eitaa logo
مطلع عشق
276 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
شگفتی در حال تکمیل شدنه. مراکش به جمع چهار تیم جام راه پیدا کرد ... غول‌کش‌ترین تیم جامه. در دور گروهی بلژیک - تیم دوم رنکینگ فیفا - رو حذف کرد و توی گروهش اول شد. بعد از اون اسپانیای لوئیز انریکه رو برد که یکی از امیدهای اصلی جام بود و حالا پرتغالی رو حذف می‌کنه که بازی قبل رو با ۶ گل پیروز شده بود ... رفتن توی چهار تیم نهایی جام برای مراکشی‌ها یک شاهکاره. اونا این فرصت رو دارن تا توی بازی احتمالیِ بعدی با فرانسه، از یک استعمارگر دیگه هم انتقام بگیرن ... 👈 و حالا پرچم رو باز هم مردم دنیا بیشتر از قبل خواهند دید 🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸 حمید کثیری
11.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
و منافقین 🔺سخنان یک عضو جدا شده از منافقین درباره ی عقیم کردن زنان توسط مریم و مسعود رجوی ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت #نود_وهفت یک قفسه پیدا می‌کنم. خم می‌شوم و کتاب دعا را از خودم جدا می‌کنم؛ به سختی. انگار ی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 - دمشق. اطلاعات پرواز رو برات ایمیل می‌کنم. نگاه می‌کنم به گنبد ، و پرچمش که آرام تکان می‌خورد. بغض راه گلویم را می‌بندد. من که حرفی نزدم، حتی به چیزی که می‌خواستم فکر هم نکردم، امام از کجا فهمید این همان چیزی ست که می‌خواهم؟ لبخند می‌زنم: - چشم. نوکرتم حاجی. - می‌دونم. کاری نداری؟ - نه. - پس برو برای منم دعا کن. خداحافظ. تماس را که قطع می‌کنم، لبخند هنوز روی لبم مانده. کمیل می‌گوید: - امام چیزایی رو درباره تو می‌دونه که خودت هم نمی‌دونی. دیگه فهمیدن حاجتت که چیزی نیست. آب از سر و صورتش می‌چکد. پیداست او هم وضو گرفته. می‌گویم: - میای نماز؟ کمیل لبخند می‌زند: - ما نمازمون رو به امامت کس دیگه‌ای می‌خونیم عباس. دلت بسوزه! *** انقدر با آرامش نشسته بود ، روی مبل‌های خانه امن که حس کردم این گوشی من است که هک شده، نه او. تکیه داده بود به پشتی مبل کرم رنگ ، و پاهایش را روی هم انداخته بود. مثل مطهره رو می‌گرفت. نگاهش روی زانوهایش بود. آرام؛ انقدر آرام که نمی‌شد چیزی در چهره‌اش پیدا کرد، نه ترس نه اضطراب و نه حتی هیجان. من را نمی‌دید؛ اما من او را می‌دیدم. بیرون اتاق بودم و منتظر خانم صابری. ذهنم بهم ریخته بود. حس می‌کردم این مطهره است که نشسته روی مبل‌ها. بعد از مدت‌ها انگار مطهره زنده شده بود و داغش تازه. شاید هم این داغ نبود... نمی‌دانم. اما بهم ریخته بودم. خانم صابری که آمد، کمی به خودم آمدم. گفت: - می‌خواید خودم باهاش صحبت کنم یا خودتون صحبت می‌کنید؟
قسمت سرم را تکان دادم: - نه، خودم میام. شما هم بفرمایید داخل. وارد اتاق که شدیم، از جا بلند شد و آرام سلام کرد. صدایش را به زور شنیدم. نیم‌نگاه گذرایی به من انداخت ، و بعد رو به خانم صابری کرد. خانم صابری دعوت کرد که بنشیند و خودش هم کنارش نشست. گفتم: - حتماً درک می‌کنید که چرا خانم صابری اومد دنبال شما و الان هم گوشیتون رو گرفتیم، بله؟ سرش را تکان داد اما نگاهم نکرد: - می‌دونم، سربسته بهم گفتند گوشیم هک شده. - نگران نیستید؟ باز هم بی‌تفاوت بود: - نه. چیز خاصی روی گوشیم نداشتم که از لو رفتنش نگران باشم. عکس و فیلم شخصی روی گوشیم نگه نمی‌دارم. ته دلم یک آفرین نثارش کردم. خیالم تا حد زیادی راحت شد که آبرویش در خطر قرار نمی‌گیرد. گفتم: - خب اگر دوربین یا میکروفون گوشی‌تون رو روشن کنند چی؟ یا به پیام‌ها دسترسی داشته باشند؟ شانه بالا انداخت: - روی دوربین جلو برچسب زده بودم؛ اما بقیه‌ش رو نمی‌دونم. البته توی پیام‌هام و شبکه‌های اجتماعیم هم چیز خاصی نداشتم. سرم را تکان دادم. خودم قبلا به میلاد سپرده بودم اجازه دسترسی به مکان، میکروفون و دوربین خانم رحیمی را ندهد تا خیالمان از این بابت هم راحت شود و خطری تهدیدش نکند. گفتم: - ما از وقتی متوجه شدیم دارند گوشی شما رو هک می‌کنند، یه سری اقدامات انجام دادیم تا نتونند به میکروفون و دوربین شما دسترسی پیدا کنند؛ اما اگر کامل جلوی کارشون رو می‌گرفتیم هم ممکن بود مشکوک بشند. خواستم بگم که نگران نباشید.
