#قسمت دهم
گفتم: قول و تا آخرش هم موندم...
(و چه ماندنی که به راستی ماندم!)
لبخند رضایت بخشی نشست روی لب مهسا ولی به سرعت محو شد!
انگار می خواست از من مطمئن بشه و بعد بقیه ی ماجرا را تعریف کنه!
بدون اینکه دستم رو رها کنه ادامه داد: یه کلیپ طنز بود و واقعا هم خنده دار، هنوز هم یادمه!
خیره به چشمام با یه آه عمیق گفت: ولی این چند وقت هر وقت یادش می افتم هم خندم میگیره هم گریه ام !
اما... اما... اولین بار وقتی دیدمش توی بهت قرار گرفتم!
من واقعا برام سوال شده بود مگه یه کلیپ طنز چقدر می تونه اثر داشته باشه و یا چی می تونه باشه؟! که اینقدر این دختر با حالت پریشان ازش یاد می کنه!
سرم رو کج کردم و گفتم: خوب مهسا خانم برام تعریفش کن ما هم بخندیم، شایدم با هم گریه کنیم!
نگاهش رو ازم گرفت و چند لحظه ای ساکت شد! سکوتی که حکایت از این داشت که دوباره ذهنش داره خاطراتش رو مرور میکنه!
سری تکون داد و لبش رو به دندون گرفت با حالتی که نمیدونم شبیه حسرت بود یا ندامت یا تحییر که ادامه داد: من اون لحظه ای که سرم رو چسبونده بودم به سر فریده و دو تایی صفحه ی گوشی جلومون بودتا خستگی درس از تنم بیرون بره، هیچ وقت فکر نمیکردم که چیزی که بخاطرش شوهر فریده رو تحقیر و سرزنش کرده بودم نصیبم بشه!
کلیپ که شروع شد توی اولین نگاه انگار یه تیری از قلبم رها شد!
مستاصل ادامه داد: نمیدونم شایدم اشتباه میگم شاید یه تیری به قلبم نفوذ کرد!
نمیدونم... واقعا نمیدونم....
ولی هر چی که بود مسیر دوستی من و فریده رو به یه جاهایی رسوند، که اون روز توی کتابخونه هیچ وقت نه خودم فکرش رو میکردم و نه خانوادم که به چنین جایی برسم!
با این ذره ذره تعریف کردن مهسا، من رسما جونم به لبم می رسید!
دلم می خواست بگم: بابا زودتر برو سر اصل مطلب ببینم آخه چی دیدی؟ به کجا رسیدی؟ شده بود مثل یه فیلم سینمایی که واقعا نمی تونستم پیش بینی کنم، البته تا اینجای حرفهاش یکسری چیزها توی ذهنم می اومد ولی مطمئن نبودم همونی من فکر می کنم همون باشه!
ولی یه حدیث از امام صادق(ع) روی ریل ذهنم بدجوری با این حرفها همخونی داشت که: النّظرة سهمٌ من سهام ابلیس...نگاه به گناه تیر زهرآلودهاى از تیرهاى شیطانه.
ولی بدبختی اونجایی بود که اون لحظه فقط همین حدیث توی ذهنم رژه می رفت و خیلی طول کشید تا یاد خودم بیفته یه جای دیگه امام علی(ع) فرمودند: اَلعَین بَریدُ القَلب؛ چشم پیغام رسان دل است....
و من چقدر ساده این موضوع رو میدیم!!!!!!
و چقدر این ماجرا غیر قابل پیش بینی تر از اون چیزی بود که من حدس میزدم و فکر میکردم!!!
چیزی که من فکر میکردم کجا!!!
و حرفهایی که کم کم مهسا برام زد کجا!!!
(همین طور که توی ذهن خودم حدیث و آیه و روایت رژه می رفت و منم توی اون لحظات مثل مهسا هیچ وقت فکر نمیکردم گرفتار یه ماجرای اسفناک بشم) مهسا ادامه داد: صحنه هایی بود که ذهنم رو تا چند روز درگیر کردن و با حالت و لحن تاکیدی بیشتر همراه با فشار دستش توی دستم هم این رو بهم رسوند، می فهمی همااااا تا چند روز!!!
