eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊 قسمت ۳۹۸ خودم را با تمام قدرت می‌کشم ، به سمت بالا تا موتور دوباره به حالت عادی برگردد. بوی لاستیک سوخته می‌زند زیر بینی‌ام؛ نمی‌دانم لاستیک‌های موتور من است، یا شاسی‌بلند او که ساییده شده روی زمین. با پا، ضربه کوتاه و سریعی، به زمین می‌زنم که برگردم به حالت اول و ناخودآگاه داد می‌زنم: - یا علی! بالاخره موتور دوباره متعادل می‌شود ، و هرچه به زاویه تندِ موتور با زمین فکر می‌کنم، مطمئن می‌شوم این یک معجزه بود. هیچوقت انقدر از زنده ماندنم خوشحال نبوده‌ام. شاسی‌بلند از من سبقت گرفته ، و صدای بوم‌بوم آهنگش از من دور می‌شود. حس بدی به سینه‌ام چنگ می‌اندازد ، که چرا گیر داد به من میان این‌همه ماشین و موتور که در این خیابان بودند؟ سرعت می‌گیرم که نزدیکش بشوم ، و بتوانم پلاکش را بخوانم. صدای آهنگش قطع شده است. یعنی به همین زودی به راه راست هدایت شد؟ انگار دارد روی اعصاب من رانندگی می‌کند و نمی‌دانم چرا. نمی‌دانم چرا یک حسی می‌گوید ، برو دنبالش؛ چون تو را الکی انتخاب نکرده بود برای زمین زدن. بعد یک صدای دیگری در درونم، جواب می‌دهد: - اگر تله باشد چه؟ شاید هدفش همین است که دنبالش بروی و گیرت بیندازد. دقت که می‌کنم، می‌بینم یک سرنشین بیشتر توی ماشین نیست. تعجبم بیشتر می‌شود. معمولا کسی تنها نمی‌آید دوردور. همان حسی که می‌گفت برو دنبالش، بلندتر داد می‌زند. زیر لب بسم‌الله می‌گویم ، و دل به دریا می‌زنم. فاصله‌ام را بیشتر می‌کنم؛ طوری که هم من را نبیند ، و هم من گمش نکنم. با خودم که حساب می‌کنم، به این نتیجه می‌رسم که مشکوک بودنم به این آدم چندان بیراه نیست. تا الان دو مورد تصادف مشکوک داشته‌ایم؛ دو مورد تصادفی که مشخص است عاملش آدم حرفه‌ای بوده ، و حساب تمام دوربین‌های مداربسته را داشته و خیابان‌های تهران را مثل کف دستش بلد بوده؛ دست‌فرمان فوق‌العاده‌ای هم داشته. اما دو مورد قبلی موتورسوار بودند ، و این ماشین داشت؛ از آن گذشته، خیلی وقت قبل از این که من با این پرونده درگیر بشوم، احتمال ترورم مطرح بوده. پس چرا باید بین تیم ترور من ، و تیم عملیاتی هیئت محسن شهید، ارتباط وجود داشته باشد؟ 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از سنگرشهدا
مداحی_آنلاین_روضه_حضرت_زینب_و_قتلگاه.mp3
4.49M
🔳 (س) 🌴روضه حضرت زینب(س) 🌴ایکاش یکی به جای دستای زینب 🎤 @sangarshohada 🏴
حضور شخصیت‌های ترنس و غیرباینری در نسخه جدید بازی کامپیوتری Sims 🔻سیمز برای سنین ۱۲ سال به بالا تبلیغ می‌شود 🔻آنها به دختران جوان سالم می‌آموزند که بُریدن سینه‌های‌شان اشکالی ندارد و پسران را به استفاده از بایندر قفسه سینه (شبیه شدن به سینه زنان) تشویق می‌کنند!! ‌❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴مداح حاج مهدی رسولی رفته پاکستان ، سیل جمعیت برای خوش‌آمدگویی « خمینی ای امام » میخونن! 👌تربیت شده‌ی مکتب حاج قاسمِ که میتونه جشن ۴۴ سالگی انقلاب رو خارج از مرزهامون برگزار کنه شیر مادر حلالت حاج‌مهدی 🗣Mahditorabifans ‌❣ @Mattla_eshgh
. 🔴ما RQ170 جاسوسی رو سالم نشوندیم و مهندسی معکوسش کردیم اما اونقدر خوشحال نشدیم که آمریکایی‌ها از زدن بالن چینی خوشحال شدن.😂 تو مثلا ابرقدرتی مَرد، نیشتو ببند زشته😝🤣 🗣رضا حاتمی وفا
مطلع عشق
🕊 قسمت ۳۹۸ خودم را با تمام قدرت می‌کشم ، به سمت بالا تا موتور دوباره به حالت عادی برگردد. بوی لاس