قسمت سرش را تکان داد؛ هرچند پیدا بود قبل از این هم خیلی نگران نبوده.شاید هم داشت نگرانی‌اش را پنهان می‌کرد؛ نمی‌دانم. مثل مطهره. مطهره هم معمولا ناراحتی‌اش را بروز نمی‌داد. نمی‌خواست کسی را نگران کند. خودش یک طوری خودش را آرام می‌کرد. ذهنم بهم ریخته بود. هرچه خانم رحیمی را می‌دیدم، دو کلمه در ذهنم می‌پیچید: مثل مطهره. شاید اصلاً از همان‌جا شروع شد. از همان دو کلمه. دوست داشتم یک سیلی به خودم بزنم تا حواسم جمع شود و به مطهره فکر نکنم. فکر مطهره ، وقت‌هایی که بی‌کار می‌شدم سراغم می‌آمد. وقتی شب سرم را روی بالش می‌گذاشتم ، و چشمانم را می‌بستم، وقتی بعد از نماز تعقیبات می‌خواندم، وقتی تنها می‌شدم و در نمازخانه اداره دراز می‌کشیدم، وقتی می‌رفتم گشت و تنها پشت فرمان موتور یا ماشین می‌نشستم. یاد مطهره هنوز رهایم نکرده بود؛ شاید هم من نمی‌توانستم رهایش کنم.هیچ‌کس مثل مطهره من را نمی‌فهمید. نفس عمیقی کشیدم تا ذهنم جمع و جور شود و گفتم: - چیزی که الان مهم هست، اینه که روی شما حساس شدند. این نشونه خوبیه؛ چون نشون می‌ده فعالیت شما موثر بوده. بنده خودم گروه رو رصد کردم، خیلی‌ها که درباره پذیرش حرف‌های سمیر و حتی عضویت توی داعش مردد بودند، با حرفای شما حداقل تا الان دست به کار خطرناکی نزدند. نمی‌خوام بهتون امید الکی بدم، باید بگم ادامه فعالیتتون شاید خطرناک باشه. آن‌جا بود که بالاخره ، یک نگاه کوتاه به من انداخت؛ حتی دو ثانیه هم نشد.صدایش کمی می‌لرزید؛ انگار داشت واقعاً نگران می‌شد: - دیگه چه خطری؟ - شما به هرچیزی فکر کنید. درسته که ما الان جلوی دسترسی‌شون به قسمت‌های مهم گوشی شما رو گرفتیم؛ اما باز هم اگر حضورمون احساس بشه باعث می‌شه کل پروژه لو بره. متوجهید؟ سرش را تکان داد: - خب، الان چکار کنم؟
قسمت از حرفش یکه خوردم. انتظار داشتم بخواهد عقب بکشد؛ اما این جمله یعنی خیال عقب‌نشینی نداشت مگر با تصمیم من. گفتم: - می‌خواید ادامه بدید؟ صدایش نمی‌لرزید: - بله. لب‌هایم می‌خواست کش بیاید؛ اما جلوی لبخندم را گرفتم: - خب، دیگه این‌طوری نمی‌تونید فعالیت کنید. - یعنی چی؟ - یعنی باید یه کاری کنید که از گروه ریموو بشید. اینطوری حساسیت‌شون از بین می‌ره، چون الان حدس زدند که شما با برنامه‌ریزی حرف می‌زنید. یه کاری کنید که اینطور فکر نکنند. چندتا جمله تند و احساسی بگید که ریموو بشید. - بعدش؟ - دیگه از اون حساب کاربری خودتون استفاده نکنید. یه حساب کاربری جدید درست کنید با شماره‌ای که بهتون می‌دیم. اون حساب کاربری رو بچه‌های ما هم دارند. با اون اکانت دوباره توی گروه عضو بشید و حرفی نزنید. فقط هروقت حس کردید کسی می‌خواد جذب بشه، بهش پیام خصوصی بدید و منصرفش کنید. راهش رو شما بلدید، مگه نه؟ باز هم سرش را بالا و پایین کرد. ادامه دادم: - بهتره شما کم‌کم از این ماجرا خارج بشید. یکم که گذشت، اون حساب کاربری رو حذف کنید و خلاص؛ دیگه بقیه‌ش با ماست. حله؟ - فهمیدم.