و دوباره ادامه داد: درس که هیچ!
کلا زندگیم مختل شده بود!!!
(فرض کنید با این آب و تاب که داشت از فریده و اون روز و اون ماجرا تعریف میکرد برام جالب بود که در ادامه اش گفت) حالا کم کم که فریده رو بیشتر بشناسی متوجه میشی یه سیستمی داره اینکه هیچ وقت یکدفعه کاری نمیکنه!
(من از نوع صحبت کردن مهسا و التهاب روحی که داشت حرف میزد و مشهود بود، فکر کردم این دیگه کلا بیخیال فریده شده! خصوصا با دعوای امروز ولی ظاهرا حکایت ما با فریده ادامه داشت...!)
#قسمت سی ودوم
اخم هام رو کشیدم توی هم و با خشم گفتم: ببین مهسا امروزِ من، هیچ ربطی نه به تو داره!
نه شخص دیگه!
این یه واقعیته که هر کسی مسئول رفتار خودش!
بعد با حرص ادامه دادم: پس نیاز نیست اینقدر محکم بکوبی توی سر خودت!
مهساجاااان همینجوریش یه مدته عصبی و ناراحت هستم تو دیگه بهش اضافه نکن!
وقتی این حرف رو زدم، نگذشت جمله ی بعدی رو بگم و گفت: ببین اینم اینم نتیجشه، خودت بهم گفتی آقامون على(ع) گفتن: «من اطلق طرفه کثر اسفه 》هر کسی چشم خودش رو آزاد بذاره، همیشه اعصابش ناراحته!
یه لحظه جا خوردم!
نه از حدیثی که برام خوند، نه!
از اینکه واقعا متحیر موندم مهسا چطوری این حدیث رو حفظ کرده، اون هم به شکل عربی!
دیدم هر چی بگم، یه چیزی بهم میگه!
انگار جاهامون جا به جا شده بود!
آخرشم بدون اینکه ازش خداحافظی کنم بلند شدم و رفتم...
رفتنی که چند ماه تا دیدن دوباره اش طول کشید و چه دیدنی!
عملا یه جورایی این ناراحتی من از دست حرفهای مهسا ، که در واقعیت ناراحتی از دست خودم بود، باعث شد مدت طولانی از هم فاصله بگیریم و توی همین فاصله اتفاقات زیادی، هم برای من و هم برای مهسا افتاد.
تکرار دیدارها های من، حتی بدون هیچ گونه ارتباطی، کار دستم داده بوده و عملا من وابستگی بی منطقی پیدا کرده بودم ولی هنوز نمیخواستم بپذیرم که تمام اشتباه از خود من بوده!
طوری که خیلی وقتها در جواب وجدانم می گفتم بالاخره اون آقا هم مقصره چرا طوری رفتار می کنه که من احساس کنم مورد توجهشم!
البته که اون شخص هم شاید اشتباه میکرد، شاید هم رفتارش معمولی بود!
ولی من که می تونستم جلوی خودم رو بگیرم اما متاسفانه فقط توی چنین موقعیت هایی همراهی می کردم نه دنبال راه نجاتی بودم و نه راه مقابله ای!
دوستام می گفتن عاشق شدی!!!!
شاید راست می گفتن!
و من فکر میکردم آیا واقعا عشق این شکلیه؟!
توی همین حال و هوا و سوالهای بی جواب برای رفتارهام، کم کم خودم رو به خانم هایی که باهاش مرتبط بودن نزدیک کردم با این وجود نمیدونم چرا نمی دیدم چیزهای واضحی که هر انسان عاقلی با دیدنشون متوجه میشد این فرد اون فردی که من فکر میکردم نیست!
اما تکرار نگاه و استمرارش دیگه من رو واقعا از پا و از زندگی انداخته بود، چرا باید توی بیست و چهارساعت شبانه روز مدام تصویرش توی ذهن من رژه می رفت!
