بی خبر رفته و دست خط گذاشته ...! آقا جانم یهو دنیا روی سرش خراب شد. بیشتر از اینکه از رفتن یکی داماد خوش سر و زبونش ناراحت بشه، از دست خطی که به جا گذاشت و توی کل فامیل دور گشت ناراحت شد و همون شب حالش بد شد و چند ماه بعد سکته کرد و خونه نشین شد! شهریار با عصبانیت رو به ننه نبات گفت : - باورم نمیشه که با شما این کار رو کرده! بابای شما که انقدر بهش خوبی کرده بود پس چراااا؟! خانم مقدم وسط حرف شهریار پرید و گفت : - توی اون دست خط مگه چی نوشته شده بود؟ ننه نبات آه غلیظی بیرون کشید و جواب داد : - از مهر و محبت آقاجانم تشکر کرده بود اما علت رفتنش رو چیز دیگه ای گفته بود ... گفته بود که چون نبات نازاست و بچه دار نمیشه ولش کردم. من‌‌ میخوام برم و برای مامان بابام صاحب نوه بشم‌. نبات اگه توی روستا بیاد براش سخته چون سختی نکشیده ولی همینجا پیش خانواده ش بمونه براش راحت تره. برگه ی طلاق غیابی هم فرستاده بود. خانم‌ مقدم دست های ننه نبات رو گرفت و با بغض گفت : - واقعاً نمیدونم چی بگم ... خیلی متاسفم. ننه نبات دست های خانم مقدم رو فشار داد و گفت : - ننه تو چرا متاسفی؟ اونی باید متاسف باشه که روسیاهیش مثل ذغال تا ابد روی پیشونیش می مونه. من که هنوز ماجرا رو هضم نکرده بودم رو به ننه نبات پرسیدم ؛ - من فکر کردم شنیدم که شما همسر اول حاجی عطا بودین ... اما اینطور که معلومه شما زن اول بودین ...! ننه نبات برگه ی دیگه از آلبوم رو ورق زد و با نیشخند تلخی جواب داد : - ماجرای نازایی من توی کل خاندان پر شد ... دختر ۱۵ ساله ای که هیچکسی دیگه نگاشم نمیکرد. اون زمان ارزش زن به بیشتر زاییدن بچه بود! و من روزها و شب ها توی اتاق خودم رو مشغول میکردم با گلدوزی و خیاطی و ... اگه سالی به ماهی خواستگاری هم برام می اومد ، همگی زن مرده و زن طلاق داده بودن! منم که از تمامِ‌جماعت ذکور متنفر شده بود به هیچکس جواب مثبت نمیدادم. تا اینکه ۲۰ سال گذشت و پیر شدم! برادرها همگی صاحب مال و مکنت و زندگی شدن . آقا جان عزیزم با داغ از کارافتادگی از دنیا رفت . باغ در اندشت داشت از درون منو میخورد. آقا جانم اونقدر مال و مکنت داشت که به برادرهام کلی ارث و مال رسیده بود. اما همین خونه باغ برای من و مامانم جا مونده بود. یه روز قاصد خبر آورد که خواستگاری توی راهه. من که دیگه دل و دماغی برای ازدواج نداشتم گفتم هیچکسی حق اینو نداره وارد این خونه بشه. غافل از اینکه دزد قافله خودش کلید داشت و نیاز نبود کسی براش کلید رو باز کنه ...! در باز شد و عطاالله که از منم پیرتر شده بود داخل خونه شد. نگاهی به من کرد و با گریه گفت : - فقط اومدم که حلالم کنی! و به جبران تهمتی که بهت زدم اگه اجازه بدی باقی عمرم کنیزیت رو بکنم. رو ترش کردم و جواب دادم : - برو همون جهنمی که این ۲۰ سال اونجا بودی. خانم جانم نگاهی به حاجی عطا که خیلی شکسته شده بود انداخت و رو به من گفت : - این مرد از اینجا رفت و به آرزوش که پدر شدن بود رسید، برای چی برگشته؟ میخواد چی رو جبران کنه؟ 👇