قسمت تا این‌جا را با ترس و لرز آمده‌ام. تجربه ناکام اعزام قبلی و برگشتنم از پای پرواز باعث شده چشمم بترسد. همه‌اش منتظرم دوباره ابوالفضل یا یک نفر دیگر مثل اجل معلق نرسند و من را از پای پرواز برگردانند. دلم برای ابوالفضل تنگ می‌شود؛ شاید هم می‌سوزد. آخرین بار مشهد بودم که تماس گرفت. مثل قبل شوخی نمی‌کرد؛ صدایش گرفته بود. اصلا به زور حرف می‌زد. فقط چند کلمه گفت: - به امام رضا بگو به حق مادرش زهرا خانمم رو بهم برگردونه... اصلاً به ظاهرش نمی‌آید ، انقدر به خانمش وابسته باشد؛ اما هست. شاید خودش هم باورش نمی‌شد یک روز انقدر مجنون بشود. من هم باور نمی‌کردم ، یک روز کسی مثل مطهره پیدا بشود که من را انقدر عاشق کند؛ اما شد. ساک کوچکم را می‌گذارم بالای سرم ، و می‌نشینم روی صندلی‌ هواپیما؛ کنار پنجره. چشمم به راهرو ست ، و مسافرهایی که یکی‌یکی وارد می‌شوند. هیچ‌کداممان شبیه مسافران پروازهای عادی نیستیم. اصلا این پرواز عادی نیست. ما داریم می‌رویم به کشوری که ، داعش در آن حکومت می‌کند، به کشوری که حتی شنیدن نامش هم یادآور جنگ و خشونت و تروریسم است. اصلا شاید همه ماهایی که در این پرواز نشسته‌ایم دیوانه باشیم که آرامش کشور خودمان را رها کرده‌ایم و داریم می‌رویم در دل آتش. یک جوان کنار دستم می‌نشیند. راستش از ظاهرش جا می‌خورم. قیافه‌اش شبیه بقیه کسانی که برای اعزام آمده‌اند نیست. نه ریشش بلند است و نه آستینش. یک تی‌شرت چسبان مشکی پوشیده و شلوار شش جیب. ته‌ریشش هم عمر زیادی ندارد. از ظاهرش برمی‌آید اهل بدنسازی و پرورش اندام باشد.
قسمت ساکش را می‌گذارد بالای سرش و می‌نشیند. از انعکاس تصویرش در شیشه هواپیما می‌بینمش؛ بیرون تاریک تاریک است. پیداست که او هم این جمع را نمی‌شناسد و احساس غریبی می‌کند. حتی حس می‌کنم دلش می‌خواهد سر صحبت را با من باز کند. بالاخره بعد از چند دقیقه، صدای کلفت و لهجه تهرانی‌اش را می‌شنوم که می‌گوید: - شما اعزام چندمته داداش؟ به لهجه داش‌مشتی‌اش می‌خورد اهل جنوب تهران باشد. برمی‌گردم و لبخند می‌زنم ، تا احساس غریبی نکند؛ اما باید حواسم باشد که تخلیه اطلاعاتی نشوم. می‌گویم: - نه. بار اولم نیست. تازه متوجه خالکوبی روی گردنش می‌شوم. کلمه «مادر» را خالکوبی کرده است. نگاهم را از خالکوبی می‌گیرم که ناراحت نشود. ابرو بالا می‌اندازد: - آهان... و حرفی می‌خواهد بزند ، که حرفش را می‌خورد. پیداست غرورش اجازه نمی‌دهد بگوید اعزام‌اولی است. تلاشش برای باز کردن سر صحبت به بن‌بست خورده. چند دقیقه بعد می‌پرسد: - بچه کجایی؟ دوباره می‌خندم: - اصفهان. و بعد خودم ادامه می‌دهم: - به تو میاد بچه جنوب تهرون باشی، آره؟ این را که می‌گویم، گل از گلش می‌شکفد: - آره داداش، زدی تو خال. و دستش را برای دست دادن جلو می‌آورد: - مخلص شما، سیام. دست می‌دهم و می‌گویم: - سیا؟ -آره دیگه. بچه‌محل‌ها بهم می‌گن سیا. سیا پلنگ. با نمونه کامل یک لوطی مواجه شده‌ام ، و نمی‌دانم دقیقاً دارد می‌آید سوریه برای چه؟ سوالم را قورت می‌دهم و می‌خندم. خودش اضافه می‌کند: - اسمم سیاوشه.