من یادم رفته بود... یادم رفته بود که .... دنبال چیم ؟ اصلا چی میخوام؟
و یه اتفاق ناخواسته من رو به تمام این جوابها رسوند هر چند ضربه ی سختی بود!
و یهوووو نمیدونم چی شد؟
نمیدونم بخاطر چی یا کی؟
نمیدونم بخاطر کدوم کارم؟
ولی یکدفعه....
#قسمت سی وسوم
یکدفعه ورق برگشت!
توی خونه بودم و مثلا مشغول فعالیت های دانشگاهم که تلفن خونه زنگخورد!
معمولا اقوام و فامیل که با خانواده کار داشتن به خونه زنگ میزدن به همین خاطر من خیلی توجهی نکردم. مادرم که چند دقیقه ای بیشتر نبود گوشی رو جواب داد، خیلی زود خداحافظی کرد و با بابام تماس گرفت و با حالت استرس و اضطراب بهش گفت: که سریع بیا خونه باید بریم روستا!
بعد از اینکه گوشی رو قطع کرد من رو صدا زد و در حالی که کاملا رنگش پریده بود گفت: زود آماده شو باید بریم روستا!
متعجب و سوالی پرسیدم: چرا مامان؟ چی شده مگه؟!
تنها جمله ای که کاملا واضح هم بود و گفت: ریحانه تصادف کرده!
نیاز نبود بیشتر بپرسم، نگفته پیدا بود که چه اتفاقی افتاده!
ریحانه دختر عموی من بود...
ما با هم، هم سن و سال بودیم...
باورش برام سخت بود!
به سرعت آماده شدم و وقتی بابام رسید بدون لحظه ای صبر کردن راهیه روستامون شدیم...
حال مامان و بابام توی مسیر اصلا خوب نبود و حق داشتن!
اونها هم باورشون نمیشد درست مثل من!
انگار توی یه شوک بودیم!
به روستا که رسیدیم چون جمعیت اونجا زیاد نبود و همه همدیگه رو خوب میشناختیم انگار همه یه جورایی عزادار بودن....
دختر جوانی بود با کلی آرزو...
ولی حالا همه چی تموم شده بود!
همه ی اون آرزوها ، وعده ها و خیال ها...
حالا برای ریحانه نوبت پاسخ دادن بود!
لحظه به لحظه همراهش بودم از غسالخونه گرفته تا کنار لحد !
لحظه ی آخر که سنگ آخر رو گذاشتن دیگه حالم دست خودم نبود!
توی تمام اون لحظات احساس میکردم خودم جای ریحانه ام !
و همین حالم رو فاجعه بار تر می کرد !
برای تمام لحظاتی که بیهوده گذشت !
برای تمام لحظاتی که کاش بیهوده میگذشت حداقل نه با این همه گناه و اشتباه!
اگر واقعا من جای ریحانه بودم با اون همه گناه و اشتباهی که کردم چکار می تونستم بکنم ؟!
توی همین گیر و دار تصویر اون آقا یه لحظه از توی ذهنم رد شد و من از قبل این حدیث رو میدونستم آدم با کسی محشور میشه که دوستش داره و همین کافی بود که مثل یه گلوله آتیش بسوزم...
به خودم میگفتم: خدایا نه!نه! واقعا دوست داشتنی های من این نیست!
اینقدر گریه کردم و ضجه زدم که کار به جایی رسیده بود خواهر ریحانه من رو دلداری میداد حالا شما فرض کن چه اوضاعی بود!
بعد از مراسم من برای پذیرایی نموندم و به مامانم گفتم میرم کمی استراحت کنم بخاطر همین تنها اومدم سمت خونه...
ولی واقعا نیومده بودم استراحت کنم!
می خواستم تکلیف خودم رو مشخص کنم بالاخره یه روزی منم میرم و باید تا کاری از دستم بر میومد یه کاری واسه حال و روز خودم میکردم...!