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 ۳۹۹ اگر این آدم واقعا هدفمند من را زده، یعنی می‌دانسته من کجا هستم و برنامه‌ام چیست. یا تعقیبم می‌کرده، یا آمارم را از یکی در اداره گرفته ، و همین آزارم می‌دهد؛ چون اگر احتمال دوم درست باشد، حتما می‌داند الان پشت سرش هستم و باید ضدتعقیب بزند. کمی در خیابان می‌چرخد و بعد، وارد یک کوچه می‌شود و جلوی در خانه‌ای متوقف می‌شود. ضدتعقیب نزدنش، نشان می‌دهد یا متوجه من نشده، یا به عمد می‌خواهد من را دنبال خودش بکشاند. فاصله‌ام را بیشتر می‌کنم. ای کاش مسلح بودم... خب برای رفتن به مسجد، دلیلی نداشت اسلحه همراهم باشد و اتفاقا ممکن بود باعث شود لو بروم. موقعیت خانه را روی گوشی‌ام علامت می‌زنم و پلاک ماشین را به خاطر می‌سپارم. ماشین را داخل پارکینگ می‌برد ، و با یک موتور، از خانه خارج می‌شود. کلاه ایمنی‌ای که روی سرش گذاشته، مانع می‌شود که صورتش را ببینم؛ مخصوصا از این فاصله. تنها چیزی که از ظاهرش تشخیص می‌دهم، هیکل نسبتا درشت و چهارشانه‌اش است. چشم ریز می‌کنم ، تا پلاک موتور را بخوانم؛ نمی‌شود. مخدوش است. جریان برق از تنم رد می‌شود؛ پلاک موتوری که به صالح زد هم مخدوش و غیرقابل خواندن بود... به ذهنم فشار می‌آورم ، که یادم بیاید آن موتور چه رنگی و چه شکلی بود...؟ یادم نیست. موتورسوار راه می‌افتد ، و با فاصله، پشت سرش می‌روم. دارد می‌رود به سمت جنوب شهر. نمی‌دانم چقدر از قرارم ، با رفیق سیدحسین در مسجد گذشته؛ دیگر مهم نیست چون مطمئن شده‌ام این یارو یک ریگی به کفشش هست. با این وجود، احتمال این که در تله افتاده باشم آزارم می‌دهد. در ذهنم آماده می‌شوم ، برای هر اتفاقی که ممکن است بیفتد؛ از درگیری تا ربایش و حتی مرگ. دوباره مقابل خانه‌ای قدیمی و حیاط‌دار ، توقف می‌کند و موتور را می‌برد داخل خانه. موقعیت این خانه را هم ثبت می‌کنم. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
🕊 قسمت ۴۰۰ نیم‌ساعت داریم به اذان ظهر ، و من قرار بود ساعت ده مسجد باشم؛ اما افتاده‌ام در یک عملیات تعقیب و مراقبتِ تعریف نشده. اصلا نمی‌دانم دقیقاً ، دنبال چه کسی هستم؛ یکی از عوامل ترور خودم یا نیروی عملیاتی محسن شهید یا... چهارچشمی اطراف را نگاه می‌کنم. اگر قرار باشد خفتم کنند، الان فرصت خوبی ست برایشان. شاید اگر چیزی دستگیرم شود، پرونده کمی جلو بیفتد. مسئله این است که از بابت محسن ، و هیچ‌کدام از اعضای تیم مطمئن نیستم تا موقعیتم را اطلاع بدهم. بد دردی ست بی‌اعتمادی. مثل خوره می‌افتد به جانت ، و تو را وسط دریایی از تردید و تهدید، روی یک جزیره کوچک تنها می‌گذارد. در چنین شرایطی، دو راه داری: یا بنشینی لب ساحل آن جزیره، زانوهایت را بغل کنی و به امواج تردید و تهدید خیره شوی تا بیایند و با خود ببرندت، یا چند تخته پاره پیدا کنی و برای خودت یک قایک یا کلک بسازی و بزنی به دل دریا؛ به امید این که نجات پیدا کنی. در کرم رنگ خانه باز می‌شود ، و همان مرد با موتور جدیدی از خانه بیرون می‌آید. این بار هم کلاه ایمنی روی صورتش است ، و تنها از رنگ لباس و هیکلش شناختمش. پلاک این یکی موتور را می‌شود خواند. به ذهنم می‌سپارمش. دوباره راه می‌افتد ، و من هم پشت سرش. ته دلم حرص قرارم با رفیق سیدحسین را می‌خورم ، و این که حتماً چقدر معطل شده و به من و سیدحسین بد و بیراه گفته. مسیر موتورسوار یکی شده ، با مسیرم به سمت مسجد صاحب‌الزمان و دارد به مسجد نزدیک‌تر می‌شود. یعنی اتفاقی ست این نزدیک و نزدیک‌تر شدنش به مسجد؟ یا مثلا مثل من قرار دارد و می‌خواهد نماز بخواند آنجا؟ در دل دعا می‌کنم، این مسیر را اتفاقی طی کرده باشد؛ اما شواهد عکس آن را نشان می‌دهد. زنگ هشدار مغزم به صدا در می‌آید؛ آژیر قرمز. قبلا امام جماعت را زده بودند و حالا...
