🕊 قسمت ۴۱۰
داخل کوچه باریکی میپیچم.
چقدر این کوچهها درهم تنیده است...
هیچکس نیست ،
و انتهای کوچه، چراغ موتوری روشن میشود. موتور مقابل من،
طوری پارک شده که مسیر را بند بیاورد.
همانهایی هستند که دنبالشان بودم.
هنوز مشغول تحلیل حضورشان و عدم فرارشان هستم که صدای گاز دادن موتوری از پشت سرم میشنوم.
برمیگردم.
یک موتورسوار دیگر، راه خروجم از کوچه را سد کرده است.
پس هدفشان رسیدن به من بوده نه مصطفی... باید حدس میزدم.
مسلح نیستم؛
خب یعنی هیچ آدم عاقلی با یک گلاک خشاب هفدهتایی راه نمیافتد برود دعای کمیل.
- درست میگی ولی اصلا برای یکی مثل تو، اسلحه داشتن سوسولبازیه. از پسشون برمیای.
کمیل این را میگوید ،
و تکیه میدهد به دیوار؛ مانند کسی که برای دیدن یک مسابقه کشتی ذوق دارد.
ای بمیری کمیل با این شوخیهای بیوقتت!
- من نمیمیرم، چون شهید شدم. تو برو یه فکری به حال خودت بکن.
نفسم را بیرون میدهم ،
و به دو موتوری که محاصرهام کردهاند نگاه میکنم:
-فرمایش؟
تقریباً مطمئنم فرمایششان این است ،
که جان شیرینت را تقدیم ما کن تا برویم.
یک نفرشان از موتور پیاده میشود و به دیگری میگوید:
- خودشه...
میدانم قرار نیست کسی به دادم برسد.
از زیر سوئیشرتش، یک قمه در میآورد و حمله میکند به سمتم.
مچ دستش را در هوا میگیرم ،
و میپیچانم. زخم سینهام تیر میکشد. یک لگد میزنم به زیر آرنجش.
صدای ترق شکستن بازویش با یک آخ بلند همراه میشود و قمه را از دستش در میآورم.
از پشت سرم،
صدای دویدن میشنوم. انصافا حمله از پشت سر نامردی ست.
من هم نامردی نمیکنم؛
ناگهان برمیگردم و لگدی تخت سینهاش میزنم که پرت شود همانجا که بود.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
مطلع عشق
📌 #طرح_مهدوی ؛ #عاشقانه_مهدوی 🌇 در هر طلوع آرزوی خورشید این است: کاش غروب امروزم بهخیر شود با ظهور
👆امام زمان ( عج )و ظهور
روز چهارشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
🔴 #زندگی_به_سبک_ساعتشنی
💠 سیستم ساعت #شنی به این شکل است که دو ظرف شیشهای متصل به یکدیگر به نوبت #پذیرای شنهای ظرف دیگر است و وقتی شنها و بار ظرف بالا خالی شد شیفتشان عوض شده و دیگری #شانه به زیر بار ظرف بالایی میدهد. در واقع مکمّل یکدیگر هستند و تا وقتی مسئولیت خود را به نوبت انجام دهند به ساعت شنی #معنا میدهند.
💠 یکی از اصول مهم در زندگی مشترک این است که زن و شوهر مثل یک ساعت شنی بارِ مشکلات و سختیها را از دوش همسر خود بردارند و پذیرای احساسات و #عواطف یکدیگر باشند.
💠 زن یا مرد در مواقعی نیاز به کمک جسمی، #روحی و یا فکری همسر پیدا میکنند و مشکلات و گرفتاریهای زندگی، آنها را خسته و کلافه میکند در اینگونه مواقع باید مثل سیستم ساعت شنی، برای یکدیگر #وقت بگذاریم و شانه به زیر بار مشکلات همسر بدهیم و مانند ساعت شنی که به نوبت ظرفیت خود را در اختیار ظرف دیگر قرار میدهد #ظرفیت بالای خود را در اختیار همسر قرار دهیم تا ذهن او را از افکار آشفته و پریشان #خالی کرده و با دیدن پشتیبانی و حمایت ما به آرامش، آسودگی خاطر و #امنیت روانی برسد.
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از نیم وجبی
6.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قسمت سیزدهم
🎬 ما مثل هم نیستیم - دیوار نویس
ما برای آنکه ایران گوهر تابان شود، خون دل ها خورده ایم، دهه فجر مبارک❤️ ( مشخصه سرما خوردم صدام گرفته؟ 😅 )
اگه شماهم از این دوگانگی های ( ما مثل هم نیستیم) دیدین ممنون میشم برامون بفرستین 🙏 :
🌐@admin_nimvajabee
#دهه_فجر
#نیم_وجبی
#انیمیشن
❌ فروش کتابی با مضامین آشکار قبحزدایی از همباشیِ همجنسبازان در کتابخانه مهرادمال کرج واقع در بلوار شریعتی منطقه عظیمیه!