نزدیک خونمون که شدم نرفتم داخل ،مسیرم رو کج کردم به سمت باغ کنار خونه...
همونجایی که چندین ماه پیش نشسته بودم!
نشستم همونجا....
تصاویر ریحانه از کودکی تا بزرگسالی توی ذهنم مرور میشد و روحم رو تحت فشار گذاشته بود....
با تردید، فکرهایی ترسناک و سختی در کنار این تصاویر درگیرم کرده بود....
یعنی می تونستم برای نجات خودم کاری کنم...
یعنی زورم به خودم می رسید...
یعنی این وضع خراب روحی من درست میشد...
یعنی به قول دوستام اگه واقعا عاشق شده باشم می تونستم فراموشش کنم و ازش دست بکشم....
با تمام وجود احساس میکردم نیاز دارم کسی کمکم کنه!
آخه من چجوری می تونستم بی خیالش بشم....
#قسمت چهلم
که با تمام سادگی و صداقتش به آدم منتقل میکرد احساس کردم نیاز برم پیش شهید مرتضی و ازش تشکر کنم. به مهسا لبخندی زدم و گفتم: من یه سر پیش شهید مرتضی برم و بیام تا تو بله رو نگفتی! اشکهاش ریخت و گفت منتظرم زود بیا الان عاقد شروع میکنه ها!!! بعد توی حلقه ی خانواده از نگاهم محو شد...
توی دلم غبطه خوردم که چقدر خوب مهسا حملات شیطان رو در همه ی ابعاد فهمیده بود بدون اینکه من چیزی بهش بگم ؟!
و شاید اینکه امروز من برگشتم از دعای مهسا بوده و یا شاید نیت خالصی که داشتم و خواستم مهسا رو نجات بدم، شاید هم اینکه بفهمم ما مبرا نیستیم و هر لحظه ممکنه بخاطر گناهی که دیگران انجام میدن و ما نمیدیم احساس غرور بی جا کنیم و اونوقته که گرفتار بشیم...
نمیدونم ولی علتش هر کدوم از اینها که باشه من بیچاره سخت فهمیدم! ولی مهم این بود فهمیدم! و این فهمیدن زمانی بود که میشد هنوز یه کاری کرد!
نگاهم که به قاب شهید مرتضی می افته از خودم خجالت می کشم...
هنوز چند لحظه ای بیشتر از حضورم نمیگذره که
یه احساسی بهم گفت کنارم شخصی ایستاده!
نفسم حبس شد توی سینه ام!
چون تاریخ و ساعت دقیقا همون زمان ثابت ما بود که همیشه می اومدیم و می اومد احتمالا حدسم درست بود!
حالا نوبت من بود!
نوبت قدم سوم! یعنی مبارزه من با خودم!
چه جنگ وحشتناکی!
یاد حدیث پیامبرمون افتادم که همین چند روز پیش خونده بودم که: اي فرزند آدم! ... و اگر چشمت بخواهد تو را به حرام وادار كند، من پلك ها را در اختيار تو قرار داده ام پس آنها را فرو بند.
محکم پلکهام رو بهم فشردم و بدون اینکه برگردم و نگاه کنم، به سرعت برگشتم سمت مزار سید رضا پیش مهسا!
خوشحال بودم چون به قول گفتنی: هنر انسان اینه كه با خواسته های اشتباه دلش مبارزه كنه و من اولین قدم رو با کمک خودش تونستم بردارم.
من توی این مدت خوب فهمیدم نبايد چشم رو كور كرد تا هر چيزي را نبينه بلکه باید کمکش کرد تا بفهمه هر چیزی ارزش دیدن نداره.
به خودم میگم شاید این اولین قدم بود و هنوز مسیر طولانی در پیش دارم و و پر خطر!
اما هدی از اینکه به سمتِ خدا آهسته حرکت میکنی نترس؛ از این بترس که برای رسیدن بهش هیچ کاری نکنی و وقتی برسه که دیگه نتونی کاری کنی!
مثل ریحانه!!!
میون حرفهای خودم با خودم سیر می کنم که صدای کِل و صلوات بلند میشه...