قسمت - به منم می‌گن سیدحیدر. -کیا؟ - بچه‌محل‌های دمشق! لبخند نصفه‌نیمه‌ای می‌زند. فکر کنم هنوز نمی‌داند جریان اسم جهادی و این‌ها را. یعنی اسم جهادی‌اش می‌شود پلنگ؟ می‌پرسم: - حالا چرا بهت می‌گن سیا پلنگ؟ غرور خاصی توی صورتش می‌بینم. انگار خوشش می‌آید درباره این صفت توضیح بدهد: - آخه خیلی تند می‌دوم. آخرین مسافر را می‌بینم ، که وارد راهروی هواپیما می‌شود. چهره‌اش آشناست. با دیدنش، طعم شیرین خاطرات اربعین سال گذشته می‌رود زیر زبانم؛ مثل طعم خرمای نخلستان‌های نجف. حامد است. همان که بچه‌های عراق و سوریه او را به عابس می‌شناسند، بس که سر نترس دارد. کسی که هیچ‌وقت ترس را در چهره‌اش ندیده‌ام. با این که بیست و شش سال بیشتر ندارد، سابقه اسارت در دست داعش را هم داشته. فرزند شهید است؛ پدرش جانباز بود و چند سال پیش شهید شد. هنوز من را ندیده. دنبال صندلی خالی می‌گردد؛ آخر این پرواز اینطوری نیست که یک صندلی از قبل رزرو کرده باشند برایت و هرکس روی شماره صندلی خودش بنشیند. هرکس هرجایی می‌نشیند که دلش بخواهد. اصلا هواپیما کامل پر نمی‌شود. کلا این پرواز با همه پروازهای معمول فرق دارد. حامد که هنوز دارد میان صندلی‌ها چشم می‌گرداند، من را می‌بیند. چند لحظه مکث می‌کند و بعد می‌شناسدم. جلو می‌آید و گرم سلام می‌کند: - ستاره سهیل شده بودی، فکر نمی‌کردم دوباره ببینمت! دست می‌دهیم. از شانس خوبمان، صندلی جلوی من خالی ست. حامد ساکش را می‌گذارد روی صندلی کنار دستش و می‌نشیند. سریع برمی‌گردد به سمت من و می‌گوید: - کم‌پیدایی! چکارا می‌کنی؟ 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
حجاب داشت مثل شما عشق براندازی نداشت بقول شما محدودیت هم براش بود حتی یه جلیقه هم براش فراهم نکردن ولی رفت تو دل تایلند نه یکی نه دوتا سه تا مدال آورد اونم طلا تا چشمتون در بیاد حالا اگه مردید رسانه‌ایش کنید (نازنین ملایی🏅🏅🏅) ‌❣ @Mattla_eshgh
🔴 زیبائی و نظم بخاطر همسر خانه‌ی ، بسیار جالب و دیدنی بود، وسائل و لوازم منزل به طور منظم چیده شده بود، مثلا رنگ پرده‌ها خیلی ساده ولی متناسب با رنگ منزل بود. علت را از ایشان پرسیدند که چرا اینقدر مرتب و منظم است؟ ایشان فرمودند: موقعی که من کردم همسرم از خانواده و نسبتاً متمکّنی بود، و من گفتم که هستم و چیز زیادی ندارم و آنها بدین صورت قبول نمودند، ولی بعدها می‌دیدم هر وقت اقوام و خویشان همسرم به منزل ما می‌آمدند، خانه سر و سامان خوبی نداشت و باعث خجالت و شرمندگی همسرم می‌شد. لذا بخاطر به همسرم و او منزل را به این صورت درآوردم که مشاهده می کنید و این موجب رضایت او شد. زینت منزل فقط به خاطر رضایت او بوده نه برای تمایل خودم به تجملات و زرق و برق دنیوی. 💠 البته خانه و فرش مربوط به یکی از اقوام آقا بود و بعضی از وسائل خانه هم توسط همسرشان که تمکنی داشته‌اند تهیه شده بود. ‌❣ @Mattla_eshgh