⚠️ تاکنون حدود ۴۰ کشور در جهان، ازدواج (همباشیِ) همجنسبازان را تصویب و به قانون تبدیل کردهاند؛ یکی از اقدامات سازمانیافتهی عادیسازیِ گناه همجنسبازی، واردات نرم و انبوه محصولات الجیبیتیها از انواع فیلم و سریال و بازی و انیمیشن گرفته تا چاپ کتاب و رمان و پوشاک و لوازم بهداشتی و... در کشور هدف از سالها قبل از تصویب!
#نرمالیزاسیون
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😱«خاطرات فرنگ🔞 شیخ قمی»😱
😱۲۱ بار سفر خانم پزشک مسیحی آرژانتینی برای ازدواج با یک جوان ایرانی مسلمان
📍شیخ: مگه آرژانتین مرد نداره؟
📍خانمدکتر آرژانتینی مسیحی: متاسفانه مردها یا هرز چشم شدند یا همجنس باز یا دیگه تمایلی به تشکیل خانواده ندارند.😱
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از KHAMENEI.IR
4_5990190140406894258.mp3
15.57M
🎙 بشنوید | صوت کامل بیانات رهبر انقلاب در دیدار جمعی از فرماندهان نیروی هوایی و پدافند هوایی ارتش. ۱۴۰۱/۱۱/۱۹
💻 Farsi.Khamenei.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ازدواج دختری ثروتمند و زیبا در مصر با پسری نابینا که شرط کرده بودند دامادشان حافظ قرآن باشد . این داماد صدای بسیار زیبایی در تلاوت قرآن دارد
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🕊 قسمت ۴۱۰ داخل کوچه باریکی میپیچم. چقدر این کوچهها درهم تنیده است... هیچکس نیست ، و انتهای کو
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 #قسمت ۴۱۱
برق چاقوی ضامندار را در دست سومی میبینم؛ محطاطتر و عصبانیتر دارد به سمتم میآید.
برق چاقوی ضامندار نفر سوم را که میبینم، یاد خوابی که دیده بودم میافتم.
چاقویی که از پشت در پهلویم فرو میرفت... نه. الان وقتش نیست شاید.
اولی نالهکنان دارد خودش را به سمت موتور میکشد
و دومی هم فکر کنم کمی زمان ببرد تا بتواند خودش را جمع کند.
قمه را میاندازم کنار کوچه.
به دردم نمیخورد و سلاح خوشدستی نیست؛ درضمن نمیخواهم بکشمشان.
نگاهم قفل شده در چشمان مرد چاقوکش؛ مانند دو گرگ گرسنه خیرهایم به هم.
حمله میکند و برندگی چاقویش زودتر از خودش، میرسد به پهلویم.
صدای پاره شدن تار و پود لباسم با سوزش پهلویم همزمان میشود.
یک خراش است فقط.
دستش را همانجا میگیرم ،
و میپیچانم. چاقویش را میگیرم و با دست آزادم، کفگرگی محکمی مینشانم وسط صورتش.
پرت میشود به عقب؛ اما دوباره جلو میآید.
دستی که روی پهلوی خونینم گذاشته بودم را برمیدارم و بیتوجه به زخمم،
هجوم میبرم به سمتش.
درد پهلو به سوزش ریه اضافه شده و اندکی حرکاتم را کندتر و ضعیفتر کرده.
مشتی که میخواهم به صورتش بزنم را در هوا میگیرد؛ اما در مبارزه حرفهای نیست و نمیداند دست را چطور باید بگیرد که من نتوانم آزادش کنم.
برای همین به راحتی ،
دستم را از دستانش بیرون میکشم و مشت دیگرم را وسط صورتش میزنم.
بینیاش میشکند و خون میریزد روی صورتش.
همان که آرنجش شکسته بود،
حالا خودش را رسانده به موتور و سوارش شده. مینالد:
- بیاین بریم!
رفیقش به حرفش توجه نمیکند؛
چون جریتر شده و دارد برای یک حمله بدتر به من آماده میشود.
پنجه بوکسی از جیبش در میآورد ،
و خون دهانش را روی زمین تف میکند.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
🕊 قسمت ۴۱۲
مرد اولی مینشیند روی موتور،
و با دست سالمش، فرمان موتور را میگیرد و هندل میزند. مهم نیست فرار کند؛ فعلا الان اولویت اول این است که زنده بمانم.