با حالت خاصی نگاهی به مهسا می کنم که نگاهش خیره به قاب سید رضاست طوری که انگار خیلی مدیون رفیق شهیدشه...
مثل برق تمام خاطراتم باهاش مرور میشه و یاد عاقبت فریده که هر چند تلخ بود اما برای من تجربه وعبرت شد و سرنوشت مهسا با مسیری که پشت سرگذاشت و ناامید نشد می افتم ، اشک از چشمهام می باره اما زود پاکشون می کنم...
کمی که دور و برش خلوت تر میشه، اروم اروم از بین جمعیت خودم رو بهش نزدیک می کنم وقتی بهش رسیدم فوری نقلی رو گذاشت توی دهنم و گفت: همااا جونم ان شاءالله بختت سبز باز بشه...
بعد هم به قرآن دستش اشاره کرد و گفت: هددددی...! موقع خطبه ی عقد برای تو ویژه دعا کردم و در حالی قطره اشکش از چشمهاش سر خورد، صفحه ی قرآن رو نشونم داد که همون لحظه باز کرده بود ، معنی آیه ی رو به روم نوشته بود: ای کسانی که به خود ظلم کرده اید! هرگز از رحمت خدا ناامید نشوید...
«قُلْ یا عِبَادِی الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَی أَنْفُسِهِمْ لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ» زمر/۵۳.
ادامه داد: من خیلی وضعم خراب بود خودت بهتر میدونی ولی ناامید نشدم...
با لبخند میگم: چه جمله ی نورانی...
شیرینی نقل با شیرینی آیه روحم رو پر از شعف می کنه و خوب میدونم منم با این نور مسیر برام روشنه، روشن تر از همیشه هر چند سخت ولی میشه از تاریکی ها عبور کرد فقط نباید نا امید شد و ادامه داد....
#پایان
والعاقبه للمتقین
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
مطلع عشق
و دوست ایمان و نرگس هم روی صندلی هایی که کنار عروس وداماد بود نشستند. جایی که آن ها نشسته بودند روی
#شبیه_نرگس
#قسمت چهاردهم
🍃 در اتاق باز شد و نیما داخل آمد. سینی غذایی جلوی عروس و داماد گذاشت و به نرگس و دوست
ایمان گفت: شما دو تا اینجا نمیتونین غذا بخورین...عروس و داماد باید تنها غذا بخورن!
نرگس کلافه و معترض گفت: این قانونو دیگه کی وضع کرده؟!
نیما با خنده گفت: والا به من گفتن اینو بدم و اینو بگم...من فقط مأمورم و معذور ! ... خودت میفهمی
بعد کی این قانونو وضع کرده (چشمکی زد)
سودابه که لبخند مرموزی به لب داشت گفت: برین میخوایم تنها شام بخوریم... زود باشین برین!
نرگس کلافه شده بود از این همه رفتار و برخورد و لبخند مشکوک ! بلند شدند و از اتاق بیرون
رفتند.
نیما گفت: برین روو همون صندلیاتون توی ایوون بشینین تا واسه شما هم شام بیارم!
آن دو مانند دو کودک حرف شنو طبق گفته ی نیما ، رفتند و روی صندلی خودشان نشستند . چند
لحظه بعد نیما برای آن ها شام آورد و زیر گوش ساق دوش ایمان چیزی گفت که نرگس نفهمید و
رفت. مشغول خوردن شام بودند که نرگس صدای کشیده شدن صندلی را شنید. سرش را از
بشقابش بلند کرد و به سمت صدا نگاهی انداخت. دوست ایمان صندلی را کشیده و به طرف او می
آمد ! تپش قلبش زیاد شد ! دلیل این نزدیک شدن را نمیدانست !
دوست ایمان در فاصله ی نیم متری او متوقف شد و روی صندلی نشست و زیر لب گفت: سلام
خانوم اشرفی!
