🍃قسمت ۲۴
با تعجب میپرسد
_این چیه؟
با صدای آرامی میگویم
_دیروز با زهرا رفتیم آزمایشگاه
_خب؟
_حس میکنم دختره
خیره خیره نگاهم میکند، چشمهایش غمگین میشوند و نمیدانم چرا! سرش را پایین میاندازد و آرامتر
از من میگوید
_مبارکه
_ممنونم. راستی عمو تو نمیری جبهه؟
_چرا میرم. آخر این ماه
_میگم مهدی اونجا چکار میکنه؟ یعنی پستش چیه؟
حس میکنم صدایش خش برمیدارد
_ #بیسیم_چی بود
"!دنیا روی سرم خراب میشود. "
بود...مات نگاهش میکنم که تند و با چشمهای بسته میگوید
_مهدی رفت، از پیشمون رفت هانیه. مهدی شهید شد
شانههایش میلرزند، گریه که نمیکند، نه؟
ناباور سرم را تکان میدهم
_شوخی میکنی عمو؟ آره؟
.سرش را که بلند میکند اشکهایش را میبینم. دلم میریزد
_مهدی دیگه نیست
ناباور و بلند بلند میگویم
_شوخیه، همهش یه شوخیه. اصلا اگه راست میگی بیا بریم نشونم بده، بیا بریم پیکرش رو نشونم بده
عمو
با دستهایش دو طرف سرش را میگیرد و مینالد
_مفقودالاثر شده
کاش این بغض از چشمهایم ببارد. گلویم را با دست میگیرم، نفس کم آوردهام. عمو به سمتم میآید.
_گریه کن هانیه، گریه کن! گریه کن خالی بشی، هانیه نریز تو خودت دردت به جونم
با صدایی که از بغض میلرزد میگویم
_مهدی گفته گریه نکنم، گفت گریهام اذیتش میکنه
چشمهایم سیاهی میرود و دیگر چیزی نمیفهمم
••••••••
چشمهایم را باز میکنم ،
که نور اتاق باعث میشود سریع ببندمشان. آرام آرام چشمهایم را باز میکنم. رنگ آبی دیوارها، بوی الکل بیمارستان و سوزش جای سِرُم حالم را
بدتر میکند.
هیچکس در اتاق نیست. حتما زهرا و عمو بیرون اتاق منتظرند.خیره میشوم به سقف سفید.
فرصت نشد
فرصت نشد که بگویم چقدر آبیِ چشمهایت را دوست دارم
فرصت نشد.فرصت نشد که بگویم چقدر خوبی.
فرصت نشد بیشتر با هم باشیم.
میدانی مهدی، حتی فرصت نشد با هم به تماشای برف بنشینیم. من برف ندیده بودم
فرصت نشد زمستان با هم آدمبرفی درست کنیم
کاش میشد یکبار دیگر غرق شوم درنگاهت
کاش میشد یکبار دیگر صورتت را ببینم
تو که خودت مَردِ راه و رفتن بودی،
چرا حتی پیکرت برنگشت؟
مفقودالاثر شدهای!نیستی
.نیستی و من قول دادهام چشمهایم نبارند
سالها بعد که فرزندمان از من پرسید پدرم که بود؟
سرم را بالا میگیرم،
افتخار میکنم و میگویم پدرت بیسیمچیِ عشق بود!
.اگر دختر بود، میگویم عاشقِ مَردی مانند پدرش شود.اگر پسر بود، یادش میدهم #مثل_پدرش مَرد باشد.
کاش از من نمیخواستی که اشک نریزم
تو بگو با بغضی که میهمان گلویم شده چه کنم؟
اصلا تو بگو من دیگر چگونه دیدن ماه و ستارهها را تاب بیاورم؟
کاش خوب نبودی،!
کاش بهترین نبودی.
آنوقت حداقل کنار آمدن با نبودنت راحت میشد!اما هم خوب بودی و هم بهترین
رفتهای.....
رفتهای و من ماندهام و قلبی مچاله شده از داغ نبودنت.
رفتهای و من ماندهام و فرزندی از وجود من و تو
رفتهای و حالا باید برگردم به دزفول،!شهری که پر است از خاطرات کودکیمان
رفتهای و من که گفته بودم
"عشق خانمان سوز است"
🇮🇷با احترام، تقدیم به روح بزرگوار شهدای دفاع مقدس و همهی شهیدانِ اسلام و ایران، همچنین تقدیم به
صبر و عشقِ بیمانند همسران و اعضای خانوادهی این مَردانِ خداوند
🕊 #پـــایـــان🕊
🌺 نویسنده؛ زهرا بهاروند