مثل گرگ زخمخورده،
میدود جلو و پنجهبوکسش را به سمت دهان و دندانهایم نشانه گرفته.
راستش اصلا دوست ندارم دندانهای نازنین و سالمم توی چنین درگیری بیسر و تهی آسیب ببیند و بخواهم کلی پول بابت دندانپزشکی و اینها بدهم!
درنتیجه، قبل از این که برسد به من،
لگدی به شکمش میزنم که پرت شود عقب. چون بینیاش شکسته،
هنوز گیج است و تلوتلو میخورد.
موتور روشن میشود و مرد اولی در میرود؛ که البته بعید میدانم با این آرنج شکسته و رانندگیِ یک دستی، بتواند سالم خودش را به مقصد برساند.
مرد مقابلم پوزخند میزند؛ که معنایش را نمیفهمم.
کمیل داد میزند:
- عباس پشت سرت!
میخواهم برگردم ،
که ضربهای به پشت سرم میخورد و بعد، یک نفر از پشت سر گردنم را میگیرد. خدا لعنت کند آدمِ نامرد را.
میخواهم ساق پایش را بزنم ،
و خودم را آزاد کنم؛ اما گلویم را محکمتر میگیرد و راه نفسم تنگ میشود.
چشمانم سیاهی میرود و سخت میتوانم فکر کنم. تقلا را متوقف میکنم تا انرژیام بیشتر از این تحلیل نرود.
رفیقش، قمه را از روی زمین برمیدارد میآید به سمت من. هنوز از بینی و دهانش خون میریزد و از چشمانش شرارت میبارد.
میخواهد با قمه حسابم را برسد ،
که خم میشوم و وزن مردی که گلویم را گرفته را کاملا روی خودم میاندازم.
احساس میکنم ریهام در خودش مچاله شده از شدت درد. دستان مرد بخاطر حرکت ناگهانیام کمی شل میشود و با پاشنه، میکوبم به ساق پایش.
صدای آخش بلند میشود و از یک سمت، میاندازمش روی زمین.
از جا که بلند میشوم،
منتظر درگیری با مرد سومی هستم؛ اما میبینم بیهوش روی زمین افتاده؛
زیر سایه یک نفر دیگر که اسلحهاش را به سمتم نشانه رفته...
🕊 قسمت ۴۱۳
از جا که بلند میشوم،
منتظر درگیری با مرد سومی هستم؛ اما میبینم بیهوش روی زمین افتاده؛ زیر سایه یک نفر دیگر که اسلحهاش را به سمتم نشانه رفته...
چهره مرد زیر کلاه کاسکت پنهان است. اسلحهاش را تکان میدهد
و به من میگوید:
- برو اونور!
صدایش را میشناسم. مسعود است!
یک لحظه سکوت سهمگینی مغزم را پر میکند. مسعود... اینجا... گفته بود کجا میرود؟
این چند وقته گاهی غیبش میزد...
به جهت اسلحهاش که نگاه میکنم،
میبینم آن مرد را نشانه گرفته نه من را. خودم را از زیر دستان مرد خلاص میکنم و سوزش زخمم شدت میگیرد.
مسعود دستبندی از جیبش در میآورد و میزند به دستان مرد.
میگویم:
- تو...
- اومدم یه سر مسجد، فهمیدم شلوغ شده و تو رفتی دنبالشون. حدس زدم شاید هدفشون تو باشی.
بچه نیستم که داستان مسعود را باور کنم.
یک جای کارش میلنگد.
چطور انقدر سریع رسید به من؟
اخم غلیظی میکنم و دست مسعود را که برای بلند کردن من دراز شده، با تردید میگیرم. مسعود میگوید:
- چی میخواستن؟
زیر لب میگویم:
- جونمو.
- هوم... حالا میخوای چکار کنی؟
- میبریمشون خونه امن.
- مطمئنی؟
مطمئن؟ نمیدانم.
جای دیگری سراغ ندارم؛ اما مطمئنم اگر اطلاعات مهمی داشته باشند، در اولین فرصت برای حذفشان اقدام خواهند کرد.
به مرد بیهوش دستبند میزنم.
زخمم تیر میکشد. با یک دست روی زخم را میگیرم و با دست دیگر، دستبند را دور دستش محکم میکنم.
مسعود بالای سرم میایستد:
- جای چاقوئه؟
لحنش چندان دلسوزانه نیست.
کوتاه و مختصر جواب میدهم:
-آره.