- سلام آقای صالحی
صالحی همان جا ساکت نشست. انگار منتظر چیزی بود. نرگس دلهره داشت و هر چه سعی میکرد نمیتوانست دلیل این کار او را بفهمد. از نگاه ها و حرف هایی که ممکن است بعداً پشت سرش
بزنند میترسید ! ولی او که کاری نکرده بود ! و همین میشد آش نخورده و دهن سوخته ! همین
نزدیک شدن ناگهانی صالحی به او حتی اگر با هم حرفی هم نمیزدند حتماً بعد ها حرف و حدیث
های زیادی به وجود می آورد ! نیما در حالی که یک صندلی و یک بشقاب غذا در دست داشت آمد و
بین آن دو نشست و زیر لب گفت : ده دقیقه وقت داری حرفتو بزنی ! من نمیشنوم !
من اینجوری شدم 😶😑
یعنی الان این افتخاره که شوهرت نمیتوته باهات درد و دل کنه و ازت میترسه !؟
زن و شوهر که لباس همن ، و براهم باید مایه ی آرامش باشن ، از هم بترسن ، از زبون هم ؟!
یه حدیث بود خونده بودم در این رابطه هست
🍃پیامبر اکرم صلّی الله علیه و آله فرمودند:
شَرُّ النّاسِ مَنْ اَكْرَمَهُ النّاسُ اتِّقاءَ شَرِّهِ؛
بدترين مردم كسى است كه ديگران از ترس شرش به او احترام بگذارند.
مكارم الاخلاق، ص 433
شما خوب بلدید ازش استفاده کنید !
نرگس در جواب فقط لبخند شرمگینی زد.
نرگس : عقیده ی شما در مورد ازدواج چیه ؟!
- منم دلم میخواد مغز باقی بمونم ! خلاصه و مفید !
- خب خدا رو که قطعاً قبول دارید ؟!
- صدرصد ! اصن من یه بتده ی کوچک کی باشم که خدا رو قبول نداشته باشم ؟!
- ای فرزند آدم ! همه چیز را برای تو آفریدم و تو را برای خودم آفریدم !*
این حدیث قدسی عاشقانه ترین جمله ی دنیا از عاشقترین موجوده دنیاست ! خوبه که خدای عاشق رو قبول دارین!
من عاشقه خدای عاشقم هستم! منو بزرگ آفریده که بندگیشو کنم! صادقانه و همین اول میگم من
نمیتونم هیچکس حتی همسرمو رو بیشتر از خدا دوست داشته باشم ! اون هم صاحبمه و هم
عاشقم ! مالکیتا و عشقای این دنیا هم نسبیه و فانی ! پس اگه من رو بخواین باید بدونین من
همیشه کسی رو بیشتر از حتی همسرم دوست دارم!
مسعود از این حرف ها به وجد آمده بود ؛ آخر این حرف ها، حرف های دلش بود که از زبان نرگس
میشنید !
نرگس سرش را پائین آورد و لبش را از خجالت به دندان گرفت و لبخند شرمگینی زد ! هر دو برای چند لحظه ساکت شدند . دیگر وقتش بود ! چیزی آرام در قلب هایشان رخنه میکرد ! چیزی مثل
دوست داشتن ! ولی هنوز تا عشق راه درازی مانده بود !
- چی شد که تصمیم گرفتین از من خواستگاری کنین ؟!
خب... خب توی اولین برخوردامون فهمیدم شما متین، با حیا، آرام، خوش برخورد و قاطع و جدی هستین
اینا باعث شد تا تصمیم بگیرم یه کم بیشتر راجع به اخلاق و رفتارتون تحقیق
کنم ، همین کارم کردم ! بعد از تحقیق فهمیدم شما میتونین گزینه ی مناسبی برای ازدواج باشین چون
ما در خیلی موارد با هم تفاهم داریم و شبیه همیم!
- ولی من باید خیلی بیشتر از اینا شما رو بشناسم و در ضمن به ازدواج فکر کنم!
معصومه با خنده گفت : خب پس به این داداشت خیلی خوش میگذشته ! والا به خدا حق داره تارک
دنیا شده !
