قسمت #پنجاه_وهشت
از جا بلند شدم و تماس را وصل کردم. امید بود:
- سلام عباس. یکی اومده خونه سوژه.
- کی؟
- نمیشناسیمش. ت.م سمیر عکسش رو فرستاد برام.
- خیلی خب بررسی کن ببین کیه تا من برسونم خودم رو. مکالمه هم ضبط بشه.
- چشم.
و نگاهی به پدر کردم. مِنمِن کنان گفتم:
- میگم...چیزه...بابا...من...
سرش را چرخاند طرفم و ویلچرش را حرکت داد. خندید و گفت:
- باشه، برو. من به مامانت میگم. خدا به همراهت.
***
ظاهرش این است که دارم خوراکیهای داخل قفسه را بررسی میکنم؛
اما در اصل حواسم به همان دوتا تروریست است که آمدهاند دنبال ابوالفضل و در سالن انتظار نشستهاند.
در همین طبقه، روبهروی سالن انتظار،
یک فروشگاه کوچک مواد غذایی هست که همراهان بیمار برای خریدن خوراکی مجبور نشوند از بیمارستان بیرون بروند.
صدای قدمهای کسی را از پشت سرم میشنوم. کمکم نزدیکتر میشود. احساس خطر میکنم و دستم را میبرم نزدیک اسلحهام.
مرد کاملاً نزدیکم میشود و کنارم میایستد. یک بسته بیسکوئیت از قفسه برمیدارد و نگاهش میکند.
سرم را بالا نمیآورم که مشکوک نشود؛
اما کمی نگرانم. ناگاه خودش را نزدیکتر میکند
و با صدای خفهای میگوید:
- من یه طوری ابوالفضل رو میکشونم بیرون بیمارستان تا اینام بیان بیرون. بقیهش با شما. حله؟
شاخ درمیآورم و میخواهم سرم را بلند کنم که میگوید:
- تکون نخور تابلو نشه. منو میشناسی که؟
💠قسمت #پنجاه_وهشت
همه دور سفره نشسته بودند،
و مشغول غذا خوردن و تعریف از دستپخت زهره بودند.
صغری دست از غذا خوردن کشید،
و با صدای بلندی که نگاه همه را به سمت سمانه کشاند گفت:
ــ سمانه
سمانه لبوان دوغ را برداشت، و قبل از اینکه بنوشد گفت:
ــ جانم
ــ اینی که ازت بازجویی کرد،
چطوری شکنجه ات کرد ،حتما آدم بی رحمی بود.
دوغ در گلوی سمانه پرید،و شروع کرد به سرفه کردن،
سمیه خانم،
محکم بر کمر سمانه می زد،محمد که خنده اش گرفته بود، به داد سمانه رسید.
ــ سمیه خواهر جان ول کن دخترو کمرش داغون شد.
سمانه که بهتر شده بود،
نفس عمیقی کشید و نگاهی به کمیلی که سعی می کرد خنده اش را جمع کند، انداخت.
ــ چی میگی صغری،مگه منو ساواک گرفته بود؟
صغری بیخیال شانه ای بالا انداخت و گفت:
ــ از کجا بدونم،یه چیزایی شنیده بودم
ــ از تو دیگه بعیده،هر چیزی که میشنوی باید باور کنی
اینبار سمیه خانم،
لب به اعتراض گشود؛
ــ بگم خدا چیکارشون کنه،خاله جان یه نگاه به خودت بنداز، رنگ و رو نمونده برات، معلومه چه آدمایی بودن خدا به خاک سیاه بنشونتشون.
سمانه که خنده اش گرفته بود،😆
"خدا نکنه ای "آرام گفت.
ــ خاله باور کن اینجوری که شما فکر میکنید، نیست
محمد به داد سمانه و کمیل رسید، و با صدای بلندی گفت:
ــ میزارید غذا بخوریم یانه؟؟خانمم این همه زحمت کشیده ها، قدر نمیدونید چرا؟😁
زهره با اعتراض،
محمدی زیر لب گفت وخجالت زده سرش را پایین انداخت، دیگر کسی حرفی نزد،
سمانه نگاهی به قیافه ی سرخ از عصبانیت کمیل انداخت، و ریز خندید، کمیل سر را بلند کرد،
و با سمانه چشم در چشم شد،خودش هم خنده اش گرفت،
بیچاره مادرش،
نمی دانست دارد پسرش را نفرین می کند.
سمانه که خنده ی کمیل را دید،
هر دو خندیدند، همه با تعجب به آن ها نگاه می کردند، اما آن ها سر به زیر میخندیدند.
ــ به چی می خندید مادر؟
کمیل با اخمی روبه مادرش گفت:
ــ هیچی مادر ،شما به نفرین کردنتون برسید😁
سمانه اینبار نتونست نخندد،
برای همین این بار برنج در گلویش پرید، که یاسین لب به اعتراض باز کرد:
ــ ای بابا،بزارید این دختر غذاشو بخوره
سمانه با دست اشاره کرد،
که چیزی نیست،کمیل لیوان آبی را جلویش گرفت که با تشکر از او گرفت.
دیگر کسی حرف نزد...