🕊 قسمت ۴۰۱ قبلا امام جماعت را زده بودند و حالا... نمی‌دانم هدفشان کیست یا چیست. چون این ساعت را مرخصی گرفته‌ام، حتی بی‌سیم هم همراهم نیست و اگر بود هم، با توجه به وجود نفوذی، چندان به کارم نمی‌آمد. باید خودم یک فکری به حالش بکنم. در دل چهارده صلوات نذر می‌کنم که فاجعه پیش نیاید. میان راهش یک نفر دیگر را هم سوار می‌کند. هردو کلاه ایمنی دارند ، و غیرقابل شناسایی‌اند؛ یعنی مثل دو مورد قبلی، کاملا حواسشان به دوربین‌های مداربسته هست. حالا که دونفر شدند، نگرانی‌ام بیشتر می‌شود. داخل کوچه مسجد که می‌پیچند، نفر دوم از زیر کاپشنش چیزی بیرون می‌کشد؛ یک چوب بلند؛ یک چماق. تنم می‌لرزد با دیدن این صحنه. این بار هدفشان تصادف نیست. زیر لب ذکر «یا زهرا» را تکرار می‌کنم. جلوی مسجد هنوز شلوغ نیست؛ چون تا اذان وقت هست هنوز. به در مسجد که می‌رسند، همان که ترک موتور نشسته، با چماقش می‌افتد به جان موتورسیکلتی که جلوی در مسجد پارک شده. نفس آسوده‌ای می‌کشم ، که جان کسی در خطر نیست. با موتور گاز می‌دهم که بروم دنبالشان. دیگری، با دیدن من، اسپری رنگی که از جیب کاپشنش درآورده را سر جایش برمی‌گرداند و می‌خواهد بزند به چاک. صدای افتادن موتور روی زمین و شکستن آینه‌اش که بلند می‌شود، چندنفر از مسجد بیرون می‌دوند و می‌دوند دنبال موتورسوارها.
🕊 قسمت ۴۰۲ بیشتر گاز می‌دهم که برسم بهشان. نگرانم که سرعت بالایمان جان عابران را به خطر بیندازد. حالا که فهمیده‌اند من دنبالشان هستم، بی‌ملاحظه‌تر و وحشی‌تر می‌رانند. می‌خورند قفسه‌های یک سوپرمارکت ، و اجناسش می‌ریزند روی زمین. فروشنده بیرون می‌دود و با داد و بی‌داد، حرف‌هایی می‌زند که نمی‌شنوم. تندتر گاز می‌دهم. سر ظهر است و امیدوارم این دور و برها مدرسه نباشد. می‌پیچند داخل یک کوچه. می‌خواهم پشت سرشان بپیچم داخل کوچه که یک ماشین مقابلم ترمز می‌کند. ترمز می‌گیرم و فرمان موتور را می‌چرخانم که به ماشین نخورم. لاستیک‌های موتور روی زمین کشیده می‌شوند و خاک بلند می‌شود. راننده ماشین، پیاده می‌شود و می‌گوید: - هوی! کوری؟ من اما اصلا حواسم به او نیست. با چشم موتورسوارها را دنبال می‌کنم که در رفتند. لعنتی. خودم را دلداری می‌دهم که دستم خیلی خالی نیست. آدرس دوتا خانه را دارم و پلاک یک ماشین و یک موتور را. موتور را کنار در مسجد روی جک می‌زنم. همهمه در حیاط مسجد بالا گرفته است. وارد حیاط می‌شوم. جوانی که فکر کنم صاحب موتور باشد، نگاه پریشانی به موتورِ درب و داغانش می‌اندازد و با چهره وا رفته می‌گوید: - نرفتین دنبالشون؟ هرکدام از جوان‌ها دهان باز می‌کنند که حرفی بزنند؛ اما زودتر از همه می‌گویم: - چرا من رفتم. ولی گمشون کردم. همه نگاه‌ها برمی‌گردد به سمت من و روی سرم سنگینی می‌کند. چهره تک‌تکشان را از نظر می‌گذرانم. بزرگ‌ترینشان همان جوانی ست که فکر کنم صاحب موتور است و شاید بیست و سه چهار سالش باشد. بقیه همه نوجوانند و پشت لب‌هایشان تازه دارد سبز می‌شود. مبهوت به من مثل اجل معلق رسیده‌ام نگاه می‌کنند و من نمی‌دانم چطور باید خودم را به این آدم‌های تازه معرفی کنم. صدای اذان از گوشیِ بچه‌ها و بلندگوی مسجد بلند می‌شود و نجاتم می‌دهد.