خب به نرگسم خوش میگذشته ! وای نمیدونی مسعود چقد روو نرگس غیرت داشت ! ینی کافی
هواشو داشت ! نمیذاشت زیاد خودشو خسته کنه با کارای خونه ! با بهونه های کوچیکم واسش
کادویی چیزی میخرید ! خلاصه ش این که همه چیزمون خوب بود و زندگیمون بهشت ! ( آه سوزناکی
کشید) ولی حیف خوشیامون حدود یه سال طول کشید فقط ! نرگس چهار/پنج ماهه حامله بود که
فهمیدیم سرطان داره.(چشمانش پر از اشک شد) شبی که رفت رو هیچ وقت یادم نمیره.
با صدای
جیغ و داد حسن از خواب پاشدم ...
رفتم ببینم چرا ساکتش نمیکنن ... در زدم جواب ندادن ! رفتم توو
اتاقشون دیدم نرگس توو بغل مسعوده ! مسعود متوجه رفتن من توی اتاق که شد سرشو بلند
کرد ... داشت گریه میکرد و هی زیر لب میگفت : رفت! رفت پیش صاحبش ! نرگس من رفت ! هی
میگفت و گریه میکرد ! نمیدونستم گریه کنم ، حسنو ساکت کنم یا مسعودو دلداری بدم ! اون یه ماه
آخرش بعد تولد حسن حالش خوب بودا ! ینی اصلا فکرشم نمیکردیم یهو اینقد آروم و بی سر و
صدا بره ! (اشکی چکید)
معصومه هم که تحت تأثیر حرف های او قرار گرفته بود چشمانش پر آب شد.
نفس عمیقی کشید و گفت : خب بازم بگو ! از افکار و عقایدش بگو !
مرضیه دستی به مژه های خیسش کشید و گفت : دختر عاقلی بود ! هر کاری میکرد یه دلیل منطقی
پشتش بود ! اهل نماز و روزه بود ولی اهل افراط نبود... چادری بود ولی فقط جلوی نامحرما... کلاً آدم
میانه رو و قابل اعتمادی بود ! من بیشتر از مروارید بهش اعتماد داشتم !همیشه یه حدیث قدسی
ای رو میگفت ...
کمی فکر کرد و ادامه داد : آها ! ای آدمیزاد ! همه چیز را برای تو آفریدم و تو را برای خودم آفریدم !
میگفت این عاشقانه ترین جمله ی دنیاست که خدا به بنده هاش گفته !
با شنیدن این جمله لبخند ناخودآگاه روی لب معصومه نشست. جمله ی زیبایی بود ! خیلی زود
درون قلب و مغزش نفوذ کرد و تکرار شد ! یعنی واقعاً در این دنیا کسی بود که عاشق معصومه
باشد ؟! مرضیه از اخلاق ها و عقاید نرگس میگفت و معصومه گوش میکرد و به خاطر میسپرد.
مرضیه چند کتاب برای پاسخ به سؤالات دینی و غیر دینی اش به او معرفی کرد. ساعت ده و نیم بود که مرضیه رفت
❌ آقایان مدیر و معاونان ایتا
🔰 نمی خواهید جلوی این کانال های مثلا مذهبی که رسما دارند ترویج #ازدواج_دوم و چند همسری و #ازدواج_موقت را انجام می دهند بگیرید
👈 کارشان به جایی رسیده که به دختر مجرد زیر 20 سال که کلی موقعیت ازدواج دائم دارد ، توصیه می کنند که چون سنت پیامبر هست حتما یک بار قبل دائم ، یک عقد موقت بکن
خجالت نمی کشند این بی عقل ها که برخی هایشان لباس طلبگی هم دارند ، چنین مزخرفاتی ترویج می کنند
⬅️ اصلا وقتی ذره ای علوم حدیث و #فقه_الحدیث نخواندید و ذره ای نمیدانید این روایات در چه فضایی و در چه موقعیت و جوی صادر شده ، برای چه با نگاه #اخباری فقط به ظاهر روایت نگاه می کنید و توصیه های صدمن یک غاز به دختر جوان مجرد میکنید
با چه مجوزی به زن توصیه می کنید بگردد زن دوم برای شوهرش پیدا کند
🔰مدیران ایتا ، اینجا که دیگر تلگرام و واتساپ نیست که بگویید در اختیار ما نیست ، رسما می توانید در عرض چند ثانیه بساط و دکان این بازی کنندگان با دین و روایات را جمع کنید . کار دختر مجرد را به جایی رساندند که ترویج چند همسری بکنند و جمله معروف رهبری " خدا یکی و محبت یکی و یار یکی " را #بدعت بدانند
👆 تصویر فوق از سایت رهبری گرفته شده ، آدرس و سند 👈 اینجا
🌕 یا علی بن موسی الرضا!
ولادتتان مبارک آقا جان؛
🔸شما که به احوال ما از خودمان آگاهترید و میدانید تمام این تب و تابی که داریم برای مؤمنانه زیستن در این نقطهی عنایت شده در زمین است که سالهاست با معرفت به ولایتتان پابرجاست.
⁉️ما جز شما چه داریم آقا جان؟
خودمان و هر چه داریم فدای شما که آغوشتان حصن و باروی ما در محافظت از نفسانیت و دامهای ابلیس است.
🔸ما مس وجودمان را به کیمیاگریِ حدیث سلسلة الذهب، طلا دیدیم؛
🔸ما را دریاب ای تجلیِّ سریع الرضا!
✍ مریم اشرفی گودرزی
هدایت شده از احسان عبادی | ما و او
❌ آقایان مدیر و معاونان ایتا
🔰 نمی خواهید جلوی این کانال های مثلا مذهبی که رسما دارند ترویج #ازدواج_دوم و چند همسری و #ازدواج_موقت را انجام می دهند بگیرید⁉️⁉️
👈👈 کارشان به جایی رسیده که به دختر مجرد زیر 20 سال که کلی موقعیت ازدواج دائم دارد ، توصیه می کنند که چون سنت پیامبر هست حتما یک بار قبل دائم ، یک عقد موقت بکن ‼️‼️‼️
خجالت نمی کشند این بی عقل ها که برخی هایشان لباس طلبگی هم دارند ، چنین مزخرفاتی ترویج می کنند⁉️⁉️
⬅️ اصلا وقتی ذره ای علوم حدیث و #فقه_الحدیث نخواندید و ذره ای نمیدانید این روایات در چه فضایی و در چه موقعیت و جوی صادر شده ، برای چه با نگاه #اخباری فقط به ظاهر روایت نگاه می کنید و توصیه های صدمن یک غاز به دختر جوان مجرد میکنید ⁉️⁉️ با چه مجوزی به زن توصیه می کنید بگردد زن دوم برای شوهرش پیدا کند ⁉️⁉️
🔰مدیران ایتا ، اینجا که دیگر تلگرام و واتساپ نیست که بگویید در اختیار ما نیست ، رسما می توانید در عرض چند ثانیه بساط و دکان این بازی کنندگان با دین و روایات را جمع کنید . کار دختر مجرد را به جایی رساندند که ترویج چند همسری بکنند و جمله معروف رهبری " خدا یکی و محبت یکی و یار یکی " را #بدعت بدانند ‼️‼️
👆 تصویر فوق از سایت رهبری گرفته شده ، آدرس و سند 👈 اینجا
🔰انقلابی باید قوی شود🔰
http://eitaa.com/joinchat/4235001869C41c082b340
یه ساعت گذشت ... یک ساعت و نیم ... دوساعت ...
عاقا ساعت پنج شد 😕
چرا خوابم نمیبرد ؟!
فک کنم خدا عاشق صدای من شد ، دلش میخواست باهاش حرف بزنم 😁
( پی نوشت به اون حدیث بود روایت بود چی بود که گفته بود خدا به بعضی بنده هاش مشکل میده که
اونا صداش بزنن ، دوست داره )